پاریس، از نوع سوم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

شهر خیالبافان، شهر انقلاب، شهر سینمای سیاه و گودار، شهری که سارتر در آن روزنامه ‏های ضد جنگ می فروخت، شهر دکتر شریعتی، شهر فرانتس فانون، شهر آیت الله خمینی، ‏شهر بنی صدر، شهر رجوی، شهر تئوریسین ها و تروریسین ها، شهر پناهندگان گریخته از ‏شرق استبداد و شهر معترضین به غرب …. شهر روزهای آفتابی و دخترهای خوش لباس و ‏پسرهای وحشی و پلیس های پیر و توریست های ژاپنی و…..‏

پاریس، نگاه اول

دو سه روزی را برای کار آمدم پاریس. قبلا یک بار یک ماهی پاریس را دیده بودم، با همه ‏خوبی های؛ آنقدر گرفتار بودم که هیچ چیز از بدی های پاریس را ندیدم. در سال 1378 در ‏پاریس بودم، مهمان یک عالمه آدم حسابی کلاس بالا که یا مرا به محلات گران و شیک پاریس ‏می بردند، یا در هتل های درست و حسابی اقامت کردم، البته با خرج دیگران و یا به دیدن ‏موسسات فرهنگی و هنری و ادبی رفتم. پاریس آن سال برای من شهر سارتر و سیمون ‏دوبووار و روشنفکران متفاوت و اندیشه های بلند و عطر و فلسفه و شراب کهنه و پنیر بدبو و ‏خوراک صدف و کراوات و کفش های واکس زده و ماشین هایی بود که راننده اش من نبودم. ‏پاریس یک چیز دیگر بود. من هم از ایران آمده بودم، کمی در و دهاتی، کمی گیج، همه چیز ‏برایم جالب و تازه بود و دائم دوست داشتم چیزی یاد بگیرم. باز خدا را شکر دوربین همراهم ‏نبود و عشق عکاسی نداشتم مثل حالا. پاریس شد شهری رویایی و جذاب، با روزهایی پر از ‏فیلسوف و شب هایی پر از نئون و خانم های خوشگل و بیش از حد نجیب.‏

پاریس، نگاه دوم

پنج سال بعد دوباره به پاریس آمدم، دقیقا پنج سال قبل. تنها بودم و رانده شده، می شود گفت ‏اسمش تبعیدی است، تبعیدی خود خواسته. از تهران که بیرون آمدم، با درخت های شهر و پل ‏های هوایی و میدان آزادی و هوای دودآلود شهر و تاکسی هایی که پشت هر کدام حداقل یک ‏شوماخر نشسته بود تا رکورد جدیدی برای خط خزانه - آزادی برای خودش ثبت کند، ‏خداحافظی کردم. برخلاف دفعه قبل، این بار پاریس شهری بود با محلات فقیر نشین، اتاق های ‏کوچکی که دیوارهایش می خواست آدم را مچاله کند. شهری که هر جای آن قدم می گذاشتی ‏سیاهان آفریقایی و عرب های مراکشی و توریست های چینی و ژاپنی و آمریکایی می دیدی. ‏شهر متروهای بوگندو و بوی شاش متراکم و فشرده شده در ایستگاههای مترو و شهر نگاههای ‏غمگین و چشم های بهت زده. روزهای داغ و هوای خفه و شب هایی که احساس ناامنی می ‏کردی. نه، پاریس عوض نشده بود، این من بودم که عوض شده بودم. تفاوت آن پاریس و این ‏پاریس کمابیش شبیه خانه ای بود که میهمان عزیزدردانه اش هستی با خانه ای که بی آنکه ‏کسی دعوتت کند، خودت را مهمان کردی و دائما منتظری کسی با کنایه یا مستقیما به تو ‏بگوید، اوی! چه می کنی؟ برو دیگر! وقت تمام است. همولایتی ها چنان نگاهت می کردند که ‏گویی باری اضافه هستی و جز اینکه صاحب خانه احتمالا از تو خوشش نمی آید، احتمالا ‏مهمان هم به مهمان چندان علاقه ای ندارد. دفعه قبل آمده بودم یک ماه بمانم و همه چیز برایم ‏موقتی و جالب بود. اما بار دوم پاریس شهری بود که آمده بودم تا در آن بمانم. به نظرم شهر ‏پاریس با مهمانهای تازه زیاد مهربان نیست، زیاد که چه بگویم، اصلا مهربان نیست. خودش ‏معتقد است آنقدر از در و دیوار شهرش مهمانهای خوانده و ناخوانده می ریزد که اصلا وقتی ‏برای مهربانی کردن ندارد، مهربانی بکند که چه بشود، که باز هم مهمان بیاید؟ که باز هم ‏توریست های چینی و ژاپنی بیایند و چق چق عکس بیاندازند و عرب های مهاجر مراکشی و ‏مصری و لبنانی بیایند و سر همه چهارراهها اغذیه فروشی ارزان بزنند؟ می گویند کرمانی ها ‏مردمی میهماندوست هستند، البته طبیعی است، وقتی شهری در مسیر راه نباشد و غریبه زیاد ‏مزاحم شهر نشود، آدم مهمان دوست می شود، ولی وقتی میهمان اینقدر زیاد می شود که برای ‏رد شدن از خیابان باید آنها را کنار بزنی تا بتوانی سر کارت برسی دیگر از مهمانها خوشت ‏نمی آید. پاریس در سفر دوم با من نامهربان شده بود. من هم چیزی نوشتم به نام پاریس، در ‏نگاه دوم. وقتی امروز آن نوشته را می خوانم خنده ام می گیرد، از نگاه خودم، آن نوشته ‏درباره پاریس نگاهی داشت نژادپرستانه، آمریکایی، نا آشنا با فرهنگ فرانسه و گاهی هم ‏توهین آمیز. آن روزها به شکل عجیبی از سگ ها بدم می آمد، بدم که نمی آمد، ولی دوستشان ‏نداشتم، مثلا اگر سگی به من نزدیک می شد و کسی آن دور و بر نبود احتمالا رفتاری غیر ‏انسانی با آن سگ می کردم، نه، خیال تان راحت باشد، لگد نمی زدم، آنقدرها هم حالم خراب ‏نبود. پاریس در نگاه دوم برای من شهری بود پر از عرب و آفریقایی و پر از فاحشه های ‏درجه سوم با خیابانهای کثیف و مردمی مغرور که حاضر نبودند به هیچ زبانی غیر از فرانسه ‏حرف بزنند. واقعا عجب مردمان بدی! این همه توریست ها دوست دارند بیایند پاریس، و این ‏پاریسی ها نمی روند به جای اینکه توریست ها فرانسه یاد بگیرند، بروند انگلیسی یاد بگیرند. ‏حالا می توانم خط بکشم روی آن نوشته ام درباره پاریس و فرانسه.‏

پاریس، نگاه سوم ‏

حالا پاریس برای من شهری دیگر است. حوصله اش را ندارم، انبوهی آدمها خسته ام می کند، ‏بخصوص وقتی که در موقعیت توریست قرار می گیرم. وقتی برای کاری می خواهم بیایم عزا ‏می گیرم و وقتی کارم تمام می شود حتی تحمل نیم ساعت اضافه ماندن در شهر را هم ندارم. ‏شهری است برای خودش. باید عادتش کرده باشی، باید اتاق های تنگ و تاریک اش را دوست ‏داشته باشی، باید بپذیری که تنه به تنه مردم حرکت کنی، باید بپذیری که در شهری مغرور راه ‏می روی که مردمانش از اینکه در آنجا زندگی می کنند، زیادی حال شان خوب است. باید ‏قبول کنی که آنها از یک توریست چیزی به جز پولش را نمی خواهند، چون چیزی جز ‏دردسرش را احساس نمی کنند. فرانسه سارکوزی در این وسط چیزی دیگر است؛ نامش را ‏بعضی ها گذاشته اند سارکولند، شاید به کنایه از اینکه گویی سارکوزی شهر را به زور تسخیر ‏کرده است و انگار فرانسوی ها از این مرد ریزنقش و مصلحت اندیش و زیرک خوششان نمی ‏آید و انگار آنها به او رای نداده اند. این بار نگاهم به پاریس، همراه با مروری است بر ماه مه ‏‏68، اتفاقی که حالا چهل سال از آن می گذرد. خیلی ها فکر می کنند، پاریس همیشه آماده ‏التهاب است، شاید چنین باشد، اما از نظر من حالا دیگر پاریس برخلاف سالهای گذشته، در ‏درون خود تومور بدخیم آمریکایی شدن را دارد. کافی است که به سلیقه جوانهایش نگاه کنیم، ‏فرار مغزهای آنها را به آمریکا ببینیم، برنامه های پربیننده تلویزیونی شان را که در سخافت و ‏سطحی نگری دست تاک شو ها و رئالیتی شوهای آمریکایی را از پشت بسته اند، ببینیم. اسب ‏تروای آمریکایی ها زیر برج ایفل سالهاست کنگر خورده و لنگر انداخته است و از درون آن ‏دائم مدل های آمریکایی نشت می کند به عمق خیابانهای پاریس. حالا دیگر چپ و جنبش چپ ‏دیگر یک اقلیت آرمانخواه است که گه گاه ممکن است به تصادف انتخاباتی را برنده شود و ‏نکته اینکه مثل خیلی جاهای دنیا سیاستمداران عاقل و قدرتمند فرانسه بیش از قبل چرخش به ‏راست شان دیدنی است و احساس کردنی. با این وجود، اومانیته همچنان منتشر می شود و ‏هنوز هم پاریس تنها شهری است که ممکن است در آن بتوان کلکسیونی از تاکسیدرمی شده ‏های استالینیست و لنینیست و مائوئیست را پیدا کنی، چه می گویم، حتی ممکن است طرفداران ‏جدی انور خوجه و پول پوت و بن لادن را هم در این شهر عجیب و غریب پیدا کنی. شهری ‏است برای خودش. پاریس خیلی چیزهای را برایم زنده می کند…‏

شهر رهبران قبلی و بعدی

سفرهای رهبران ایران به پاریس از سفر ناصرالدین شاه شروع شد. او با خدم و حشم به ‏پاریس آمد و خاطرات خوشی از این شهر اندوخت و نوشت و بسیار آموخت و آخرش هم ‏معلوم نشد که در آن اتاق تاریک با او چه کردند. هر چه کردند، این عشق به فرانسه که آن ‏روزها در نخبگان مملکت اعم از دولتی ها و اپوزیسیون ریشه کرده بود، تا آنجا حاد شد که ‏احمدشاه دل در گرو پاریس داد و شاید که در انتخاب میان پاریس و حکومت ایران بود که ‏ترجیح داد یک شازده سابق در پاریس باشد تا یک پادشاه در تهران [خودش گفته بود کلم ‏فروشی در پاریس را به چنان سلطنتی که نوکر انگلیسی ها باشد ترجیح می دهد شاید دلیلش ‏این بود که احمد شاه فرانسه بلد بود و انگلیسی بلد نبود]. پس از رفتن قجرها هم محمدرضا شاه ‏و دکتر مصدق، هر دو دلبستگی زبانی به این شهر داشتند و هر کدام بارها راه هایشان به ‏پاریس ختم شده بود. محمد رضا پهلوی سرانجام هم ملکه اش را و هم آخرین نخست وزیرش ‏را از پاریس آورد، اولی دانشجوی پاریس بود و دومی اگر چه در موسیو بلژیکی بازگشته به ‏وطن به حساب می آمد، اما گفته شده است که فرانسه را مثل زبان مادری حرف می زد و ‏برادر و هم فکران بیشمارش پاریسی ها بودند. از آن طرف هم روشنفکران حکومتی نیز یا ‏فرانکوفیل بودنند یا فرانکوفون، یا دل شان فرانسوی بود یا زبان شان. روشنفکران غیر ‏حکومتی هم بالاخره یا اول کارشان از فرانسه شروع شده بود، یا وسط کار به پاریس رسیده ‏بودند، یا در پاریس مرده بودند، هدایت و ایران درودی نقاش و فرخ غفاری و ایرج پزشکزاد ‏و بسیاری دیگر سالها در خیابانهای این شهر زندگی کرده بودند. نکته این که ضد حکومتی ها ‏هم بالاخره یک جوری از این شهر رد شده بودند و مانده بودند؛ از ابوالحسن بنی صدر و ‏قطب زاده و حسن حبیبی جبهه ملی بگیر تا چپ های فدائی و حتی مجاهدین خلق، همین شد که ‏چند ماه پس از این که ملکه درس خوانده در پاریس با اشک و آه کشور را رها کرد و از ایران ‏رفت، بنی صدر درس خوانده در پاریس و قطب زاده عضو کنفدراسیون در پاریس، آیت الله ‏خمینی مستقر در پاریس را سوار هواپیما کردند تا برخلاف نظر شاپور بختیار فرانسوی زبان، ‏فرانسه دوست به تهران بروند. سه چهار ماه بعد جاها عوض شد، اعضای اپوزیسیون مستقر ‏در پاریس در تهران قدرت را در دست گرفتند و اعضای دولت از تهران به پاریس آمدند تا ‏اپوزیسیون دولت جدید را تشکیل دهند. مسعود رجوی و دار و دسته و بنی صدر و رهبران ‏فدائیان خلق و رهبران جبهه ملی پاریس را که یک سال قبل شهر رهبران انقلاب ایران بود، ‏تبدیل به شهر رهبران مخالفان انقلاب ایران کردند…. البته که این داستان فقط مختص یک ‏تاریخ خاص یا یک جغرافیای خاص نیست. داستان ما و پاریس ادامه دارد، شاید یک روز آیت ‏الله خامنه ای و احمدی نژاد هم پاریس آمدند و خیلی ها که در پاریس دائم بلیط بازگشت به ‏تهران را اوکی می کنند، برگشتند. از سوی دیگر پاریس شهر بسیاری از رهبران و مخالفان ‏حکومت هاست، بسیاری از فاشیست ترین و تندترین رهبران جهان که امروز به عنوان جانیان ‏تاریخ شناخته می شوند، در کلاس های درس این شهر درس خوانده اند. و عجب است که اکثر ‏آنها وقتی از پاریس به کشورشان برمی گشتند، می خواستند انقلابی مردمی را رهبری کنند، ‏اما گویی انقلاب مردمی در سه چهار دهه گذشته اسم مستعار قتل عام هم بوده است. شاید « ‏خیالبافان» و رویاپردازان بسیاری رویاهای شان را برای تغییر کشورشان در این شهر دیده اند ‏و در اجرای همان رویاها بود که کابوس هایی بزرگ را آفریدند. کابوس های ناتمامی که ‏انگار تا دنیا دنیاست، ادامه خواهد داشت. پاریس شهر رهبران بعدی و قبلی کشورهاست…‏

فردا ،چند داستان کوتاه از پاریس. ‏