تلویزیون چندروزیست از کامبوج گزارش می دهد؛ گزارش محاکمه 5 پل پوت. آخرین بازماندگان افراطیونی که صدها هزار نفر را درزندان های تنگ و تنک، در زیر شکنجه وادار به اعتراف کردند. اعتراف به جاسوسی برای غرب، اعتراف به فساد، اعتراف به “اقدام علیه امنیت ملی” و… سپس اعدام. اعدام های دستجمعی. چه تصویرهای آشنایی.
درد در جانم می دود، اندوه آوارم می شود، که یکی به نجات روح می آید: یکی از نجات یافتگان آن کابوس ملی. پیرمردی نقاش. او به عهدی که گاه زندان با خویش بسته، پای بند مانده و روزگار “پل پوتی” را روی بوم، زنده کرده است. پیرمرد در نمایشگاه آثارش نیز می گوید: هنوز نمی دانم مارا به چه جرمی گرفتند.
دوربین روی یکایک تابلوها می گردد.
زنی را روی زمین انداخته اند و با چکمه بر سرش می کوبند. زهرا کاظمی را می بینم؛ چه شباهتی ست بین آنکه می زند و سعید مرتضوی.
تابلوی دیگری پیش روست. نقاش توضیح می دهد: ما را با دست های از پشت بسته به صندلی میخکوب می کردند و می زدند. من رحمان هاتفی را می بینم که حتی نمی تواندصندلیش را جا به جا کند. پاهای او را هم بسته اند. آنکه می زند همان نیست که امروز تهدید به قتل می کند؟
زنی را آویخته اند و بر تن عریانش، ضربه می زنند. زهرا بنی یعقوب نیست؟
مردان جوانی در حال نوشتن اعتراف نامه اند:عامل تهاجم فرهنگی. عامل فساد….. من صف مردان جوانی را می بینم که در خویش می شکنند و می نویسند. اسامی در ذهنم ردیف می شود:امید، علی، شهرام، رامین، سینا، هوشنگ….
زنانی بر پرده نقاشی هنرمند کامبوجی جان می گیرند که ماموران زندان در حال جدا کردن کودکان شان از آنان هستند. زنان شیون می زنند وبچه ها، ضجه. و من فرزند عزیزی را به خاطر می آورم که با مادر و پدر به بند کشیده شد؛از آنان جدایشان کردند و بعد رهایش. در شهری که دیگر نه خاله ای در آن مانده بود و نه عمویی. هم او که برایم می نویسد: زندگی من پر از جنازه است، جنازه مادرم، جنازه پدرم… کابوس جنازه ها رهایم نمی کند.
و بعد صف جنازه هاست که تصویر می شود. اعدام های دستجمعی. گورهای دستجمعی. من خاوران را می بینم و انگشتانی را که از خاک بیرون مانده بودند. خاورانی که بودن آن نیز تحمل نشد.
گزارش تلویزیونی اما، در تابلوها، به پایان نمی رسد. دوربین تاریخ در شهر می چرخد. شهر دوباره در جوش و خروش است. زندگی به کامبوج بازگشته. زندان پل پوت ها هنوز هست؛ اما فقط باچند زندانی: بازماندگان خمرهای سرخ.
و اینک دادگاه. دادگاهی که هزاران شاهد داردو قاضیانی که تاریخ، رفتن به راه عدالت را برایشان رقم زده است.
تاریخی که همیشه در بطن خویش، هنرمندی دارد برای زاییده شدن. برای گفتن. برای ترسیم کردن. هنرمندی که بگوید:
این است سرنوشت آنان که تاریخ را باور نداشتند. آنان که از پس عینک شکستنی قدرت به جهان نگریستند. آنان که با هر ضربه که بر تن “زهرا”یی زدند، خطی بر بوم تاریخ، به نشان نابودی خویش، کشیدند. همانان که امروزدر تنهایی سلول هایی در کامبوج، حتی در انتظار روز ملاقات هم نیستند. وابستگان آنان نام خانوادگی خویش را تغییر داده اند.