حرف اول

نویسنده
پریا سامان پور

ایران من سزای پریشانیت نبودم  

هر سال، واپسین ماه خزان، یادآور آن جنایات هولناک و قربانیان بی گناهش در عرصه ی قلم است، خاطره ای که چون “آذر”ی پر شرر بر جان دوستداران ادب و فرهنگ ایران زمین چنگ می زند، یاد آن برگریزان های متمادی که پیش از آن هستی “ سعید سلطان پور”، “ سعیدی سیرجانی”، “ احمد میرعلایی”، و… را به یغما برده بود و پس ازآن در آن آذر مخوف “پروانه” های سرخ سکوت را بر گلبرگهای شقیقه ی “ فروهر” ها، “ محمد مختاری” و “ محمد جعفر پوینده” نشاند.

هم آنانی که هدفی جز رهایی حصر قلمشان نداشتند، چرا که می دانستند درصورت تحقق این امر و گذر از سنگلاخ سانسور، راه برای در نوردیدن مسیر اعتلای فرهنگی کشور هموار خواهد شد، مختاری خود در یکی از مقاله هایش چنین می نویسد:“وقتی سانسور در کار باشد، هم اندیشه آسیب می بیند و هم بیان. به عبارت مناسب تر هم ذهن محدود می شود و هم زبان. هم خلاقیت و نوشتن از تاثیر مخرب آن صدمه می بیند، و هم بهره وری از هنر و آموزش و خواندن و انتقال تجربه و… در نتیجه جامعه از توان زیبایی شناختی، فکری، تحقیقی، علمی، فرهنگی محروم می شود. رشد تفکر انتقادی متوقف می شود.

او بود که نزدیکی صبح را بشارت می داد و در دل شب تار افق را به انتظار دیدن فلق به نظاره نشسته بود، او بود که آزادی، آن واژه ی ممنوعه را می طلبید و زمزمه می کرد: نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است…. نزدیک شو اگر چه رویایت ممنوع است….”

مختاری حتی درد و رنج درون زندان را - که از سالهای شصت و یک تا شصت و سه دربند آن بود- در زبان شعر سروده بود، اشعاری که در نبود قلم و کاغذ در حافظه اش ثبت می شدند و او در و حشت و خفقان سیاه زندان آنان را در ذهن می سپرد تا روزی پس از آزادی به آرزوی نوشتنشان دست یازد، اشعاری که با آهنگی خاص از اندوهی ژرف حکایت می کنند:

ایران من سزای پریشانیت نبودم، خطی جلی به صفحه‌ی پیشانیت نبودم

تابوت‌ها به سرخی چشمت روانه گشتند، تابوتی از برای چراغانیت نبودم

مختاری و پوینده همچون دیگر پویندگان راستین راه آزادی، بی هیچ چشم داشت و بلوایی، در سراسر حیاتشان، لحظه ای بار سنگین امانتی که بر دوش گرفته بودند را بر زمین نگذاردند، آنها پس از هر بازجویی چون سروی استوار و تنومند، بیش از پیش بر تعهد و آرمانشان مصر می شدند، چرا که عشق به خاک و میهن، چنان شوری در وجودشان تنیده بود که هراس و محافظه کاری برایشان بیگانه می نمود، مختاری نگران ذره ذره ی خاک میهن و مردمش بود، او دلواپس “زخم عمیق فلات” بود که “ از دل شورابه های لوت، تا لبه های مذاب عمان، در وزش آههای تفتان می جوشد”.

با این همه، این تحجر ستیزان فرهنگ دوست و اندیشه پرور، به خطیر بودن راهی که برگزیده بودند، آگاه بودند، چه آن گاه که سعیدی سیرجانی با دشنه ی قلم وبا آن نامه ی عتاب آلودش، هاله ی دروغین تقدیس استبداد را درید و خروشید : که دانند اگر خامه‌جنبان شوم / فرومایه را آفت جان شوم

 و چه آن زمان که پوینده به قول “منصور کوشان” گفته بود: “دخل همه‌مان را می‌آورند، اما نه به‌ این سرعت، یکی یکی…”

و سرانجام آن جنایت هولناکی که همواره تهدیدش نجوا گر هستی ایشان بود به وقوع پیوست اما به قول شاعر بزرگ آزادی:

تو نمی دانی غریو یک عظمت

وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد

چه کوهی ست!

تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان

وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود

چه دریائی ست!

تو نمی دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زندگی ست!

تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست