برگردان: پری آزاد
فصل سانسور شدهی رمان “میلان کوندرا”
بخش۵ ـ فصل ۴
آهسته گفتم: “لخت شوید هلنا”.
از روی کاناپه بلند شد، لبهی پایین دامنش روی زانوانش افتاد. چشم در چشم به من نگاه میکرد و بعد، بیهیچ حرفی ـ بیآنکه از من چشم بردارد ـ آرام دکمهی دامنش را باز کرد. دامن، آزاد در امتداد پاهایش به پایین لغزید؛ پای چپش را از توی دامن بیرون آورد، دامن را از پای راست خلاص کرد و آن را روی یک صندلی گذاشت. حالا فقط پولیور و زیرپوش به تن داشت. بعد پولیور را با گذراندن سر از میان آن بیرون آورد و کنار دامن انداخت.
گفت: “نگاه نکنید.”
گفتم: “میخواهم ببینم.”
ـ نه، وقتی که لباسهایم را بیرون میآورم نه.
نزدیکش رفتم. پهلوهایش را گرفتم و دستهایم را به طرف کفلهایش لغزاندم. زیر پارچهی ابریشمی زیرپوشش، کنارههای نرم بدنش را احساس میکردم که کمی مرطوب از عرق بود. صورتش را پیش آورد، لبهایش بهخاطر عادت دیرین (و مضحکِ) بوسه، کمی از هم باز شده بودند. اما من نمیخواستم ببوسمش، بیشتر میخواستم مدتی طولانی نگاهش کنم؛ تا آنجا که ممکن باشد طولانی.
چند قدم عقب آمدم تا کتم را بیرون بیاورم و در عین حال تکرار کردم: “لخت شوید هلنا.”
گفت: “اینجا زیادی روشن است.”
گفتم: “همینطور باید باشد” و کتم را روی دستهی صندلی گذاشتم.
زیرپوشش را بیرون آورد و آن را روی پولیور و دامن انداخت. جورابهایش را یکی بعد از دیگری درآورد؛ پرتشان نکرد بلکه به طرف صندلی رفت تا آنها را با دقت، آنجا بگذارد. بعد، سینهاش را جلو داد و دستهایش را پشت کتفش برد. چند ثانیه گذشت تا اینکه شانهها، کشیده، همزمان با حرکت سینهبند که بر سطح سینهها سر میخورد، فرو افتادند. سینهها بین شانه و بازو فشرده شده بودند و حجیم، توپر، رنگ پریده و مسلماً کمی سنگینتر، گلوله شده بودند.
برای آخرین بار به او گفتم: “ لخت شوید هلنا.” چشم در چشم من دوخت، بعد شورتش را بیرون آورد که از لاتکس سیاه بود و سفت به تنش چسبیده بود و کنار جوراتها و پولیور انداخت. حالا لخت مادرزاد بود.
کوچکترین جزئیات این صحنه را با دقت حفظ میکردم؛ دوست نداشتم با یک زن ( هر زنی ) به لذتی عجولانه برسم. دلم میخواست بر دنیایی خصوصی، بیگانه و کاملاً مشخص چیره شوم و باید تنها در یک بعد ازظهر بر آن چیره میشدم؛ در جریان تنها یک عشقبازی که در آن من نه تنها میبایست کسی باشم که خود را به دست لذت میسپارد، بلکه کسی که شکاری فراری را زیر نظر دارد و باید کاملاً مواظب باشد.
تا آن زمان تنها از طریق نگاه بر هلنا چیره شده بودم و حالا کمی از او فاصله گرفتم. در حالی که او برعکس، گرمای تماس را میخواست تا تنش را که در معرض سردی نگاه بود، بپوشاند. حتا در فاصلهی این چند قدم، رطوبت دهان و بیصبری شهوتناک زبانش را احساس میکردم. یک ثانیهی دیگر، دو ثانیه، و من به او چسبیدم. بین دو صندلیای که لباسهایمان روی آنها بود، وسط اتاق، سرپا، همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم.
زمزمه میکرد: “لودویک، لودویک، لودویک…” او را به سمت کاناپه بردم. خواباندمش.
میگفت: “بیا، بیا نزدیک من ! نزدیکِ نزدیک…”
خیلی نادر است که عشق فیزیکی با عشق روحی همراه شود. وقتی بدنی با بدن دیگر یکی میشود( این حرکت دیرین، جهانی و تغییر ناپذیر ) روح دقیقاً چه میکند؟ همهی آنچه میکوشد این است که در مدت یکی شدن جسمها چیزی را اختراع کند تا با آن برتریاش را بر یکنواختی زندگی جسمانی نشان دهد! پس چهقدر تواناست که تحقیری را به جسمش روا میدارد که (مثل جسم شریک جنسیاش) از آن فقط به عنوان بهانهای برای تخیلی استفاده کند که هزار بار شهوانیتر از دو بدن متحد است! یا برعکس؛ چهقدر روح در پایین آوردن منزلت جسم ماهر است، در حالی که جسم را به رفت و برگشت پاندولی و بیمقدار خود رها میکند، خود با افکارش (که از لذایذ جسمی خسته شده) به طرف جاهای دور دیگری میرود؛ به طرف بخشی از شکستها، خاطرهی یک ناهار یا به طرف خواندن یک کتاب. اینکه دو جسمِ با هم بیگانه، با هم یکی شوند، نادر نیست. حتا وحدت روحها هم گاهی میتواند به وجود آید. اما هزار بار نادرتر است که یک جسم با روحش یکی شود و با او همآهنگ شود تا لذتی را بین خود تقسیم کنند… پس روحم در مدتی که جسمم با هلنا مشغول عشقبازی بود، چه کرد؟ روحم جسم یک زن را دید. روحم نسبت به این جسم بیتفاوت بود. میدانست که این جسم برایش مفهومی ندارد جز این که همیشه توسط کس دیگری که آنجا نبود، دیده میشده و دوست داشته میشده. به همین دلیل سعی میکرد به چشم سوم شخص غایب به این بدن نگاه کند. به همین خاطر همهی سعیاش را میکرد تا واسطهی این سوم شخص بشود. روحم عریانی یک بدن زنانه، پاهای خم شدهاش، چین شکم و سینهاش را میدید اما همهی اینها فقط در لحظاتی که چشمانم به دید سوم شخص غایب نگاه میکردند، مفهوم مییافتند. پس روحم به طور ناگهانی به این نگاهِ دیگری راه مییافت و با او یکی میشد. پاهای خم شده، چینِ شکم، سینه… روحم بر اینها غلبه میکرد، مثل اینکه سوم شخص غایب آنها را میدید. روحم نه تنها واسطهی این سوم شخص میشد که جسمم را وامیداشت جانشین جسم سوم شخص شود، بعد، دور میشد تا کشمکش بدنهای زن و شوهر را مشاهده کند، بعد ناگهان به جسمم فرمان میداد تا هویتش را پس بگیرد و در این جفتگیری زناشویی مداخله کند و وحشیانه آن را بر هم بزند.
رگ گردن هلنا از انقباضی عضلانی بیرون زد و کبود شد. سرش را برگرداند و دندانهایش را در کوسن فرو برد. اسمم را آهسته صدا میزد و چشمهایش برای یک لحظه استراحت التماس میکردند. اما روحم فرمان میداد ادامه دهم و او را از شهوت به شهوت بیندازم. جسمش را به قرار گرفتن در حالتهای مختلف وادار کنم تا تمام زوایایی که سوم شخص غایب از آنها هلنا را نگاه میکرد، از تاریکی و راز بیرون بکشم، مخصوصاً بیهیچ استراحتی، دوباره و سه باره این تشنج را تکرار کنم؛ تشنجی که در آن، هلنا واقعی و اصیل است، که در آن به هیچچیز تظاهر نمیکند، و به واسطهی آن در ذهن این سوم شخص که اینجا نیست، مثل یک درفش، یک مهر سلطنتی، یک رمز، یک علامت حک شده است، این رمز سری را بدزدم! این مهر سلطنتی! به اتاقک پاول زمانک دستبرد بزنم، گوشه گوشهاش را بکاوم و همه چیز را زیر و رو کنم!
به صورت هلنا نگاه کردم، در آن حالت ارضا، صورتش کبود و زشت شده بود. دستم را رویش گذاشتم، همانگونه که روی شیئای دست میگذاریم که میتوان آن را چرخاند و پشت و رو کرد، ورز داد و به آن شکل بخشید، و احساس میکردم که این چهره، این دست را به همین صورت، خوب میپذیرفت؛ مثل چیزی بود که حریصِ شکل داده شدن است. سرش را به راست چرخاندم و بعد به چپ؛ چند بار پشت سرهم؛ و بعد این حرکت به سیلی تبدیل شد، و یک سیلی دیگر، و سیلی سوم. هلنا شروع کرد به هقهق، به فریاد کشیدن، اما نه از درد، او از لذت فریاد میکشید. چانهاش را به طرف من بلند کرده بود و من میزدمش، میزدمش، میزدمش. بعد دیدم که فقط چانه نبود بلکه سینه بود که به طرف من بلند میشد، و من در هوا (خوابیده بر رویش) بازوها، پهلوها، سینههایش و… را زدم.
هر چیزی پایانی دارد، این غارت زیبا هم پایان خودش را داشت. هلنا روی شکم در عرض کاناپه، خسته و ازپادرآمده خوابیده بود. روی پشتش خالی دیده میشد و پایینتر، جای قرمز ضربهها کپلهایش را راهراه کرده بود. بلند شدم و اتاق را تلوتلو خوران پیمودم. درِ حمام را باز کردم، شیر را چرخاندم و صورتم، دستها و تمام بدنم را با آب سرد فراوان شستم. سرم را بلند کردم و خودم را در آینه دیدم؛ صورتم میخندید. وقتی خودم را در اینحالت غافلگیر کردم، لبخند به نظرم مضحک آمد و زدم زیرخنده. بعد، خودم را خشک کردم و روی لبهی وان نشستم. دوست داشتم حداقل چند ثانیه تنها باشم تا از تنهایی آنیام لذت ببرم، تا از شادیام لذت ببرم.
بله، خوشحال بودم و شاید کاملاً خوشبخت. خودم را پیروز احساس میکردم و ساعتها و دقایق بعدی برایم بیهوده و بیارزش بودند.
بعد به اتاق برگشتم.
هلنا دیگر روی شکم نبود، به پهلو دراز کشیده بود و به من نگاه میکرد. گفت: “عزیزم بیا پیش من.”
خیلی از آدمها بعد از یکی شدن جسمهایشان فکر میکنند روحهایشان را هم یکی کردهاند و به واسطهی این باور فریبنده ناخودآگاه به خود اجازه میدهند همدیگر را “ تو” صدا کنند. از آنجایی که من هیچوقت دربارهی یکی شدن همزمان جسم و روح، با کسی به اعتقاد مشترکی نرسیدهام، “ تو”ی هلنا مرا مردد و بدخلق میکرد. بیاعتنا به دعوتش به طرف صندلیای رفتم که لباسهایم رویش بود تا پیراهنم را بپوشم.
هلنا با خواهش گفت: “لباس نپوش…” و دستش را به طرفم دراز کرد و تکرار کرد: “ یالّا، بیا!”
دلم فقط یک چیز میخواست؛ این دقایقی که در پیشاند، جاری نشوند و اگرچه آرزویم غیرممکن بود، با این وجود دلم میخواست این لحظات در پوچی گم شوند، بیوزن باشند، سبکتر از یک ذره گرد و غبار. دیگر نمیخواستم با هلنا تماس داشته باشم. فکرِ ناز و نوازش، مرا به وحشت میانداخت، اما احتمال بروز تنش یا هر اوضاع دراماتیکی هم مرا میترساند. به همین دلیل، با دفاع از بدنم، از پوشیدن پیراهن چشم پوشیدم و دست آخر روی کاناپه کنار هلنا نشستم. وحشتناک بود؛ خودش را به سمت من کشید، صورتش را به پایم چسباند و آن را بوسید. خیلی زود پایم خیس شده، اما این خیسی به خاطر بوسههایش نبود. وقتی سرش را بلند کرد، دیدم صورتش خیس از اشک است. اشکهایش را پاک کرد و گفت:“ناراحت نشو عشق من، از گریهی من ناراحت نشو.” و خودش را محکمتر از پیش به من چسباند، کمرم را حلقه کرده بود و دیگر بر هقهقش تسلطی نداشت.
به او گفتم: “چه شده؟”
سرش را تکان داد وگفت: “هیچ، هیچ دلبرکم.” و صورت و تمام بدنم را با بوسههای تبدارش پر کرد. بعد گفت: “من دیوانهی عشقام.” و چون من چیزی نمیگفتم ادامه داد: “حتماً مرا مسخره میکنی، اما برای من مهم نیست، من دیوانهی عشقام، دیوانهی عشق!” و چون همچنان چیزی نمیگفتم، گفت: “و احساس خوشبختی میکنم…” بعد میز کوچک و بطری ودکای ناتمام را نشانم داد: “خب، برایم مشروب بریز!” کوچکترین میلی برای ریختن مشروب نه برای هلنا نه برای خودم نداشتم. میترسیدم لیوانهای ودکا به ادامهای خطرناک در این ملاقات (که محشر بود البته به شرطی که تمام شود و پشت سرم باشد) بینجامد.
ـ عزیزم، خواهش میکنم!
همچنان میز کوچک را نشان میداد و به عنوان عذرخواهی گفت:“نباید از من دلخور بشوی، من خوشبختام. من میخواهم شاد باشم…”
گفتم:“شاید برای ابراز شادیات نیازی به ودکا نداشته باشی.”
ـ من دلم مشروب میخواهد، اجازه میدهی؟
هیچ کاری نمیشد کرد. یک لیوان برایش ریختم. پرسید: “تو نمیخواهی؟” با سر گفتم نه. تا ته، لیوان را سر کشید، بعد گفت: “بطری را کنارم بگذار!” بطری و لیوان کوچک را روی پارکت، در دسترس او و نزدیک کاناپه گذاشتم.
با سرعتی عجیب سرحال آمد. ناگهان به بچهای تبدیل شد، میخواست لذت ببرد، شاد باشد و خوشبختیاش را نشان دهد. مسلماً با عریانی خود احساس راحتی میکرد و خود را خیلی آزاد و طبیعی مییافت (هیچ چیز به تن نداشت جز ساعت مچیای که طرحی فلزی از کرملین به زنجیر کوچکش آویزان بود و هرازگاهی صدا میکرد). تمام حالتهای مختلف را امتحان میکرد تا خود را تا آن جا که ممکن باشد بهتر احساس کند؛ پاهایش را جمع کرد و چهارزانو نشست، بعد در همان حال پاهایش را از هم باز کرد و به آرنج تکیه داد، سپس دوباره روی شکم خوابید و صورتش را در رانم فرو برد. دوباره و سهباره اعتراف میکرد که چقدر خوشحال است، در همان حال سعی میکرد مرا ببوسد؛ چیزی که من با از خودگذشتگی فراوان تحمل میکردم، مخصوصاً به خاطر خیسی لبهایش و تازه شانهها یا گونههایم برایش کافی نبودند و به سراغ لبهایم هم میرفت (و من بوسهی با لب خیس را دوست ندارم مگر موقع شهوت زیاد).
باز هم به من گفت که تا حالا چنین تجربهای نداشته است. در جوابش (همین طوری) گفتم که اغراق میکند. شروع کرد به قسم خوردن که در عشق هیچوقت دروغ نمیگوید و من هیچ دلیلی برای باور نکردن حرفهایش ندارم. افکارش را شرح میداد و میگفت که همه چیز را از قبل حس کرده بوده، که از همان اولین دیدارمان همه چیز را پیش بینی کرده بوده، که بدن، شمِّ خودش را دارد و اشتباه نمیکند، که مسلماً او مجذوب هوش و شور و نشاط من شده بوده (بله، شور و نشاط! این شور و نشاط را کجا میدید؟). اما همچنین میدانسته ـ با آنکه پیش از این جرأت نکرده در موردش صحبت کند ـ در اولین دیدار، بین ما یکی از این توافقهای سری رخ داده بوده که بدنها فقط یکبار در زندگی آن را امضا میکنند. “به همین دلیل است که من اینقدر خوشحالام، میفهمی؟” خم شد تا بطری را بردارد و یک لیوان دیگر برای خودش پر کند. لیوان که خالی شد، خندید: “باید تنها بنوشم چون تو نمیخواهی!” با آنکه ماجرا برای من تمام شده بود، باید اعتراف کنم که از حرفهای هلنا بدم نمیآمد. این حرفها موفقیت کارم و مشروعیت ارضایم را تأیید میکردند. تنها به این دلیل که نمیدانستم چه بگویم و نمیخواستم کمحرف به نظر بیایم، به او اعتراض کردم که وقتی از عشقبازیمان بهعنوان تجربهای حرف میزند که فقط یکبار در زندگی رخ میدهد، مطمئناً اغراق میکند. آیا با شوهرش، تجربهی عشقبازی عالیای را نداشته است؟ این کلمات، هلنا را به تفکری جدی فرو برد (روی کاناپه نشسته بود، کف پاهایش روی زمین، کمی از هم باز بودند، آرنجها را به زانو تکیه داده بود و لیوان خالی در دست راستش بود). دست آخر خیلی آهسته گفت: “بله.”
بیشک او تصور میکرد هیجان عشقبازیای که تازه تجربه کرده، به صداقتی به همان اندازه مهیج وادارش میکند. تکرار کرد: “بله” و گفت که احتمالاً خوب نیست چیزی را بدنام کند که پیشترها به نام این معجزهی چند لحظه پیش داشته میشناخته. یک لیوان دیگر نوشید و بعد با پر حرفی شرح داد که قویترین تجربهها دقیقاً قابل مقایسه با همدیگر نیستند. برای یک زن، دوست داشتن در بیست سالگی و دوست داشتن در سی سالگی دو چیز کاملاً متفاوت است و برای این که بهتر بفهممش گفت: نه فقط از دیدگاه روانی بلکه فیزیکی هم. بعد (نه چندان منطقی و بدون انسجام) اطمینان داد که من شباهتهایی با شوهرش دارم! زیاد نمیدانست چگونه. مطمئناً من اصلاً همان رفتار شوهرش را نداشتم اما اشتباه نمیکرد، شم قویای داشت که باعث میشد به ورای ظاهر بیرونی پی ببرد. گفتم: “دلم میخواهد بدانم من از چه نظر به شوهرت شباهت دارم.”
گفت که معذرت میخواهد چون به هر حال این من بودهام که دربارهی شوهرش سئوال کردهام، که خواستهام در مورد شوهرش بگوید، که فقط به این دلیل جرأت میکرده در موردش صحبت کند. اما اگر من میخواهم واقعیت را بشنوم او باید به من بگوید تنها دو بار در زندگیاش مجذوب خشونتی چنین بیقید و شرط شده است؛ توسط شوهرش و توسط من. آنچه که ما را بههم نزدیک میکرد، یک نوع جهش اساسی بود. شادیای که از ما ساطع میشد، جوانیای جاودانی، قدرت. هلنا درحالی که میخواست شباهتم با پاول زمانک را روشن کند، کلمات خیلی مبهمی را بهکار میبرد، اما شک نداشت که این شباهت را میدید، آن را احساس میکرد و سرسختانه برآن پافشاری میکرد.
نمیتوانم بگویم این حرفها به من برمیخورد یا مرا آزار میدهد، من فقط از نامفهومی مضحکشان مبهوت شده بودم. به صندلی نزدیک شدم و به آرامی شروع کردم به لباس پوشیدن.
ـ ناراحتت کردم عشق من؟
هلنا متوجه ناخشنودیام شد. بلند شد و به طرفم آمد. صورتم را نوازش کرد و از من خواهش کرد از دستش دلخور نباشم. مانع لباس پوشیدنم میشد (نمیدانم بنا به چه دلیل مرموزی شلوار و پیراهنم را مثل دشمنانش میدانست). میگفت که واقعاً دوستم دارد، که عادت ندارد این فعل را بیجا به کار ببرد، که میتواند آن را به خوبی در موقعیتی مناسب به من ثابت کند، که از همان اولین سئوالهای من در مورد شوهرش حدس زده بوده که احمقانه است در موردش حرف بزند، که مزاحمت مردی دیگر، بیگانهای را در ارتباطمان نمیخواسته است؛ بله یک بیگانه، چون مدتهاست شوهرش دیگر برایش هیچچیز نیست.
ـ چون دلبرکم، سه سال است که همه چیز بین ما تمام شده. به خاطردخترکوچکمان جدا نشدهایم. هرکدام برای خودمان زندگی میکنیم؛ واقعاً مثل دو بیگانه. او برای من فقط گذشتهام است، گذشتهای بسیار دور…”
پرسیدم: “حقیقت دارد؟”
گفت: “بله، حقیقت دارد.”
گفتم: “دروغ نگو، مسخره است!”
ـ اما من دروغ نمیگویم! ما زیر یک سقف زندگی میکنیم اما نه مثل زن و شوهر. باور کن، سالهاست که دیگر درموردش حرف نمیزنیم!
صورت ملتمس یک زنِ بیچارهی عاشق به من نگاه میکرد. چند بار پشت سرهم تکرار کرد که حقیقت را گفته، که به من دروغ نگفته و من هیچ دلیلی ندارم که نسبت به شوهرش حسود باشم. شوهرش مربوط به گذشته است، بنابراین امروز نسبت به او بیوفا نبوده است، همینطور نسبت به کسی که اکنون با اوست؛ و من نباید خودم را آزار بدهم: بعد از ظهر عاشقانهی ما نه تنها زیبا بلکه پاک بود.
ترس برم داشت، داشتم میفهمیدم که در حقیقت نمیتوانم حرفش را باور نکنم. وقتی این را فهمید، تسکین پیدا کرد. از من خواست و دوباره خواست که با صدای بلند به او بگویم مرا قانع کرده است. بعد برای خودش ودکا ریخت و خواست جامهایمان را به هم بزنیم (من امتناع کردم). مرا بوسید. موهای تنم سیخ شده بودند، ولی نتوانستم رویم را برگردانم. چشمهایش به شکلی احمقانه آبی بودند و عریانیاش (متحرک و در جنب وجوش) مجذوبم میکرد. دیگر این عریانی را مثل قبل نمیدیدم؛ ناگهان به عریانیای لخت تبدیل شده بود، لخت از قدرت تحریک کنندگیای که تمام نواقص مربوط به سنش را پنهان میکرد. نواقصی که در آنها ماجرای زوج زمانک متمرکز به نظر میرسید و در نتیجه توجه مرا جلب کرده بودند. حالا که لخت، بیشوهر و بیرابطهی زناشویی، فقط خود خودش روبهرویم بود، ناگهان نواقص فیزیکیاش جذابیت سابق را از دست داده بودند، و آنها نیز دیگر فقط خودشان بودند: نواقص سادهی فیزیکی.
هلنا مستتر و خوشحالتر از پیش میشد. خوشحال بود از اینکه عشقش را باورکرده بودم. نمیدانست چگونه احساس خوشبختیاش را نشان دهد. یکدفعه به سرش زد رادیو را روشن کند (پشت به من کرد، جلوی رادیو چمباتمه زد و پیچ آن را چرخاند) موسیقی جاز از آن پخش شد. هلنا سرپا ایستاد. چشمهایش میدرخشیدند. ناشیانه شروع کرد به انجام حرکاتی مواج از یک رقص توییست (من وحشتزده به سینههایش نگاه میکردم که از راست به چپ در پرواز بودند). زد زیر خنده.
ـ خوب است؟ میدانی هیچوقت اینطوری نرقصیدهام.
با صدای بلند خندید و آمد مرا تنگ درآغوش گرفت. میخواست من برقصانمش. از امتناعم عصبانی شد. میگفت که این مدل رقص را بلد نیست و من باید به او یاد بدهم، که خیلی روی من حساب میکند تا چیزهای زیادی به او یاد بدهم، که میخواهد دوباره با من جوان شود. از من خواهش کرد به او اطمینان دهم که همچنان جوان است (این کار را کردم). متوجه شد که من لباسهایم را پوشیدهام و او نپوشیده است؛ خندید. این موضوع به نظرش جالب و غیرعادی میرسید. پرسید صاحبخانه آینهی بزرگی ندارد تا بتواند ما را درآن ببیند؟ فقط یک شیشهی کتابخانه وجود داشت. سعی کرد تصویر ما را در آن تشخیص دهد اما تصویر واضح نبود. به کتابخانه نزدیک شد و مقابل عناوین کتابها دوباره زد زیر خنده.
ـ کتاب مقدس ، پایه گذاری مذهب مسیحیِ کالون ، پروونسیال پاسکال ، آثار هوس
کتاب مقدس را بیرون آورد. حالتی مغرورانه و رسمی به خود گرفت. کتاب را اتفاقی باز کرد و با لحنی موعظهوار شروع کرد به خواندن. خواست بداند آیا مثل یک کشیش خوب، میخواند. به او گفتم که این قرائت مقدس خیلی به او میآید اما بهتر است که لباسهایش را بپوشد چون آقای کوستکا به زودی برمیگردد.
پرسید: “ساعت چند است؟”
جواب دادم: “شش و نیم.”
مچ دست چپم را، همانجا که ساعتم را میبندم چنگ زد و فریاد کشید: “دروغگو! ساعت یک ربع به شش است! میخواهی خودت را از دست من خلاص کنی!”
دلم میخواست دورتر بایستد تا بدنش (که نومیدانه جسمانی مانده بود) غیرمادی شود، ذوب شود، مثل جوی جاری شود و برود، یا مثل بخار از پنجره بیرون بزند. اما این بدن اینجا بود؛ بدنی که از هیچکس ندزدیده بودمش، بدنی که به وسیلهی آن نه بر کسی پیروز شده بودم و نه کسی را ویران کرده بودم، بدنی رها شده با سرنوشتش، بدنی که شوهر رهایش کرده بود، بدنی که خواسته بودم از آن سوءاستفاده کنم اما از من سوءاستفاده کرده بود و حالا از این پیروزی گستاخانه لذت میبرد، به وجد میآمد و از شادی جست وخیز میکرد. نیرویی که بتوانم با آن رنج و عذاب عجیبم را کم کنم، از من گرفته شده بود. بالاخره ساعت شش و نیم شروع کرد به لباس پوشیدن. روی بازویش جای قرمز ضربههای مرا دید، نوازشش کرد؛ گفت این نشان، خاطرهی مرا تا دیدار بعدی برایش حفظ میکند. بعد دوباره خیلی سریع گفت مطمئناً ما همدیگر را قبل از محو شدن این خاطره بر بدنش خواهیم دید! سرپا به من چسبیده بود (یک جوراب را پوشیده بود و جوراب دیگر هنوز توی دستش بود). میخواست به او قول بدهم که واقعاً همدیگر را خیلی زودتر خواهیم دید. با علامت سر قبول کردم. برایش کافی نبود، خواست با حرف بگویم که ما همدیگر را بارها اینجا و آنجا خواهیم دید.
لباس پوشیدنش را خیلی طول داد. چند دقیقه قبل از ساعت هفت رفت.