فرشته نگهبان

نویسنده
آندره موروا

» اولیس/ داستان خارجی

ترجمه علی اصغرراشدان

ژان برتاو تو سی سالگی مرد. همه فکرکردیم حرفه ویکتوربرتاو تمام شد.کارگری مصمم و یکی ازبهترین سخنوران نسل خودش بود،انگارتمام نشانه های موفقیت سیاسی دراو به ودیعه گذاشته شده بود.یکی ازدوست هاکه بامن رابطه ی خوبی داشت تومدرسه وخدمت بااو بوده و ضعفهائی را که درموقع ساختن بیانیه ای داشت خوب میدانست.نیروی اعتماددربرگزیدن وظائف وجدالهای خیره کننده مجالسش را می دانستیم.اما نمی توانستیم هدایت یک وزارتخانه توسط اووکارهماهنگ باهم قطارهایاکسب اعتماد جامعه رابراش تصورکنیم.تماشائی بودن شکسهاش کمتراز پیروزی هاش نبود.شیفتگی عظیمی نسبت به زنهاواطمینان خسته کننده ای به نیروی فریبکاریهاش داشت.همیشه درمناظره معتقد بودحق با اوست.در پذیرفتن شایستگیهای طرف مقابل گفتگو هابه کلی ناتوان بود.به علاوه دستخوش چنان خشمی میشدکه اغلب افرادموردنیازش رااز اطراف خود میگریزاند.

روی این اصول حس کردم علیرغم داشتن افکاردرخشان موفقیتش محدود خواهدبود.نظرمن درباره ش این بود.ازدواجش با ژان فوق العاده متعجم کرد.هرگزنفهمیدم چه طور باهاش آشنا شد.نه آشنائیش بااوکه قدر شناسیش ازاو خیلی شگفتزده م کرد.ژان بیش از اندازه بااو متفاوت بود.به همان اندازه پرجوش وخروشی او آرام بود.به همان اندازه تعصب داشتن او  مدرن بود.به همان اندازه سختگیری او آسانگیربود.به همان اندازه پرگوئی او خوددار بود.ژان انگارخودرا آماده کرده بودو درکارش موفق شد.وظیفه دومش پیروزی براو و عوض کردنش بود.زیبائیش خیلی کمتراززنهای دیگرش بود. جذابیتی تازه وانکارناپذیر،سلامتیئی شکوفا،احترامی بی پرده و خنده ای شادداشت.

باید اعتراف کنم هرگزنمیتوانستم نیروی کشف  برتاو راپیشی بینی کنم،خیلی کمترازپی بردن به چنان پاکدامنی نهفته ای میدانستمش،اشتباه میکردم.ژان ازلحظه ای که بامرد بزرگش ازدواج کردهرگزازهم فاصله نگرفتند. ژان بااو کارمیکرد،تو جلسات روزانه ش میر فت، دراطراف حوزه انتخاباتی همراهیش میکردو سرآخرباتدبیری چنان کامل هدایتش میکردکه نمیتوانست برخلافش عمل کند.

مو قعیت برتاو باازدواجش توحزبش بالاگرفت.دیگرکله شقی سیاسی نمی کرد:

“برتاو؟آره،بسیاربرجسته،سخنوری خبره،اما مشنگ!”

و حالاسرشان را به تائید تکان میدادندو میگفتند:

“برتاو؟شاید کمی جوان،اما بسیارنوید بخش!”

هرازگاه باز ازکوره درمیرفت،اما یک کلام ژان،یک فشار دست،وهمه چیز به نرمی میگرائید.به همسرشخصی خودبه عنوان عاشقی ثابت قدم پای بند بود.

تمام این مو فقیتهاوخو شبختیهابامرگ ژان قطع شد.بازگشتم ازگورستان بابرتران اشمیت یکی ازبهترین دوستان مشترکمان را به خاطر میارم،گفت:

“ژان برتاو راسرتاپا زیرو رو کرد.اورا ازخودش محفوظ میداشت.برتاو بدون ژان دوباره باخودش میره جهنم.بایدمنتظرشیم تاببینیم.”

چندماهی به نوشتن پرداختم،برتاو را مطمئن کردم که هروقت بخواهد کمکش میکنم،فضای اندوهش را برهم نزدم.تو اکتبرمجلس تشکیل که شد دوباره تو قصربربن پیداش شد. همقطارهاش بامحبت باهاش خوش وبش کردند.خیلی زود کنارآمدن بااو رامثل گذشته سخت دیدند،حتی سخت تر. تلخی یخزده ای به خشمهای گذشته ش  اضافه شده بود.هیچ بهانه ای که ازش گله کنم نداشتم.چندماهی باهم غذامیخوردیم.باحالتی عبوس باهام برخورد میکردکه بدآیند نبود.هرگزیادی ازهمسرش نمیکرد.احترامش به او افزون شده بود،بد بینی ئی که دفاع ازخود تعبیرش میکردم.

هیئات دولت استعفا داد.روزنامه ها خبردادند بریان مسئول تشکیل کابینه جدیدشده.بریان انجام وظیفه درمقام مدیریت اداره پست رابه ویکتورپیشنهاد کرد.کمی بعد ازظاهرشدن اسمش تو لیست اعضاء دولت رفتم که به ویکتور تبریک بگویم.تو یکی ازحالت های بددیدمش.

پرخاش کرد”تبریکت راواسه خودت نگهدار.تنهاتودوتاجلسه مشورتی شرکت کرده م. شایداستعفابدم.باوضع اقتصادی ومقولات عمومی برخوردشدیدی داشته م.به هرحال این دولت وضع شیرتوشیری داره.هرکس مسئوله غیرازمن،مثلاوزیرم!”

کمی بعد،هرروز منتظرخواندن خبراستعفای برتاو بودم و این قضیه پیش نیامد.هفته بعدبرتران اشمیت راملاقات کردم و درباره ویکتور صحبت کردیم. اشمیت پرسید”چیزی درباره تجربه پیشرونده ش شنیدی؟درباره نامه؟”

گفتم”کدام نامه؟”

اشمیت آه کشید”آه،چه موضوع جالبی واسه یک داستان!نمیدانم برتاو را میشناسی،تازه کاری اداری.کارش را مثل یک گاو تویک مغازه چینی شروع کرده.”

گفتم” آره،آره میشناسمش.”

“میدانی که بریان بردباره،امابردباریش اندازه ای داره.برتاو جلو تمام مجلسی هابه  سی… بیچاره اهانت که کرد،رئیس دولت ازش خواست تا استعفادهد. بعدیک کودتای وا قعاتاتری رخداد.برای به تعجب واداشتن تمام هم قطار هاش،ویکتور سازش ناپذیرماداو طلبانه باچنان حس وگفتارو پشیمانی از چرون عذرخواهی کردکه چرون شخصا پیش بریان رفت وبراش تقاضای گذشت کردو قضیه سرهم بندی شد.”

پرسیدم”چطوری این شحصیت رامعکوس تشریح میکنی؟” 

اشمیت گفت”خود ویکتور روز بعدازبگومگوباچرون برام توضیح دادخانه راترک که میکرده منشیش نامه تازه رسیده ای بامهر خصوصی بهش میده.با تعجب و تحرک،حتی وحشت،دستخط ژان رامیشناسد.درپاکت راپاره می کند،بدون شک نامه از همسرش بود.چندسطرش رابرام خواند،طبیعیست که به خاطرنمیاورمشان،امابه عنوان یک داستان نویس،بازسازی این مقولات برام راحته.ژان نامه ای بااین مضمون نوشته بود:

“عزیزم،اول ازدریافت نامه من ناراحت میشوی.مطمئن باش نامه ای از گورستان یا ازعالم ارواح نیست.پیش ازرفتن به بیمارستان خیلی احساس ضعف میکردم.نمیدانستم جراحی باموفقیت صورت میگیرد یانه.طبیعیست که به تو فکرمیکردم.سعی کردم تصورکنم درصورت زنده نماندنم برتو چه خواهد گذشت.عزیزم،من توراازخودت بهتر میشناسم،کمی برات نگرانم.مطمئنم باهات برابرنیستم،عزیزم اماطوری عمل کرده م تا لحظات استراحتت باشم.لحظات استراحت برای یک دونده ضروریست.باخودگفتم هیچ چیز نیست که ازنظر روحی ازتو دورم کند واین نامه رانوشتم.بادستورالعملهائی برای دوستی میفرستمش تا نگهاهش دارد و تنها درصورت وقوع اتفاقاتی که فکرمیکنم برات رخ میدهدبرات بفرستد.اگردراین مورداشتباه نکرده باشم، چیزهائی راکه حضوراگفته م دراین نوشته خواهی یافت.تمامی درستی پیش بینیهام حقایق نامه ایست که الان تو دستت است. عزیز ترینم بامن بودنت راادامه بده.دستم رابگیر.سرت راروی شانه هام آرامش بده.مثل همیشه گوشت رابه من بسپار….”

“اینهاراازخودت درمیاری،برتران؟”

“حتی اگرتمام گفته هااینجانیست،افکارمال ژان برتاو است.افتخارات و اختلافات راپیش بینی و بخشش،نرمش و درستی را توصیه کرده.“ 

“وبه این دلیل به دیدن چروم رفته؟”

“به این دلیل عذرخواهی کرده. “

هفته بعد برتاو را که دیدم داستان اشمیت راتائیدکرد.فرشته نگهبانش با پرهاش نوازشش کرده و شدیدا روش تاثیرگذاشته بود.فکرکنم دیدم که پوسته کلفت بدبینیش ترک برداشته وناپدیدشده.اشتباه نکردم،عده ای هم قطارهای ویکتوردرموردنتایج شادی بخش پیامش اظهارنظرکردند.

چند ماه همه اموربرتاو خوب پیش میرفت.دربیرون تمام اموراداره پست راروبه راه کرد.تمامی فرانسه درتحسینش سرود خواند.ستاره ش دراوج بود.کابینه بریان سقوط که کرد.برتاو تعطیلاتش رابه مراکش رفت.   

درآنجاگرفتارافسون دورا برگمن جهانگردوشاعره شدکه بالباس مبدل به عنوان عربی جاسوس درپهنه آفریقای شمالی پرسه زده و دست مایه حرفهائی شده بود.هیچکدام ازما هرگزگمان نمی بردیم یا نمیخواستیم که ویکتور،این مرد جوان درخاطره یک ازدواج بماند،اما انتخابش نگرانمان کرد.دورا برگمن در سبک عجیبش قشنگ ومستعد بود،اما گذشته و شهرتش به اندازه کافی پذیرفتنی نبود.درگذشته همیشه با افسرها یاافسران عالی رتبه سرویس های مستعمراتی مسائل عدیده ای داشته بود.حتی گمان میرفت  جاسوس خارجی باشد.هیچ ابزاری برای تخریب اعتباروموقعیت یک مرد پیشرو مطمئن ترازنزدیک شدنش به این ماجراجو نبود.

برتاو با دورا برگمن به پاریس که برگشت عده ای ازما سعی کردیم نصیحتش کنیم.افسوس که قانون بدون استثناجلوی حقیقت رامیگیرد.کسی که سعی میکنددوستی راازدوست داشتن زنی بازدارد،بدون تماس بازن، دوستش راازدست میدهد.ویکتور برتران اشمیت ومن راهم اززندگی خود بیرون ومیان دیگران انداخت. پچپچه مسائلش تودوایرپارلمانی پخش شدوبه شکلی رنج آوربهش صدمه زد.

یک روز عصر به برتران گفتم”تنها یک راه وجودداره،این که ژان یک جوری   پیش دستی کندو برتاو به نوعی اخطاری از او دریافت کند.حس میکنم تنها ژان به اندازه کافی براو مسلط است که میتواند چشمهاش رابازکند.”

برتران گفت”مطمئنم همچین نامه ای را دریافت میکنه.ازاین گذشته،ژان میتواند حالیش کند که زنی مثل دورا به ویکتور مسلط شده وفروبکشدش. ژان میتواند هرچه زودتربراش نامه بفرستد.”

علیرغم خندیدنم به نویسنده،حقایق گفته اشمیت راتائیدکرد.یک روز  دیدیم ویکتورباعجله شهرراترک کردوبه منطقه خودش رفت.خیلی خوشحال شدیم.به هیچکس چیزی نگفت و توضیحی ازخود نگذاشت.خودراتوخانه کوچک حومه ایش نزدیک مونتلیماردفن کرد.دورا برگمن اورادنبال کرد. برتاوازدیدنش سرباززد.دورااصرارکرد،پرید،پرت وپلاگفت وعقب کشید.کاغذها حکایتگرآن است که دورابرگمن برای سیاحت به ریودئورو میرود.ویکتورنجات یافته بود.به پاریس که برگشت مشتاق دیدن من بود.درباره دریا فت نامه دومش ازگورستان حرف زد.نامه رایک روز صبح توصندوق پستش پیداکرده بود.ژان نصیحتش کرده بوداگراموربرخی عشقهای نسنجیده واقعا تهدیدش کردباید هرچه زودتر بگریزد.نامه یاد آوری کرده بود:

 ”عشق من،من تورا میشناسم.اگربمانی وآن زن رادوباره ببینی قربانی احساست میشوی وحیثیت،آرزوهاو افتخاراتت سقوط میکند.درفاصله ی دورهوش و شحصیتت پیروز میشود.چیزی راکه در دیدرس نزدیک ازدست داده ای ناگهان و آشکارا به دست میاوری.بنابراین تردیدنکن. معطل بررسی نشو.این نامه راباسرعت مچاله کن و بگذارتو جیبت.چمدانت را ببندوبا سرعت به طرف دروم راه بیفت!”

برتاو توصیه های ژان رااطاعت واجراکرده بود.اوگفت:

“این اعتمادیه که جانشین هوشمندی همسرم کرده م.“ 

به این فکرافتادم اگرتمام زندگیش رابااین همسرمرده سنگربندی کند چه!تمام زندگی؟نه.برتاو دوسال بعد درباره ازدواج دوباره مرددبود.نامه سومی درتائید نطرش دریافت وتصمیمش راعملی کرد.نامه های دیگرراژان فرستاد؟یا همسراولش باآن علم غیب شگفت انگیزاز سرنوشت شوهرش که پیش ازجلوس زن دوم کناره گیری کرد؟هرگزنخواهیم فهمید.برتران اشمیت میگویدکه یک مرتبه درسال هزارونهصدوسی وشش  برتاووزیرکه خودرابامسئله وجدانی ظریفی روبه رودید،باامیدواری شدید منتظر توصیه فرشته نگهبانش شد.این مرتبه پیام نرسید و برتاو به تنهائی تصمیمش راعملی کردو غلط ازآب درآمد و به پایان حرفه سیاسیش منتهی شد.

به خانه حومه ای خود عقب نشینی میکند و به حکمروائی تو قلمرو خانوادگی کوچک خودبا همسردومش که سالانه یک بچه بهش هدیه میکندمی پردازد.برتاو ناخرسند به نظرنمیرسد.ممکن هم هست به این دلیل باشدکه تنها  مشاورش بعداز مرگ خوداین نوع تقدیرنیک رابراش آرزو میکند.