آخوند، استیو جابز و کشیش اعدامی

فرزانه روستایی
فرزانه روستایی

از حدود چهل سال پیش که ما در باغ شازده زندگی میکردیم روزهای دوم ماه که میشد آقا سیدجلال برای روضه خوانی منزل ما می آمد. مادرم همیشه می گفت اگر آقا سیدجلال نیاید یک چیزی مان کم می شود.بارها وقتی پنج تایی مشغول بازی بودیم و از سر تا کول خانه همه ریخت وپاش بود و هیچ چیز سر جای خودش نبود یک باره صدای زنگ درحیاط بلند میشد و آقا جلال با یک یا الله گفتن وارد می شد و تازه مادرم یادش می آمد که دوم ماه است و آقاجلال برای روضه حوانی آمده است.مادرم فورا یک اتاق را جمع میکرد یک صندلی گوشه اتاق میگذاشت تا آقا جلال روی آن بنشیند و با هول می رفت تا همسایه ها را برای روضه خبر کند. خیلی از اوقات همسایه ها نبودند مادرم چای دم می کرد به ما چشم غره میرفت که ساکت باشیم و یک نفره پای روضه آقا جلال می نشست. آقا جلال که روضه را شروع میکرد کاری نداشت کسی توی اتاق هست یا نه. یعنی، حتی وقتی که مادرم برای ریختن چای به آن طرف حیاط می رفت روضه ادامه داشت و قطع نمی شد. معمولا یک دعا برای مقدمه داشت چند تا حدیث میگفت، صحرای کربلا را کمی بیشتر کش می داد با دعا برای اموات و فاتحه بر رفتگان ما روضه را بسته به اینکه عجله داشت یا نه حداکثر از یک ریع تا نیم ساعت به پایان می رساند. چهل سال پیش روضه اقا جلال 2 تومان بود و الان حدود 5000 تومان است و البته به ما تحفیف می داد. مادرم پول را توی یک پیش دستی کنار اقاجلال می گذاشت و اقا سیدجلال با سر کشیدن چایی دوم خداحافظی می کرد. وقتی بچه بودم همیشه از خودم می پرسیدم این چه بساط و روضه ای است که اقا جلال برای درو دیوار میخواند. همین الان هم که آقا جلال با حدود 80 سال سن به سختی راه میرود و هر دوم ماه برای روضه خوانی منزل مادرم می آید هنوز چیزی از آن روضه هایی که می خواند نه کم شده و نه زیاد.    

در این چهل سال جهان کلی تغییر کرده بشر به فضا رفته، در ایران و درجهان چند تا انقلاب شده، همه پادشاه ها و رییس جمهورها مرده اند وآدم های جدید آمده اند، خانه ها همه اینترنت و ماهواره دارند، ولی اقا جلال هنوز همان حرفهای چهل سال پیش را هردوم ماه بی کم و کاست در خانه مادرم تکرار می کند و می رود. بر خلاف آقا سید جلال های ما،

استیو جابز بنیانگذار اپل وپیگسار، مخترع آی پد، تلفن آیفون و هزار فن آوری دیگر که زندگی انسان را روی کره زمین از این رو به آن روکرد و متحول ساخت با یک سخنرانی 20دقیقه ای برای دانشجویان استانفورد طوفانی در ذهن میلیونها جوان بوجود آورد که اعجاب برانگیز است. دو سه روز پیش و فردای مرگ استیو جابز فیلم این سخنرانی به زبانهای مختلف در سراسر جهان پخش شد و عبرتی ماندگار شد. در این 20 دقیقه او از اختراعاتش و ثروت شرکتهایش نمی گوید که اهمیت چندانی برای او ندارند، بلکه از چگونه زندگی کردنش و چطور شکست نخوردن و امید داشتن به آینده و چگونگی کنار آمدن با مرگ میگوید که به اعتقاد من کمی از سرنوشت و گفته انبیا ندارد.

 

 او در این سخنرانی میگوید :

زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد که مادرم تصمیم گرفته بود مرا به پرورشگاه بدهد تا دیگران مرا بزرگ کنند. پس از 17 سال وقتی وارد کالج شدم بعد از شش ماه فهمیدم دانشگاه فایده‌ی چندانی ندارد و آن را ترک کردم. هیچ ایده‌ای نداشتم که می‌خواهم چه کار کنم یا چه طور زندگی ام را تامین کنم، ولی ایمان داشتم همه چیز درست می‌شود. پس شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوست داشتم.حتی یک اتاق نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم. بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم چون غذا‌هایشان را دوست داشتم. کمی بعد به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام به کلاس‌های خطاطی دانشگاه رید رفتم.
ده سال بعد، موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده شد. اگر آن کلاس‌های خطاطی را نرفته بودم مک هیچ وقت اینقدر موفق نبود. یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعت تان، به سرنوشت تان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرد و خیلی تغییرات در زندگی من بوجود آورد.


استیو جابز در مورد داستان دوست داشتن و شکست، ادامه میدهد:

” چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم شروع و سخت کار کردیم و ده ساله اپل یک شرکت دو میلیارد دلاری باچهارهزارکارمند شد.سی ساله که بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت خودم اخراج کرد و یک بار دیگراحساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. ولی احساس عجیبی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که دوستش داشتم. احساس شروع کردن از نو.
بعدا فهمیدم اخراج از اپل بهترین اتفاق زندگی من بود. چون پنج سال بعد دو شرکت به اسم های نکست و پیکسار تأسیس کردم و همزمان با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم….اگر از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.
در مورد مرگ، هفده سالم بود یک جایی خواندم هر روز جوری زندگی کنید که انگار آخرین روز زندگی تان باشد این جمله روی من تأثیر گذاشت. الان 33 سال است هر روز وقتی توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم ایا امروز آخرین روز زندگی من است ؟هر موقع جواب این سؤال نه باشد می‌فهمم در زندگی به تغییر احتیاج دارم. با دانستن اینکه بزودی خواهم مرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام عوض شد چرا که فهمیدم تمام توقعات زندگی، غرور، شرمندگی از شکست همه و همه در مقابل مرگ رنگی ندارند….”
“…. سال قبل دکترها تشخیص دادند سرطان دارم و غیرقابل درمان است و سه ماه بیشتر زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و هر چه که قرار است تا ده سال دیگر به بچه‌هایم بگویم سه ماهه به آن‌ها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. “

استیوجابز در مورد مرگ می گوید :
 ”مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد بمیرد، حتی آن‌هایی که دوست دارند به بهشت بروند دوست ندارد بمیرند. ولی مرگ واقعیت مشترک زندگی همه‌ی ما ست. مرگ بهترین اختراع زندگی است چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان نرود زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید.”

و در پایان تاکید می کند :

“هیچ وقت در دام غم و غصه نیافتید، هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر اینکه شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید.

پس تا میتوانید حریص باشید و دیوانه وارشور زندگی داشته باشید، و تا می شود حریص باشید و دیوانه وارشور زندگی داشته باشید “………
وقتی جملات محکم و استوار اما ساده استیو جابز را در مورد آزادگی و آزاده بودن و احترام گذاشتن به آرا و اعتقادات دیگران شنیدم به یاد حکم اعدام شهروند ایرانی یوسف نذرخانی افتادم که از یک آیین به آیین همسایه هجرت کرده و قرار است غرامت پایداری بر فکر و اعتقاداتش را با جان عزیزش بپردازد. راستی چگونه می توان ادعای اعتقاد به یک آیین الهی و کتابی آسمانی را داشت، اما رحم و شفقت را از دیگرانی دریغ داشت که حاضر ند اعدام شوند اما دست از اعتقاداتشان بر ندارند. شاید یوسف نذر خانی را به همان مقیاس که استیو جابز را می ستایند باید ستود که در آنچه به آن اعتقاد دارد پافشاری می کند و جانش را نیز می گذارد.

یوسف نذرخانی را به این دلیل ستایش میکنم که چرخش نگاهش را از یک گوشه آسمان به گوشه دیگر آسمان را به اطلاع همه رساند و از عواقب آن نترسید. او می توانست همچون انبوه کسانی که در پای داستان سراییهای تکراری و خسته کننده امثال آقا سید جلال ها می نشینند زندگی عادی خود را داشته باشد؛ یعنی کسانی که دغدغه نو شدن ندارند هیچگاه فکر نمی کنند یا اساسا چرخش نگاهشان را پنهان نگاه می دارند. در حالی که، عشق به تغییر و اعتقاد به آنچه که یک ذهن های فعال را به سوی اقلیم های دیگر می کشاند بی تردید همان اخگری است که موسی، یوسف، عیسی، و محمد امین جوان را به رفتن و پایداری بر سر اعتقاداتشان کشاند.

ما نه مسلمان کم داریم که مسیحی شدن یک نفر دغدغه کم شدن شمارمان را موجب شود و نه صلاح است در عصر ارتباطات چنان بسته و بی انعطاف و عصر حجری بنماییم که طور دیگر اندیشیدن را خطری برای دینمان به شمار آوریم. مگر اینکه، لت و پار کردن سازماندهی شده گروهی از مردم برای ترساندن گروههای دیگر بخشی از نظام نامه مملکت داری شده باشد که حرف دیگری است. و صد البته با بلایی که گسترش دروغ و تزویر بر و فساد بر سر باقی مانده این کشور آورده و می آورد، و این طور که به راحتی میتوان پرونده های اختلاس از اموال مردم را دیگر کش نداد، در آینده شاید مجبور شویم چراغ به دست در جستجوی کس یا کسانی بگردیم که اساسا هنوز اعتقادی به چیزی در آسمان دارند و هنوز هر هری مذهب نشده اند.