«وقتی ملودی ای می سازم که غمگین باشد، وقتی می فهمم اثرگذار بوده که حتما پای پیانو گریه کنم» و مگر ملودی شاد هم ساخته است؟ ملودی ها همه در فاز گریه اند و چقدر گریه کرده است پای آن پیانوی قهوه ای رنگ. من می گویم قهوه ای رنگ. حرفم را اصلاح می کند؛ «ماهاگونی، به این رنگ می گویند ماهاگونی نه قهوه ای» البته اول داشتم می گفتم پیانوی سفید رنگ و بعد که فکر کرده بودم به نظرم رسیده بود که پیانو قهوه ای است و کلاویه هایش سفید است و کار کشیده بود به فرق بین رنگ های قهوه ای و ماهاگونی.
در طبقه پایین خانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم رنگ و رویش زرد بود و به شدت لاغر شده بود. با لباس خانه لاغرتر دیده می شد. چشمانش گود رفته بود. ریش پرفسوری گذاشته بود و به نظر می رسید از سه سال قبل که برای آخرین بار دیده بودمش بیشتر از ده سال پیر شده است.
رویم نشد بگویم برویم طبقه بالا در دفتر کارش کنار همان پیانو اما گفت وگویم را با همان شروع کرده بودم. گفته بودم؛ «قبلا هر وقت صحبت می کردیم کنار آن پیانوی قهوه ای می نشستیم و صحبت می کردیم.» گفت؛ «ماهاگونی. به این رنگ می گویند ماهاگونی، نه قهوه ای» گفتم؛ «با کلاویه های سفید».
گفت؛ «مگر کلاویه غیرسفید هم داریم؟». دست و پایم را گم کرده بودم که نکند از چیزی ناراحت است یا حالش خوب نیست و یا بدموقعی آمده ام. از پیانو شروع کرده بودم که بگویم قبلا ما در کنار همان پیانو گفت وگو می کردیم. می خواستم بگویم پیانویش فرق دارد. آنجا خیلی ها کنارش می ایستادند تا او آهنگ های ساخته شده را بخواند. پیانو بزند و زمزمه کند تا آنها بعدا اجرایش کنند. به اینجاها نرسیدم. گفت؛ «می خواهی برویم کنار همان پیانو». گفتم؛ «نه، فقط می خواستم بگویم نکند دیگر پیانو نمی زنید؟»
گفت؛ «مگر می توانم؟» خیلی طول نکشید که به بهانه ای گفت؛ «پاشو بریم طبقه بالا»
همیشه همین طور بود. آنهایی که خیلی به او نزدیک تر بودند بیشتر می توانند نظر بدهند. من دست بالا شاید 10بار دیدمش و آنکه دیدم به سختی حساس و زود رنج بود. معمولا این حساس بودن را بیشتر به شاعران نسبت می دهند به مصداق آنکه سهراب هم گفته بود؛ «به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید،مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من…» واقعا همین گونه بود.
باور کردنی نبود که این همه خصلت های انسانی به صورت اغراق شده در یک نفر وجود داشته باشد. قیافه خیلی مردانه و نسبتا خشنی داشت، نسبتا درشت اندام بود به نظر نمی رسید که اینقدر به گریه نزدیک باشد ولی بود. در این مثلا 10 بار شاید بیشتر از پنج بارش را در همان چند ساعت در کنار هم بودن، گریه اش را هم دیدم. به هر بهانه ای یک بار وقتی از رفاقت های قدیم حرف می زد و ایرج و ترانه بن بست و کوچه های کودکی و آن خواننده که مورد علاقه اش بود. یک بار وقتی که می خواست بگوید چقدر غزل - تنها دخترش - را دوست دارد.
یک بار وقتی داشت ماجرای تصادف پسرش بامداد را تعریف می کرد که چطور وقتی قامت رعنای پسر جوانش را دیده بود که روی برانکارد بیمارستان افتاده بود دست به دامن امام رضا(ع) شده بود که؛ «آقا، من پسرم رو از تو می خوام آقا. آقا این پسر برای فیلم تو پیانو زده…» وقتی اینها را می گوید، می شود مثل همانهایی که در کنار ضریح امام رضا(ع) دارند برای شفای فرزندشان دعا می کنند.
محابایی ندارد از آنکه وقتی گریه می کند هق هق گریه اش بلند شود، آنقدر با حس از خاطرات کودکی اش با ایرج جنتی عطایی صحبت می کند که انگار این خاطره مربوط به همین دیروز است. وقتی حس هایش را از نزدیک حس می کنی می فهمی که چرا ملودی هایش آنقدر به دل می نشینند. ملودی هایش را زندگی می کرد. زندگی اش را ملودی کرده بود. کوچه های بن بست کودکی را ضیافت های عاشقانه اش را. همه چیز را. با وجود آنکه آهنگساز بود از جنس شعر بود. از جنس شاعران بود تا آهنگسازان. نمی گفت شعر هم می گوید. شاید هم شعر می گفت اما نمی گفت شعر گفته است یا نه. با شعر عجین بود. همانقدر که آهنگسازان بزرگ را می شناخت، شاعران بزرگ ایران و جهان را به خوبی می شناخت.
علاقه اش به شاملو عجیب و غریب بود. چیزی در حد عشق. وقتی از «سکوت سرشار از ناگفته هاست» حرف می زد بغض می کرد. به بهانه های مختلف صحبت هایش را می برد به سمتی که دوست داشت و این دوست داشتن ها بیشتر با کارهای مشترکی بود که با شاملو انجام داده بود یا فیلم هایی که موسیقی اش را ساخته بود و بیشتر کارهای مشترکش با بیضایی مثل مرگ یزدگرد، مسافران، شاید وقتی دیگر و فیلم های دیگرش از قبیل «نقطه ضعف»، «پرده آخر»، «تختی» و بسیاری فیلم های دیگر که خودش می گفت به خیلی هاشان افتخار می کند و همه شان را دوست دارد.
کافی بود یک سوال کوتاه تخصصی در زمینه یکی از کارهایش در این حوزه ها بپرسی تا همه چیز درباره روش اش در ساخت موسیقی فیلم را بشکافد یا برایت بگوید که چطور برای بندبند شعرهای شاملو موسیقی نوشته است. همه چیز را توضیح می داد. برای موسیقی پاپ چندان توضیح گسترده نمی داد جز برای اندکی از آهنگ هایش و صدالبته بیشتر آهنگ های قبل از انقلابش. همه شنیده بودند که در بعد از انقلاب برای خوانندگان جدی آن طرف آب ها زیباترین آهنگ هایشان را ساخته است اما وقتی می پرسیدی در حالی که لب می گزید با گوشه چشم به دستگاه ضبط نگاه می کرد به شیوه خیلی خاصی می گفت؛«نه» بعد موضوع بحث را عوض می کرد.
جوان هایی را که با آنها همکاری کرده بود دوست داشت و فکر می کنم بیشتر از همه محمداصفهانی را و حامی را. مانی رهنما را هم دوست داشت اما هیچکس نتوانست جای خواننده بن بست را برایش بگیرد؛ همان طوری که هیچ شاعری برایش ایرج جنتی عطایی نشد. همکاری هایش با اکبر آزاد در ترانه های «بغض» و «آسیمه سر» را دوست داشت اما ایرج و نوستالژی های کودکی و جوانی اش همیشه اشکش را در می آورد. عکس او را بزرگ کرده بود و گذاشته بود بالای آن پیانوی ماهاگونی. عکس شاملو را هم. یک عکس بزرگ دیگر هم بود که در آن پسرانش بغلش کرده بودند. دخترش را بی نهایت دوست داشت. یکی از آن گریه های لب چشمش برای وقتی بود که داشت ماجرای خریدن ماشین برای غزل را تعریف می کرد.
یکبار وسط صحبت، شهین خانم، همسرش آمد داخل سالن. گفت؛«شهین یه چیزی بگو بگذار صدات ضبط شه اگر تو نبودی… » بغض کرده بود بعد که خانمش رفته بود از زحمات همسر مهربانش می گفت.
این مربوط به دورانی بود که بیماری از سرورویش می بارید اما نمی خواست باور کند بیمار است. یعنی باور کرده بود. دلش می خواست دیگران هم باور کنند اما بیماری کبد ظاهرا شوخی بردار نیست. حداقل نشان داده است با اهالی موسیقی اصلا شوخی ندارد. در فاصله کمتر از چهارسال دوتن از بهترین های موسیقی ما و خصوصا موسیقی پاپ ما را از ما گرفته است. فرهاد هم ناراحتی کبدی داشت و در شصت و اگر اشتباه نکنم دو سه سالگی رفت. بابک بیات هم شصت ساله بود. فقط شصت سال.
گفته بود تا هفتادوپنج سالگی کار می کند. پانزده سال دوران پختگی موسیقی اش را پیچید و به شانه گذاشت و رفت. ناراحتی کبدی ظاهرا شوخی ندارد. گران هم هست مخارجش لامصب.نزدیک صدمیلیون خرج داشت و او داشت خانه اش را می فروخت که صدمیلیون را جور کند. کسی هم که مسوول نیست. هیچکس وظیفه صیانت از مفاخر هنری ما را ندارد. باید صدمیلیون ذخیره می گذاشت در گوشه خانه اش برای چنین روزهایی.
حالا دیگر تمام شده است. پیانوی ماهاگونی اش را گذاشته است بماند کنج دیوار طبقه دوم خانه اش. ملودی هایش را لابد با سوت هم می تواند بنوازد. می رود پای درختان سرو امامزاده طاهر. جایی که دوست داشت، جایی که دوستان زیادی دارد. شاملو هم آنجاست. آقای شاملو آغوش بازکن. بابک می آید. گوش کن. صدای آداجیوی بابک می آید.
منبع: کارگزاران