“تعطیلات تابستانی روزآنلاین بهتان خوش گذشت؟” این را از روزآنلاینی ها نمی پرسم. بلکه از شما می پرسم که برای ده روز از “وبگردی بر اساس توصیه های وبگرد” راحت بودید و توانستید خودتان وبگردی کنید و خودتان کارتان را پیش ببرید!
از امروز، باز هم یکروز درمیان با شما هستم تا بهتان خبر بدهم که “چه کسی در چه وبلاگی چه نوشته که به خواندنش می ارزد”. البته تا آنجا که وبگرد خبر دارد. وگرنه، بسیارند خواندنی ها در وب که از چشم او مخفی می مانند.
ای کاش مدیران روزآنلاین ایمیلی به وبگرد اختصاص بدهند که بلاگرها بتوانند وبگرد را از به روز شدن وبلاگ شان باخبر کنند تا او هم به سهم خود، بتواند خوانندگان روز را از آن مطلع کند.
پر هزینه تر از همیشه
آمنه شیرافکن در وبلاگ “پنجره ای از آن خود” زیرزمینی شدن فعالیت های جنبش زنان را پیامد طبیعی سخت گیری های حاکمیت می داند و می نویسد:
حاکمیت به شدت عرصه های عمومی منتهی به تشکل های زنانه را محدود کرده است. در این میان جنبش زنان دارد به اشکال زیر زمینی و خانگی شدن پیش می رود. با این حساب آنچه الهه رستمی آن شب در جمع هم اندیشی زنان گفت از آن جهت مفید به فایده به نظر میآید که در حقیقت می تواند استراتژی ورود به عرصه هایی باشد که پیشتر مشروعیت کامل خود را از جانب حاکمیت به دست آورده است.
با این حساب برای فعالان در جنبش زنان رهنمون مناسبی است که بتوانند در باز زنده سازی برخی حرکت های جمعی در عرصه های عمومی، حتی حکومت زده تلاش کنند. این کار البته سیاست ها و پیش بینی هایی را می طلبد. با چه سازوکاری وارد شدن؟ با چه ادبیاتی سخن گفتن ؟ چگونه تبلیغ کردن؟
این ها اگر به جایی برسد؛ برای جنبش زنان که این روزها پر هزینه تر از همیشه به پیش می تازد، بارقه هایی از فتح عرصه های فراموش شده را به دنبال خواهد داشت.
فعالان همیشگی و ثابت جنبش زنان
در همین زمینه یعنی جنبش زنان؛ امیرعباس نخعی در وبلاگ “حاشیه نگاری” هم چنین نوشته است:
محمد گفته بود: “تا آنجا که به یاد دارم آخرین باری که در خصوص اعلامیه ای، جنبش زنان امضا جمع کرد تعداد امضاها به زور به هزار تا بالغ می شد. این بار اما، تعداد دوهزار است. و این یعنی افزایش صددرصدی در میزان جلب حمایت مردمی. آنهم در شرایط محدودیت هایی که همه مان شاهدش هستیم. در ادبیات ریاضی این یعنی تحول!”
محمد جان این یعنی تحول، اما تحول در تعداد امضایی که من مطمئن هستم اگر بیشترتلاش می شد و زمان اجازه می داد به صد هزار تا هم می رسید. اما واقعا این تعداد بیانگر اعضاء فعال در جنبش زنان ایران است؟ شما به اسامی تکراری امضاء کنندگان توجه کنید. خیلی از اونها روزنامه نگارانی هستن که به واسطه شغلشان در این قبیل کارها بصورت فعال هم مشارکت می کنند.
ماجرا این نیست که کار اینها بیهوده است. برعکس معنیش این است که نیروی پای کار و آدم حساس به مثال سیاسی و اجتماعی کم داریم. همون دوهزار تا. حالا کمی بالا پایین تر. این عده مجبور هستند در همه جبهه ها فعال باشند.اما معنی بدش اینکه اینها الزاما فعال حرفه ای یک جنبش مثل زنان نیستند و این همون چیزی ست که جنیش زنان نیازه داره.
تخریب قالیباف برای اپوزیسیون سازی است
مهدی محسنی در “جمهور” به حکایت مخالف نمایی ها با قالیباف پرداخته و می نویسد:
اگر احمدی نژاد با پوشیدن لباس رفتگران و پرداخت وام در شهرداری تهران به ریاست جمهوری رسید، این بار قالیباف سعی دارد با بسیج همه امکانات برای بهبود وضعیت تهران چهره یک مدیر موفق، میانه رو و مدرن را ارائه نماید.
اما واقعیت آنست که میان احمدی نژاد و قالیباف در نهایت امر اختلافی وجود ندارد. مگر آنکه خوش صحبتی و شیک پوشی و ژست های فرهنگ دوستانه ی قالیباف بتواند بر بسیاری از مسائل دیگر سرپوش بگذارد.
افرادی همچون قالیباف، محسن رضایی، لاریجانی، حداد عادل، احمدی نژاد حتی در صورت رسیدن به ریاست جمهوری وامدار جریانی هستند که بیشتر به یک دست شدن حاکمیت کمک می کنند.
این گونه افراد توان ایجاد تغییر در شرایط سیاسی کشور را ندارند. توسعه بدون آزادی های سیاسی و تضمین حقوق انسانی نیز هیچ نتیجه ای در پی نخواهد داشت.
خبرهایی که به طور مداوم از تخریب و حمله به قالیباف توسط دولت و هواداران احمدی نژاد، منتشر می شود بیشتر بازی سیاسی برای اپوزیسیون سازی جعلی است. باید با هوشیاری بیشتری رفتار اقتدارگرایان را دنبال کرد.
چگونه تصمیم می گیریم؟
حامد قدوسی در وبلاگ “یک فنجان چای داغ” بحث جذابی در باره منطق آدمی در هنگام انتخاب هایش به راه انداخته است. بخشی از این رشته نوشته های او را می خوانیم که با ذکر مثالی در مورد سوار شدن به قطار آغاز می شود:
فرض کنید قرار است سوار متروی بلند شوید و بسیار عجله دارید که به یک اتوبوس که در یکی از ایستگاه های بعدی است برسید. یا اصلا تصور کنید که از پله ها که بالا آمدید درست در اول مترو می ایستید. نکته این است که نمی دانید در ایستگاه بعدی که باید از مترو پیاده شوید از کدام در ایستگاه باید خارج شوید. ممکن است خروجی منتهی به ایستگاه اتوبوس در اول مترو یا بر عکس درست در آخر مترو باشد (اگر در وین زندگی کنید و اقتصاد خوانده باشید 20% مغزتان دائم مشغول جمع آوری اطلاعات و مدل کردن این مساله برای صدها ایستگاه قطار است :) ) و خوب فاصله بین سر تا ته مترو هم چند دقیقه پیاده روی است.
فرض کنید طول قطار 100 باشد و من هم موقع سوار شدن هیچ تخمینی از این که در خروجی بعدی کدام سمت قطار است ندارم. الان هم ده دقیقه وقت دارم تا قطار برسد و باید تصمیم بگیرم که کجا بایستم که سریع تر به اتوبوس برسم یا در ایستگاه بعدی راه کم تری بروم.
وطن دوست داشتنی است چون بخشی از “من” است
این روزها؛ “وطن” به مفهوم تازه ای در وبلاگ نویسی های محمد جواد کاشی در “زاویه دید” تبدیل شده است:
وطن یک سیستم پیچیده عصبی است که مرا به خانوادهام متصل میکند. خویشاوندانم را دوست دارم، نه از این جهت که الزاماً دوست داشتنیاند. دوستشان دارم چون با آنان خویشاوندم و بخشی از سهم زندگی من، دوست داشتن آنان است. وطن مرا به همسایگانم، متصل میکند. به دوستانی که اتفاقاً با آنان پشت یک میز نشستهایم، درس خواندهام و از قضای روزگار با یکدیگر دوست شدهایم. این سیستم عصبی همچنان هستی مرا در یک گستره وسیع انتشار داده است.
به این معنا، وطن نسبتهای تصادفی است که از پیشامد هستی من حاصل شده است. جسم من میتوانست در هر گوشهای از این خاک از مادری متولد شود. اما روح من، نوع نگاه من، طور دیدن من، طور آرزو کردنم، طوری که زندگی را معنا میکنم از موقعیتی برخاسته است که تصادفاً در آن پرتاب شدهام. وطن مسئولیت، عشق و پیوندی است که از تصادف هستی دار شدن من حاصل شده است. وطن به خودی خود دوست داشتنی نیست، وطن دوست داشتنی است چون بخشی جدایی ناپذیر از هستی و موجودیت انسانی من است.
از این وطن که نمی دانم چیست!
اگر نوشته محمد جواد کاشی به بازی وبلاگی ای که حسین نوروزی به راه انداخته است مربوط باشد یا نه؛ اما نویسنده وبلاگ “اینجا و اکنون” در پاسخ به چنین دعوتی ست که می نویسد:
مسئله فقط این نبود که سالها طول کشید تا همه آدم بزرگهای فامیل بتوانند بهم بفهمانند “کشور” یعنی چه و فرق ایران با تهران و جهرم چیست. مشکل این بود که نمیفهمیدم چطور چیزی میتواند این همه همه چیز باشد و هیچ چیز نباشد. حالا که فکر میکنم فقط هم مشکل بچگی نبود. دارم نقب میزنم همه خاطراتم را و آنچه را در اطرافم گذشته تا بگویمت که “وطن برای من یعنی چه؟” خاطرههای تظاهرات 57 را یادم میآید و این اسم ایران را که تکرار میشد. جلوی سفارت را یادم میآید و این اسم ایران را که تکرار میشد.
کودکی را به یاد میآورم که با مادرش از سفر برگشت و دید که پدر آخرین “عکس” را هم از دیوار خانه برداشته و او از همه سوالها و جوابها نام “کردستان” به یادش ماند… و تلویزیون هنوز از ایران میگفت… وتلویزیونی که از ایران میگفت؛ روزی از کسانی گفت که خونشان “مباح” است و تلویزیون هنوز از ایران میگفت (راستی آن کسی که از خونهای مباح میگفت بعداً برای خودش اصلاحطلبی شد؛ خوب یادم هست!)
من هم مانند تو از این وطن که نمیدانم چیست خاطرهها دارم حسین. خاطره عزیزی که درفتح بستان جان باخت و خواهرانش جنازه سوختهای را که بعد از دو ماه بازگردانده بودند از روی دندانهایش شناختند. میگفتند در راه وطن شهید شده… یادم هست تا چند ماه قبلش قرار بود از وطن برود و جایی دیگر درس بخواند. نرفت؛ بهخاطر همین وطن نرفت… و قاب عکسش ماند و جنازهای سوخته…
بازار کتاب داستانی کساد است
مریم مهتدی نویسنده وبلاگ “صفحه سیزده” گزارش کوتاهی از بازار کساد کتاب ادبیات داستانی به دست داده است که این طور آغاز می شود:
بازار کتاب ادبیات داستانی این روزها بدجوری کساد است. آنقدر که دیدن کتابهای تازهچاپشدهی ایرانی، مجموعهداستان یا رمان، تقریباً به یک آرزو تبدیل شده. در عوض اینطور که از شواهد پیداست، اوضاع چاپ کتابهای خارجی انگار وضعیت بهتری دارد. شاید چون به آثار ترجمهای ممیزی کمتری تعلق میگیرد!
نویسنده را برای خودمان نخواهیم
“مجید زهری” در وبلاگ اش پرسیده است که چرا نویسنده و نوشته هایش را برای سرویس دادن به خودمان می خواهیم:
در پیامگیر یکی از طنزنویسان وبلاگی دیدم از او گله کرده بودند که چرا بعضی وقتها جدّی مینویسد! ایراد طرفِ ایرادگیر این مضمون بود که “من وقتی حالم گرفته است میآیم اینجا که یککمی بخندم و شنگول بشوم و بروم پی کارم، ولی تو با این نوشتهات هر چی تهماندهی حال هم برامان باقی مانده بود گرفتی”! خودمانیم: استفادهی ابزاری و سوءِ استفاده از حضور یک نویسنده مگر شاخودُم دارد؟!
بعضی به حضور دیگری تنها موقعی رسمیت میدهند که خواستههایشان را تأمین کند، وگرنه نباشد بهتر است. او را برای این میخواهند که کمبودهایشان را جبران کند؛ چیزهایی را که ندارند بهشان بدهد. به نویسنده امر میکنند چیزی را بنویسد و در خطی بنویسند که آنها را ارضا میکند، تو گویی نویسنده قلم دست حضرات است و تا عمر باقیست، بدهکارشان! این همان نگاهی است که انسان را به حدّ یک ابزار و آلتِ دست فرومیکاهد…
واقعاً چه عیب دارد که حضور انسانها را همانگونه که هستند بپذیریم؟ مگر صرف بهدنیاآمدن افراد این است که به من و شما خدمت کنند؛ که دنبالهرو ما باشند؟ چه عیب دارد که بخشی از زندگیمان را برای همدلی هزینه کنیم؟
امید را در نخبگان برانگیزانیم
محمد آقازاده نیز در وبلاگش، همچنان در حال هشدار دادن است:
وبلاگ نویسان اگر از طریق زبان انفجار ناخودآگاه را ممکن می کنند؛ دیر و یا زود تراکم نارضایتی ها می توانند جامعه را دچارآتشفشان و زلزله ای کند که ویرانی را جایگزین نظم مکانیکی فعلی می سازد. برای مقابله با این تقدیر محتوم باید با بسط آزادی امید و شور را درنخبگان بر انگیخت. سرکوب تفاوت ها و مسدود کردن فضای تنفسی صداهای مختلف در جهان امروز ممکن نیست.
هرتلاشی برای ممکن کردن این ناممکن، به شدت عمل میدان می دهد و شکاف ها را تبدیل به دیواری می سازد که جدایی بین دو طرف را قطعی و یکبار برای همیشه می سازد. نخبگان و روشنفکران همزیستی مسالمت آمیز با ساخت قدرت را می طلبند و آنقدر صبوری دارند که به حداقل ها رضایت دهند. ولی نادیده گرفتن این حداقل ها به امید داشتن قدرت حداکثری، سرزمین ما را اسیرطوفانی می سازد که درآن هر آنچه سخت است دود می شود و به هوا می رود. درپیامد این طوفان؛ قدرتی نمی ماند که در مورد تقسیم آن به چانه زنی بپردازیم.
چوپان بسیار دروغگو!
“سی و پنج درجه” به نمونه هایی از دروغ ها و تحریفات رسانه ای پرداخته است که این روزها در رسانه ملی شاهدش هستیم. یک موردش را بخوانید:
خبر دیشب می گوید: به زودی بنزین سفر می دهیم نگران نباشید، خبر امشب می گوید که چیزی به نام بنزین سفر وجود ندارد، مردم همینی را که هست مدیریت کنند، خبر فردا صبح می گوید که حداقل 100 کیلومتر بروید، در اینترنت ثبت نام کنید، بنزین بگیرید، خبر فردا عصر می گوید: 100 لیتر بنزین سفر به همه می دهیم، کیفش را ببرید.
پروفسور الهام، سخنگوی دولت این مملکت، پس فردا صبح از پشت یکی از خنده آورترین تریبونهای تاریخ کشور، اعلام می کنند که تا آخر سال و حتا برای عید هم یک قطره بنزین اضافه به کسی نخواهیم داد و این دیگر آخریش بود.
حکایت ایرانی ها در استرالیا
هشدار یک پناهجوی ایرانی به دولت استرالیا در مورد دانشجویان بورسیه ای دولت ایران در استرالیا، به محل بحث های شدیدی در مورد درست بودن یا درست نبودن اقدام این پناهجوی زن ایرانی شده است که محدودیت هایی را برای ایرانی ها و بدگمانی هایی درباره آنان پدید آورده است. همایون خیری در “آزادنویس” به همین موضوع پرداخته است که بخش هایی از آن را می خوانیم:
اصل داستان یک حرفهایی هم دارد که شاید بد نباشد بلاخره سر صحبت دربارهاش باز بشود. چون موضوع دو دستگی میان ایرانیها بخصوص توی محیطهای دانشگاهی منحصر به استرالیا نیست، همه جای دنیا همین اوضاع هست و گاهی رنج بی دلیل برای دانشجویی که بلاخره از روی تواناییهایش بورس گرفته و آمده دارد تحصیل میکند فراهم میشود.
این طرف داستان هم هست که آدم خودش را میگذارد جای همینهایی که با جیب خودشان آمدهاند و بعد که مقایسه میکنند خودشان را با بعضی دولتیها، میبینند چطور ممکن شده برای اینها؟
آدم منصفانه که نگاه میکند میبیند توی خود ایران که همهمان با اوضاعش آشنایی داریم، برای یک امکان کوچک یا یک ترفیع اداری یا هر چیزی؛ آنقدر آدمها باید گرفتاری بکشند و یک جاهایی از حیثیتشان مایه بگذارند که گاهی آدم با خودش فکر میکند محصول چنین وضعی منزجر کننده است.
حالا البته همان داستان این است که هر کسی گناه نکرده اول سنگ بزند. من در این یک مورد میتوانم بگویم همهمان مجبور بودهایم یک جاهایی کوتاه بیاییم. لااقل آنهاییمان که آنقدری زندگیشان به دم و دستگاه دولت وابسته بوده مجبور بودهایم با خودمان بجنگیم و با عصبیت کاری را انجام بدهیم که موافقش هم نبودهایم. این دیگر مثل روز روشن است. بعید میدانم کسی پیدا بشود که بخواهد سنگ را اول بردارد و بزند!