صداهای تازه

نویسنده

معرفی مجموعه داستان “داستان‌های غریب مردمان عادی” نوشته محمدعلی علومی

ترس، دهشت و اندوه

 

محمدعلی علومی، در ۱۳۴۰ به دنیا آمده و از اهالی کرمان است. رمان‌های سوگ مغان، آذرستان، شاهنشاه در کوچه‌ی دلگشا، اندوهگرد، من نوکر صدامم، طنز در آمریکا، وقایع‌نگاری بن ‌لادن و پریباد برای او شهرت و محبوبیتی بین مخاطبان داستان فارسی برای او به همراه داشته است. او نویسنده‌ای تواناست که بوی کرمان می‌دهد و می‌شود لهجه‌ی شیرین کرمانی‌اش را از پاگردهای بین کلماتش شنید. علومی مجموعه داستانی دارد به نام داستان‌های غریب مردمان عادی، که در سال ۹۰ از سوی نشر افکار منتشر شده است. داستان‌های کوتاه این دفتر را می‌توان به طور مستقل و جداگانه خواند، اما پیوندی که بین داستان‌ها برقرار است، آن‌ها را به رمانی یا داستان بلندی بدل کرده است. شاید بتوان شاهدی برای این روش در ادبیات داستانی ایران آورد و آن ترس و لرز غلامحسین ساعدی یا عزاداران بیل اوست؛ فضای بومی، مردمان عادی، جریان عادی و روزمرّه‌ی زندگی را اتفاقی عجیب و غریب به هم می‌دوزد. رئالیسم جادویی موفقی که انگار در هر زبان و فرهنگی بروز کند، شکل موفق و درخشان‌اش در بومی نویسی و حکایات مردمان روستا و جوامع سنتی خودش را نشان می‌دهد. این بار هم این رئالیسم جادویی به زیبایی تمام در داستان‌های غریب؛ مردمان عادی به کار گرفته شده است؛ حکایت‌ها که نام اسطوره را بر خود دارند، همه داستان مردمان شهر بم را در اواخر دهه‌ی 50 روایت می‌کنند. مجموعه آثار علومی و به طور خاص این مجموعه، کشف جامعه‌شناسانه‌ای است از عادات، ترس‌ها، علایق و مصائب مردمی که در وحشت و ناامیدی و ظلمت به سر می‌برند و می‌توان هنوز رعشه‌های نظام ارباب رعیتی را بر مهره‌های پشت‌اش دید.به قول خود علومی در موخره‌ی کتاب؛ “باری به هر حال ترس، دهشت و اندوه و… البته شوق، شوق به زیبایی و به زندگی، ذهن و زبان این مردم را انباشته است…”.

 

داستانی از “داستان‌های غریب مردمان عادی”

اسطوره‌ی آدم فضایی‌ها

و هجوم آن‌ها به محله‌ای در بم… که لازم است گفته شود.

الف- خب، خبرش را روزنامه‌های همان وقت‌ها هم نوشتند. آن هم با چه آب و تابی! بعضی از روزنامه‌ها را هنوز هم نگه داشته‌ام، بیایید و ببینید: اطلاعات، کیهان…

این هم تیتر: “وحشت در بم – به گزارش خبرنگار ما…” تاریخ‌اش؟ شانزدهم فروردین… به تقویم نجومی ایران باستان که نگاه می‌کنم، می‌بینم شانزده فروردین سالروز تولد مهر یا همان میتراست، تولد من هم هست.

مهر اسطوره‌ای که کارها کرد، همه‌اش عجیب و غریب! از غار به بیرون در آمد. لباسش قرمز بود… رومی‌ها از او نقاشی‌ها کشیدند، مجسمه‌ها ساختند و بعد، هزاران سال عده‌ای هم در ایران و اروپا نشستند به توضیح کارهای مهر و آن‌قدر قصه به هم بافتند که اصل قضیه گم شد. شاید حق‌شان بود. نان و آب‌شان از این راه بود. خودمانیم که مهر خیلی سخت‌جان بود. اگر زشت و بی‌ادبانه نبود، می‌گفتم که خیلی سگ‌جان بود. از این جهت ما دو نفر مثل هم هستیم. ولی من که آدمی اسطوره‌ای نیستم. عادی هم نیستم. منظورم را می‌فهمید که… یعنی، آدم‌های عادی را که دیده‌ایم. خیلی‌هاشان در پستی و رذالت، دزدی و جنایت از من هم استادترند. بدبختی! آدمی عادی نیستم و مثل مهر، اسطوره‌ای هم نیستم. هیچ به هیچ! به گمانم فقط آدمی هستم گیج، ترسیده و بیچاره و حیران… همین! بگذریم…

در روزنامه‌‌های معتبر سراسری آن‌وقت‌ها آمده است: “بم، محل جدال خدایان فضایی… محله‌ی دشتو در شهر بم، سیزده شبانه روز است که در تصرف موجودات فضایی می‌باشد. شهر در وحشت به سر می‌برد و مقامات محلی نمی‌دانند که چه بنمایند؟ خبرنگار ما می‌افزاید که در محله‌ی دشتو، شب‌ها، موجوداتی ناشناخته بر خلاف همه‌ی بخشنامه‌های رسمی، آه و ناله کرده و خواب راحت را بر ساکنان زحمت‌کش و سر به زیر این محله و شهر آشفته نموده‌اند.”

امثال این‌جور خبرها باعث شد که خبرنگاران اطلاعات هفتگی و مجله‌ی جوانان و زن روز و اطلاعات بانوان آمدند به بم. خبرنگار جوانان از همه بیشتر مایه گذاشت و با بعضی از هم‌محلی‌های من در دشتو مصاحبه کرد و هر چرت و پرتی را که جماعت گفتند، این یکی، ده تا گذاشت رویشان و چاپ زد توی مجله، همه جا هم عکس خودش را چاپ کرد با ژست‌های مختلف، سیگار به دست و غرق در فکر، در حال چایی نوشیدن، در حال نان و ماست خوردن، در حال خوابیدن، در حال قلیان کشیدن و این‌ها، خلاصه خیلی طرفدار پیدا کرد.

با فرماندار هم مصاحبه کرد. فرماندار حرف منطقی زد، گفت - این‌جانب تکذیب می‌‌نمایم که آدم فضایی‌ها محله‌ی دشتو را تسخیر نموده‌اند. به گمان این جانب، موجودات عجیب و غریب و ترسناک یا عوامل ارتجاع سرخ هستند و یا ارتجاع سیاه، باید بودجه‌ی شهر زیاد بشود…

بعد همان‌طور که آمده بودند، یک‌هو رفتند. هم خبرنگارها و هم آدم فضایی‌ها ولی عقده‌اش برای منِ یک نفر ماند که ماند.

شانزده فروردین، سال‌روز تولد مهر اسطوره‌ای و منِ یک‌لاقبا، آدم فضایی‌ها یا هرکی، این‌ها ریخته بودن به محله‌ی مزخرف ما و آن‌وقت من هیچ چیز از آن شب‌ها و روزهای اسطوره‌ای نمی‌دانستم! شب‌ها و روز‌هاییی که اگر هم‌زمان با تولد هر آدمی می‌شد، برایش خیلی خیلی مهم می‌شد…

از پدرم چند باری پرسیدم. با لحن خاص خودش می‌گفت – ول کنید این حرف‌ها را، شما بچسبید به درس و بحث‌تان جانم.

از دایی کوچکه پرسیدم، گفت – ول کن ئی چرت و پرت ها رِ، برو به عالم خودت مثل من.

می‌رفت مستراح، مجرد بود آن‌وقت‌ها… و من حیران می‌شدم! هیچ‌کس چیز به درد بخوری نمی‌گفت. شدم آدمی عقده‌ای. روزم سیاه شد، روزگارم هم… همه‌اش فکر و خیال. توی کلاس، یک‌هو می‌افتادم به فکر و خیال که یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده بود؟… معلم محکم می‌کوفت پشت کله‌ام، سرم می‌‌خورد به نیمکت، بچه‌ها می‌خندیدند، درجه‌ی عقده‌ام بیشتر می‌شد… همه می‌روند کتاب‌های ترجمه می‌‌خوانند، عقده‌ی ادیپ می‌گیرند، مشهور می‌شوند. من عقده‌ی آدم فضایی‌ها پیدا کرده‌ام، شدم این!