دیدن پاهای مردم تهران پس از نیم قرن

نویسنده
کیومرث پوراحمد

po_kiomars_porahmad.jpg

قبل از انقلاب، در میدان راه‌‌‌‌‌‌آهن تهران، مجسمه‌ای بود از رضاشاه که با عصا به سمت شمال تهران اشاره می‌کرد. آن مجسمه و آن اشاره، نمادی بود از فرمان‌ کشیدن جادة دوم شمیران. جادة اوّل (خیابان دکتر شریعتی فعلی) از دورة قاجار باقی‌مانده بود.

راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آهن سراسری ایران 1308 آغاز و 1313 پایان یافت. و فرمان تأسیس جادة دوم بین این سال‌ها - به احتمال قوی 1311 – صادر شد. جاده‌ای مستقیم از ایستگاه مرکزی راه‌‌آهن تا کاخ زعفرانیه(سعدآباد). به همین جهت خیابان پهلوی اسبق، دکتر مصدق سابق و ولی‌عصر فعلی از راه‌آهن تا سه‌راه‌ زعفرانیه مستقیم است (که بعدها با یک خمیدگی به میدان تجریش وصل شد).

شاه جهان ندیدة کم‌سواد قلدر مآب دیکتاتور، بعد از غصب پادشاهی، به‌سرعت همة فرزانگان و آن‌ها که سرشان به تن‌شان می‌ارزید را یا کشت، یا در حبس و تبعید نگه داشت و یا خانه‌نشین کرد. بنابراین در اطراف او عاقلی نمانده‌ بود که بگوید: نود درصد دو طرف این خیابان، بیابان است و به‌راحتی می‌توان شانزه لیزة دیگری در تهران ساخت.

و چنین شد که 75 سال پیش خیابان ولی‌عصر فعلی با عرض فعلی و پیاده‌روهای فعلی تأسیس شد. جالب‌تر این‌که سی و پنج سال بعد و بیست‌ و پنج‌ سال بعد از پادشاهی محمدرضا پهلوی، جادة سوم شمیران (جردن سابق و آفریقای فعلی) با عرضی به مراتب کمتر ساخته‌شد. چشم‌تنگی و تنگ‌نظری زعمای هر قوم به آن قوم که سرایت می‌کند هیچ، به عرض خیابان‌ها هم سرایت می‌کند.

همین امروز هم بزرگراه‌های تازة خودمان را مقایسه کنید با مثلا بزرگراه 18 باندة دوبی – ابوظبی . این را می‌گویند عمق دید تا نوک دماغ!

قصه‌ای دیگر لازم است تا برسیم به اصل مطلب.

خانة رضاخان – پیش از کاخ‌نشینی – در خیابان سپه بود. خیابانی با سنگفرش‌های زیبا. وقتی شنید فرنگی‌ها چیزی درست کرده‌اند به اسم آسفالت، دستور داد سنگ‌ها را برچینند و خیابان‌ها را آسفالت کنند. اندک مدتی گذشت و هنوز فرمان اجرا نشده‌ بود. علت را پرسید. گفتند از بلدیه (یعنی شهرداری) و تلفن‌خانه (که به تازگی تأسیس شده‌ بود) استعلام کرده‌‌ایم تا کارشناسان مسیر کابلهای تلفن و نهرهای آب را مشخص کنند، بعد آسفالت کنیم. اعلیحضرت، بی‌قرارِ عقب نماندن از قافلة تجدد و آسفالت، امر فرمودند، ما نفت داریم، پول داریم، معطل چه هستید؟!

آسفالت کنید، دوباره خراب می‌کینم، دوباره آسفالت می‌کنیم. سه‌باره خراب می‌کنیم، سه‌باره آسفالت می‌کنیم. و امریه آن اعلیحضرت، این چندباره کاری‌ها را باب فرمودند که به یادگار بماند تا امروز روز.

آخرین بارقة نبوغ چندباره‌ کاری در خیابان ولی‌عصر را – به‌گمانم – سه‌چهار سال پیش شاهد بودیم. برای مبارزه با موش‌های فربه، هجوم آوردند، سنگ‌های حصار شهرها را درهم شکستند، پیاده‌روها را درهم ریختند … چندماهی ساکنان و رهگذران را به مصیبت انداختند. خاک خوردیم، سکندری خوردیم و غیظ فروخوردیم… اطراف سپیدارهای هفتاد و پنج ساله را، دیواره‌ای از سیمان کشیدند. موش‌های فربه، فربه‌تر شدند و درخت‌ها پلاسیده!

و بازهمین یکی‌دوسه ماه پیش، هجومی دیگر. این‌بار گسترده‌تر، و عمیق‌تر. دیگر توی پیاده‌روها نه خاک خوردیم نه سکندری.چون اصلاً از پیاده‌روها نمی‌شد عبور کنی. اما این بار هجوم از سوی یک خلبان خوش‌ تیپ، سردار دکتر قالیباف بود. (خوش‌‌تیپی با خوش‌‌‌ فکری و خوش‌سلیقگی بی‌‌ارتباط نیست. باور کنید).

این‌بار سیمان‌های اطراف درخت‌ ها را برچیدند. درخت‌ها جان گرفتند و از پلاسیدگی درآمدند و کم‌کم دریافتیم برنامه چیست: تسطیح پیاده‌روهای ولی‌عصر از تجریش تا راه‌آهن. از شکل کارکردن‌شان و مصالح‌شان به‌‌‌نظر می‌‌رسد طرح و اجرای آن اصولی، بنیادی و همیشگی باشد. همیشگی است واقعاً؟!

اگر بیست‌و پنج سال اوّل احداث خیابان ولی‌عصر را به حساب نیاوریم، به حساب این‌که هنوز خیابان پررفت‌وآمدی نشده. در طول همة پنجاه سال بعد آن، هیچ شهرداری «پاها» را ندیده‌ بود و قالیباف پاها را دید. به چهره‌ها خیره‌ نشد. چهره‌ها را می‌‌‌‌‌توانیم دوست بداریم یا دوست نداریم. چهره‌ها را می‌توانیم به “با ما و علیه ما” تقسیم کنیم. پاها امّا «پا» هستند. عامل حرکت، عامل تحرک، عامل جنب‌وجوش و نیز پاهای بی‌تحرک دردمند یا پاهای کودکانه یا …

رهگذران خیابان ولیعصر از این پس می‌توانند زیر باران - بی‌دلشوره - دو نفر زیر یک چتر، یا بدون چتر، قدم بزنند و از خیسی باران بر چهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان لذت ببرند و فقط به آسمان و باران نگاه کنند. و دیگر نگران زیر پای‌شان نباشند، نگران چالاب‌های کوچک و بزرگ نباشند.

از این پس مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های عصا به‌‌‌‌‌‌دست می‌توانند برای قدم‌‌‌زدن صبحانه یا عصرانه به پیاده‌‌‌روهای باصفای ولی‌عصر بیایند و گُله به گُله و تکه به تکه با پله‌ها روبه‌رو نشوند. می‌توانند از قدم‌‌ زدن لذت ببرند و دائم مواظب قدم‌های‌شان نباشند.

پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های ویلچرنشین هم می‌توانند… یعنی بچه‌ها و نوه‌های‌شان می‌توانند، آن‌ها را در پیاده‌روی‌های ولی‌عصر به گردش ببرند و دائم برای از پله پائین آوردن ویلچر نفس‌بُر نشوند. و کودکانی که پیشاپیش پدر و مادر در پیاده‌روها می‌دوند، می‌توانند شادمانه بدوند و پدر و مادر، اشتیاق جنب‌و جوش آن‌ها را کور نکنند که: ندو! یواش! پله‌ها را نمی‌بینی! برآمدگی رو نمی‌بینی! آن کاشی‌های شکسته را نمی‌بینی!

و طفلکی بچه که نگرانی پدر و مادر به او منتقل شده، از ترس شکستگی و خون و زخم و آمپول، ترجیح بدهد شوق کودکانه‌اش را در پستوی دل نهان کند. نهان تا کجا بیرون بریزد؟ و پاهای آن‌ها که نه پیرند و نه کودک. خانمی که در برهوتِ نبود زمین بازی و ورزشگاه… و آن‌همه محدودیت، فقط دل‌خوش این‌است که کفش کتانی بپوشد و در پیاده‌روهای ولی‌عصر پیاده‌روی کند.

و یا پاهای آقایی که دوست دارد از دکة سر کوچه روزنامه‌ای بخرد. در پیاده‌رو قدم بزند و روزنامه را ورق بزند. در آن پیاده‌روهایی که شبیه لحاف چهل‌تکة مادربزرگ بود. حتی یک ستون روزنامه را نمی‌شود مرور کرد و با تمرکز خواند.

با سکوت و غُرزدن و فحش دادن کاری درست نمی‌شود. اگر نمی‌توانیم همة غلط‌ های مسئولین را بگوییم. اگر نمی‌توانیم – در مواردی – هیچ کدام از غلط‌های‌شان را بگوییم. کارآیی و خوبی‌شان را که می‌توانیم بگوییم. پس بگوییم. به زبان بیاوریم و بنویسیم تا آن مسئول ببیند که دیگران کارش را می‌بینند. و دیگران هم بدانند، می‌شود کارایی‌ها را دید و تشویق کرد.

در کشورهای پیش‌رفتة جهان، زباله‌ها جزو ثروت‌های ملی محسوب می‌شود. اما در این مملکت زباله، زباله است. زائد است، عامل میکروب و بیماری است و باید سوزاند. سوزاندن و نابودکردن زباله‌ها هزینه‌های سنگینی برای مردم دارد و نیز لطمه‌های جبران‌ناپذیر درازمدت برای محیط ‌زیست.

منبع: خبرگزاری مهر