و…، فرزندانی که همه در خوابند…
سایه هایی گسترده، خانه هایی فراخ
اتاق هایی بلند، دیوارهایی درهم تنیده
و فرزندانی که همه در خوابند
همه خرناسه می کشند
همه از مرز بلندگوهای فرودگاه
می پرند و می پروازند… فرار می کنند
چه سایه هایی فراخ، چه تاریکی گسترده
چه خواب هایی طلایی
چه گل بته هایی از زندگی آدمی، روی یک پرده
پدران با مهربانی تنگشان
پدران با حقوق بازنشستگی کم رنگ لبخندشان
در این سرزمین گل، در این سرزمین بلبل، در این سرزمین باطوم
چه مرحمتند در بند…
و جوان فرزندان…شیشه ای چشم، سر به پایین نگاه…
بغز شکسته در گلو، حرفی ندارند… زحمتی نمی کشند
فقط می نشینند
و مادران را نفرین می کنند
که چه بر ما کردید با قلاده عشقتان
که چه بر ما سپردید
بر ما ، سایه هایی گسترده، تاریکی هایی فراخ
خوابهایی رویایی
با سنگ قبر هایی طلایی
چه بر ما کردید
قلبهایتان را چگونه می توانیم شکست؟
ای مادران نگاه شیشه ای ما
ای مادران سوز سوز قلب مهر ما
ای قله های خوش منظر
ای مادران
ای مادران نگاه شیشه ای ما
ای مامان های سوز سوز قلب مهر ما…
قلبهایتان را چگونه می توانیم شکست؟
… چقدر مرحمتید در زنجیر… وای؟!
نیو یورک دسامبر ۲۰۱۰
ای درختان جاودانه ی گلستان
آب نشوید !
ای زنگوله های آویزان از وجدان آدمی
آب نشوید!
لیز نخورید و
در تاریکی از کنارمان در نروید
دلمان برای آوازهای شیرینتان تنگ شده.
آوازهایی با لهجه غریب خواب دیدگان
قلم هایی سوارکار روی مردمک چشمان خمار دختر همسایه
و آن لبخند آغشته به دل بندی بچه های محل
که وقت شام، روی پشت بام
سروهای سکسی خیابان را
مثل درخت های تبریزی، لخت و عور می دیدند
و صبح تا شام
سوت می کشیدند و آب از دهانشان آویزان می شد،
چون می دانستند
اگر برای جنگل سوت نکشید
آنوقت باید شبها خواب گربه های وحشی را ببینید که
برای همخوابگی، کوچکترین شاخه ای را نمی یابند تا
بر آن لم دهند و آب شوند.
مازیار سعیدی نیویورک دسامبر ۲۰۱۰