جنگِ بزرگ، نبرد درون

نویسنده

» گفت‌و‌گو/ حرف های آخردوریس لسینگ

ترجمه : فاطمه زمردیان

 

 

توضیح: روزنامه تلگراف، به‌دنبال درگذشت دوریس لسینگ، آخرین مصاحبه منتشر شده از وی، متلعق به آپریل 2008 را بازنشر کرد. این ترجمه‌ای است از آن مصاحبه که برای انتشار در روزآنلاین، خلاصه شده است.

برای دوریس لسینگ فقط چهار دقیقه طول کشید تا به موضوعی نه الزاماً غیرمعمول اما نامنتظره برسد. حرف به هیتلر رسید. این عضو سابق حزب کمونیست گفت هیتلر را می‌فهمد. (البته لسینگ در سال 1956 از حزب خارج شد، در همان سال که خروشچوف در بیستمین کنگره حزب، کارهای استالین را نفی کرد.) صحبت می‌کردیم و من در مورد اریش ماریا ریمارک، نویسنده “در جبهه غرب هیچ خبری نیست” صحبت می‌کردم. لسینگ اخیراً رمانی درباره سه سرباز آلمانی خوانده بود که مانند هلیتر، بعد از جنگ جهانی اول به هیاهوی جمهوری وایمر بازگشته بودند. “آن‌ها مردم را می‌دیدند میلیون‌ها مارک روی چرخ‌دستی‌ها خود می‌گذراند و در بازار چرخ می‌زنند و آن‌ها رفیق‌های قدیمی جنگ بودند، خُب کنار هم قرار گرفتند و همین‌طور که رمان را می‌خواندی، ناگهان می‌توانستی هیلتر را بفهمی.”

البته لسینگ چشم‌هایش را بر واقعیت‌های مرتبط به هیتلر نمی‌بندند، بلکه صرفاً محبوبیت او را توضیح می‌دهد. اشاره‌ای به‌نظر او در عزیز دانستن حرکت در زبان را گفتم. او اهمیتی نمی‌دهد بقیه مردم چه فکری دارند. از اهمیت دادن به این مسائل دیگر گذشته است. و در این عدم توجه او می‌توانی نوعی کمال را ببینی. مثلاً چگونه یک خانم 88 ساله می‌داند چگونه باید در یوتیوب تبدیل به یک چهره محبوب جهانی شد؟ همین کار را سال گذشته انجام داد، وقتی رسانه‌ها به خانه او در همپ‌استید غربی هجوم آوردند، جایی که در سی سال گذشته در آن زندگی کرده است و حالا هم ما در همان خانه نشسته بودیم. او از ماشین پسرش پیداه می‌شد که به او گفته شد نوبل ادبیات را برنده شده است و نظر او را در همان لحظه پرسیدند. اولین مرتبه بود این خبر را می‌شنید، حال او مانند رفتار یک قهرمان، تاثیری بر خود نشان نداد. فقط گفت: “اوه خدای من”، با دست سوال‌ها را عقب راند: “نمی‌توانم کمتر از این به این مساله اهمیتی بدهم… من تمام جایزه‌های اروپا را برده‌ام، دانه به دانه کوفتی‌شان را برده‌ام…”

بعدها مهربانی بیشتری از خود نشان داد، گفت همه‌چیز درست می‌شود اما حالا وقتی درباره لحظه شنیدن خبر دریافت نوبل به او می‌گویم، جواب می‌دهد: “آخر آن‌ها چه کسانی بودند مگر؟ فقط یک دسته سوئدی‌های لعنتی که بیشتر نبودند. کل ماجرا هم بیشتر از یک شوخی نبود. جایزه نوبل را یک کمیته خودخواسته اهدا می‌کند. آن‌ها پیش خودشان رای می‌دهند و از جهان نشر می‌خواهند بر اساس نظر آن‌ها، بالا و پایین بپرد. چند نفری را می‌شناسم این جایزه را برنده شدند و برای یک سال هیچ‌کاری نداشتند به جز نوبل. همیشه هم این مدل آدم‌ها با شکنجه‌های جدیدشان سراغم می‌آیند. آن پایین 500 درخواست مختلف بود که می‌خواستند امضای من برای حضور در آن‌ها را بگیرند.”

اتاق نشیمن خانه، تمام چیزهایی را داشت که از اتاق نشیمن یک نابغه ادبی انتظارش را دارید: شلوغ‌پلوغ، بیشتر شبیه به یک مغازه سمساری. یک بار دوستی گفته بود لسینگ انگار در خانه خودش، اردو زده باشد. کپه‌های کتاب همه جا بود، برخی هم متزلزل به‌نظرت می‌رسیدند، یک کره زمین بود، یک سینی پر از خرت‌پرت، ماسک‌های آفریقایی، نقاشی‌های رنگ‌روغن، فرش‌هایی که کف زمین را پر کرده بودند. لسینگ حالا همین‌جا زندگی می‌کند، بر کاناپه قرمز می‌خوابد چون پشت‌اش همیشه به‌خاطر پوکی استخوان درد می‌کند و خوابیدن بر روی تخت را برای او کاری سخت می‌کند. لسینگ ذهنی شفاف دارد و صدایی واضح اما به‌نظرت می‌رسد کلمات را می‌سایید، آن‌ها را گاز می‌گیرد، از میان دندان‌هایش سخن می‌گوید. همین به لحظه‌های معمولی او حالتی عبوس می‌بخشد.

پدر لسینگ سربازی در میان خندق‌های جنگ جهانی اول بود. در 1917، یک گلوله انفجاری تقریباً او را کشت. او مجبور بود تا آخر عمر پایی از جنس چوب بپوشد و دل‌اش برای پاچاچِندیل تنگ شده بود، نبردی که در آن بقیه همراهان او، کشته شدند. لسینگ می‌گوید: “پدرم تا آخر عمر دیگر فقط در مورد همین نبرد حرف می‌زد. همیشه می‌ماند آیا بهتر نبود همراه بقیه سربازها کشته می‌شد. هیچ‌وقت هم نگذاشت معلولیت جلویش را بگیرد. همه‌کاری می‌کرد. حتی داخل معدن رفته بود و با سطل، سنگ بیرون داد، پای چوبی‌اش را هم بیرون جایی آویزان کرده بود.” پدرش در 62 سالگی درگذشت. “بر گواهی فوت او باید علت مرگ را جنگ جهانی اول می‌نوشتند.”

لسینگ فکر می‌کند بیشتر شخصیت او درگیر آگاهی‌هایش نسبت به جنگ، از میان حرف‌ها و رفتارهای والدین‌اش بوده است. بدون این تصویرها نمی‌توانست نویسنده باشد همان‌طور که گراهام گیرین را می‌گفت هر نویسنده‌ای باید یک تکه یخ در قلب خود داشته باشد. “خُب، مرتب به این مساله فکر می‌کنم. من در جنگ جهانی اول به‌دنیا آمدم. خشم پدر از دوران کودکی مرا گرفت و همراه خود نگه داشت. انگار جنگ جهانی جزوی از خاطرات من باشد: وارد وجدان آگاهی من شده بود. همیشه احساس هولناک شومی داشتم، باور داشتم که هیچ‌وقت اوضاع مرتب و خوب نمی‌شود بلکه همیشه ویران و در عذاب باقی خواهیم ماند. جنگ بزرگ کودکی‌ام را پر کرده بود. والدینم هم هیچ‌وقت فرصت این را رد نکردند که گذشته‌ام را بد باقی نگذارند. بزرگ‌تر که شدم، وزن آن را بر وجودم احساس می‌کردم. چگونه ما به خودمان اجازه داشتن جنگی چنین هولناک را دادیم؟ چرا هنوز اجازه داشتن چنین جنگ‌هایی را به خودمان می‌دهیم؟ ما در آن وضعیت غیرممکن خودمان را به عراق کوباندیم. وقتی بمیرم از این مسائل آسوده خواهم شد. از نگرانی نسبت به تمامی این جنگ‌ها، خلاص خواهم شد.”

از چشم‌های کوچک اما مهربان او اصلاً نمی‌توانید حدس بزنید که از مادر خود، متنفر بوده است. آشکارا می‌گوید: “از همدیگر متنفر بودیم. از همان اول هم دعوایمان شد. احتمالاً روانی‌اش می‌کردم. فکر می‌کرد هر کاری که من بکنم برایش آزاردهنده است. او توانایی خارق‌العاده‌ای در خودفریبی داشت.”

“چون پدرم پای خودش را در جنگ از دست داده بود، فکر می‌کرد فقط خودش حق دارد از جنگ رنج کشیده باشد، در حالی که مادرم هم از جنگ رنج کشیده بود. مادرم می‌گفت عشق واقعی مثل کشتی غرق می‌شود اما نمی‌توانم هیچ‌وقت مطمئن باشم، چون فقط یک عکس از پدرم داشتیم و آن هم در روزنامه منتشر شده بود. یک کم این مسخره است که چرا ما هیچ عکس درستی از او نداشتیم؟ رابطه ما وقتی تغییر کرد که مادرم ادعا داشت دچار سکته قلبی شده است. ما بچه‌ها را دور خودش جمع کرد و گفت، مامانِ بیچاره، مامانِ بیچاره. من شش سالم بود و از این وضعیت متنفر بودم. این زن توی تخت افتاده بود زار می‌زد به من ترحم کنید، ترحم کنید. چجوری یک پرستار می‌تواند این اراجیف را در مورد وضعیت قلب خودش بگوید؟ احتمالاً بجای حمله قلبی دچار حمله عصبی شده بود. همه‌چیز ساختگی بود. مادرم در هفتاد سالگی و درآرامش از سکته درگذشت.”

وقتی لسینگ نوشتن را شروع کرد، مادرش او را به خودفروشی و هرزگی متهم ساخت. بعد از مدتی، دوریس نامه‌های مادرش را بدون اینکه باز کند، پاره می‌کرد و دور می‌ریخت. عاقبت در مورد این وضعیت، سراغ روانکاو رفت. لسینگ می‌گوید: “پدر و مادرم هیچ‌وقت نباید با همدیگر ازدواج می‌کردند. پدرم رویابین و سکسی بود، در حای که مادرم تندوتیز و ازخودراضی و خشک بود. اصلاً همدیگر را درک نمی‌کردند. همیشه مامان حرف‌های بامزه‌ای در مورد سکس می‌زد. از سکس متنفر نبود البته اگر سکسی هم با هم داشتند. مادرم طوری در مورد سکس صحبت می‌کرد انگار آدمی سرما خورده باشد و این اذیت‌اش کرده باشد.”

امروز لسینگ منتقد آثار جوانی خود است و بیشتر از فمینیست‌ها، نسبت به این آثار حرف دارد. این روزها چندان علاقه‌ای به جنبش آزادی زنان نشان نمی‌دهد. می‌گوید: “تمامی نبردهای مهم این موضوع را برنده شده‌اند به جز نبرد دریافت حقوق برابر برای کار یکسان با مردها. ” او ظاهراً از وزن جدیدی که جایزه نوبل برایش به‌همراه آورده، لذت می‌برد هرچند همچنان همسر دوم او ادبیات‌اش را دوست ندارد. لسینگ می‌گوید: “ادبیاتِ مرا جدی نمی‌گیرد. خودش کمونیست است و فکر می‌کند من بورژوا و فرویدی می‌نویسم. از تمام این‌ها هم متنفر است. تمام عمر نتوانستم باور کنم که او توانسته کل زندگی‌اش را کمونیست باقی بماند. می‌دانید در کامپالا کشته شد. در کمین نشسته بودند. ما فکر می‌کنیم کمونیست‌ها این کار را کردند تا نام یک خیابان را بر اساس اسم او بگذارند. آن‌ها این‌جوری کارهایشان را می‌کنند.” لسینگ باور دارد کمونیست‌ها “قتل را با خیالی آسوده انجام می‌دهند”. هرچند مدت‌ها برای خودش طول کشید تا این موضوع را درک کند. “بله، من در یکی از کتاب‌هایم، مارکسیست را شیرین‌ترینِ‌ رویاها خوانده‌ام. بعد فهمیدم فقط یک کپه جوراب قدیمی بیشتر نیست. باورکردنی نیست که این‌همه آدم تحصیل‌کرده در این روزها هنوز به کمونیست اعتقاد دارند. شک ندارم که آن زمان همه‌چیز در شوخی‌های خشک بیان می‌شد. شوخی‌ها تمام باورهای ما را تغییر دادند. ما وقتی شوخی می‌کنیم که در مورد چیزی دچار اشتباه شده باشیم.”