نگاهی به ماجرای اعدام شهلا جاهد
روایتی رئال از جامعه ای سوررئال…
سرانجام پرونده ی جنجالی “ شهلا جاهد “، بسته شد و سیستم قضایی که حرف و حدیث بر سر عدالتش فراوان است، حکم به اعدام زنی داد که در تمام سالهای گذشته شک و شبهه بر قاتل بودنش بسیار بود و تا آخرین لحظه هم هیچ از این همه حرف و حدیث و شک و ابهام، کاسته نشد.
بحث مقاله ی حرف اول این هفته را به این موضوع اختصاص دادم، نه از آنجا که این موضوع، حرف حدیث روز بود به هفته ای که گذشت، بل بدان روی که هنوز هم به این حادثه و این اتفاق از مناظر متفاوتی می توان نگاه کرد. جلوه هایی ناگفته در کنار زوایایی که به کرات در میان گفته ها و شنیده های این چند ساله تکرار شده اند تا هر کس از ظن خویش یار ماجرا شود و نگاهی به تلخی و سیاهی روزگار و حادثه ای که در آن رخ می دهد، بیاندازد.
ماجرا، به قصه ای می مانست که در عالم واقع و بر ظرف کوچه و خیابان واقع می شد، نه در خیال و بر صفحات کاغذ. آدم هایی زنده و جاندار، که مثال آدمکهای قصه ای عاشقانه، هر یک با نگاه خویش به این مقوله خیره شده بودند و هر کدام در برابر این واژه، مفهومی جدا نهاده بودند تا هم این مفاهیم مجزا، عکس العمل های متفاوتی را در پی آورد و آتشی به جان روزگار اندازد.
از عشق فرزندان به مادری غرقه در خون، عشق زن دوم به ورزشکار شهره، عشق مادر به دختری جان داده و هوسرانی مردی که سرآخر هم مشخص نشد کجای ماجرا ایستاده و روزگار چه مفهومی از عدل و انصاف و پهلوانی یادش داده.
اینها همه در برابر سیستم جزایی که به روال دوران بربریت، حکم به قصاص می دهد و از اعدام آدمها آن هم در دوره و زمانه ی امروز، ابایی به دل راه نمی دهد. و دیگر از اینها مخاطبانی که سالهاست در برابر فجایعی اینچنینی فریاد کرده اند و هر بار صداشان جز به در بسته نخورده.
قصه البته که محزون است. خودت را جای هر کدام از کاراکترها که بگذاری، حزنش هم آن است که بود. قصه ی مردی بی حاشیه، که عاقبت عشق بازی با زن دوم را بدجور تجربه کرد و چنان به حاشیه رفت که حالا دیگر برایش جایی در متن نیست. قصه ی زنی عاشق پیشه که می خواست به هر قیمت ممکن، انتخاب اول زندگی مردش باشد. زنی که در راه عشق، جان گرفت. جان داد و رفت. قصه ی مادری که جنازه ی غرق به خون دخترش را در برابر چشمانش می بیند، و تا روزی که دست و پا زدن های قاتل را بر چوبه ی دار نمی بیند، آرام و قرار نمی یابد. و دیگر…، مادری که هشت سال برای نجات دخترش به هر دری می زند و همه ی درها را بسته می یابد.
اینها همه هستند و قاضی هم. دشوار است بی شک. قانون حکم قصاص می هد و قاضی طبق قوانین ما، تنها خواست اولیای دم را اعلام می کند و دیگر کار تمام است.
در این میان به قضاوت نشستن کاراکترهای قصه، هم آنقدر دشوار است که کار قاضی سخت جلوه می کرد. اما با وجود تمام دشواری های امر قضاوت و پندهای بی شماری که از حکیمان پیشین در عدم قضاوت مردمان و اتفاقات زندگی به ما امروزیان رسیده است، هرگز نمی توان این موضوع را نادیده رها کرد که سیستمی که به اولیای دم اجازه ی قصاص می دهد و شناعت اعدام یک انسان را با یک انتقام گیری معمول برابر می کند، خواهی نخواهی سیاهترین نقطه ی این ماجراست.
نه اینکه شهلا، الهه ی عشق می بود و مظلومیت و عشقی اسطوره ای در دل داشت، نه. نه اینکه ناصر محمد خانی، حالا خداوندگار بی عدالتی و ناجوانمردی است و نشانی از انسانیت در کردارش نیست، نه. نه اینکه مادر مقتول می بایست که مرگ دیگری را رضا نمی داد و زخم سالخورده اش را با بخشش اتیام می داد، نه. آنهم نه. که عیب و ایراد نه از یک فرد است در این ماجرا. بلکه سیستمی سزاوار سرزنش است که این بی اخلاقی ها را باعث شده. بی اخلاقی هایی که از بد روزگار تعدادشان آنقدر زیاد است که نمی توان تمام این ماجرا ها را تنها به ذات متفاوت و بی قانون انسان نسبت داد و بی خیال، شانه بالا انداخت که اینها خاص اینجا و امروز نیست و حرف همیشه و همه جاست. نه اتفاقاً. این تعدد جرم و جنایت و حوادثی از این دست، آنهم با این آمار بالاشان محصول جامعه ای هستند که بیمار است و از راه آفیت و سلامت فاصله ای بسیار گرفته.
در جامعه ی سالم، انسان در کنار مفاهیم و حقوق فردی اش، موجودی اجتماعی محسوب می شود و برهم زدن نظم و قانون جامعه، منجر به مجازاتی می شود که سیستم جزا برای فرد خاطی در نظر می گیرد. تنها در جامعه ای بیمار و آفت زده است که آدم ها، یک یک برای گرفتن انتقام دست به کار می شوند و این ماجرا البته نه تنها از سویی با مفهوم راستین عدالت و تساوی به دور است، که در دیگر سو، با ذات و کرامت و تعقل انسانی نیز منافات دارد. بی شک بنی بشر به سالیان دراز زندگی، به درک جامع تر و نکوتری از مفهوم “ قانون” رسیده است که حالا، جای آنکه به این بی نظمی دامن بزند و اینگونه هم نوعش را بر سر دار کند، به قانونی احترام بگذارد که خود، در وضع و تصویبش دخیل بوده و برای تمام نمونه های اجتماعی به یکسان مورد استفاده قرار می گیرد.
سخن کوتاه کنیم، در جامعه ای که سیستم حاکمش، پاسخ اعتراض مخالفان به حق را با گلوله می دهد و سکوت اعتراض مردمانش را با موسیقی باروت روبه رو می کند، انتظار عدل از حاکمیت داشتن، موضوعی گزاف و زیاده به نظر می آید و در عین حال، انتظار بخشش از مردمی که قصاص را حق خود می دانند نیز حکایتی مشابه دارد.
امید که قصه هایی اینچنینی، تنها در تخیل بشر مجال زنده شدن بیابند و کاراکترهای این حکایات دیگر از اهل کوچه و بازار شهر نباشند تا انسان دگر باره به انسان بودنش شاد باشد و به ذات نیکویش، خوشبین.
طرح از مانا نیستانی