شهر خیالبافان، شهر انقلاب، شهر سینمای سیاه و گودار، شهری که سارتر در آن روزنامه های ضد جنگ می فروخت، شهر دکتر شریعتی، شهر فرانتس فانون، شهر آیت الله خمینی، شهر بنی صدر، شهر رجوی، شهر تئوریسین ها و تروریسین ها، شهر پناهندگان گریخته از شرق استبداد و شهر معترضین به غرب …. شهر روزهای آفتابی و دخترهای خوش لباس و پسرهای وحشی و پلیس های پیر و توریست های ژاپنی و…..
پاریس، نگاه اول
دو سه روزی را برای کار آمدم پاریس. قبلا یک بار یک ماهی پاریس را دیده بودم، با همه خوبی های؛ آنقدر گرفتار بودم که هیچ چیز از بدی های پاریس را ندیدم. در سال 1378 در پاریس بودم، مهمان یک عالمه آدم حسابی کلاس بالا که یا مرا به محلات گران و شیک پاریس می بردند، یا در هتل های درست و حسابی اقامت کردم، البته با خرج دیگران و یا به دیدن موسسات فرهنگی و هنری و ادبی رفتم. پاریس آن سال برای من شهر سارتر و سیمون دوبووار و روشنفکران متفاوت و اندیشه های بلند و عطر و فلسفه و شراب کهنه و پنیر بدبو و خوراک صدف و کراوات و کفش های واکس زده و ماشین هایی بود که راننده اش من نبودم. پاریس یک چیز دیگر بود. من هم از ایران آمده بودم، کمی در و دهاتی، کمی گیج، همه چیز برایم جالب و تازه بود و دائم دوست داشتم چیزی یاد بگیرم. باز خدا را شکر دوربین همراهم نبود و عشق عکاسی نداشتم مثل حالا. پاریس شد شهری رویایی و جذاب، با روزهایی پر از فیلسوف و شب هایی پر از نئون و خانم های خوشگل و بیش از حد نجیب.
پاریس، نگاه دوم
پنج سال بعد دوباره به پاریس آمدم، دقیقا پنج سال قبل. تنها بودم و رانده شده، می شود گفت اسمش تبعیدی است، تبعیدی خود خواسته. از تهران که بیرون آمدم، با درخت های شهر و پل های هوایی و میدان آزادی و هوای دودآلود شهر و تاکسی هایی که پشت هر کدام حداقل یک شوماخر نشسته بود تا رکورد جدیدی برای خط خزانه - آزادی برای خودش ثبت کند، خداحافظی کردم. برخلاف دفعه قبل، این بار پاریس شهری بود با محلات فقیر نشین، اتاق های کوچکی که دیوارهایش می خواست آدم را مچاله کند. شهری که هر جای آن قدم می گذاشتی سیاهان آفریقایی و عرب های مراکشی و توریست های چینی و ژاپنی و آمریکایی می دیدی. شهر متروهای بوگندو و بوی شاش متراکم و فشرده شده در ایستگاههای مترو و شهر نگاههای غمگین و چشم های بهت زده. روزهای داغ و هوای خفه و شب هایی که احساس ناامنی می کردی. نه، پاریس عوض نشده بود، این من بودم که عوض شده بودم. تفاوت آن پاریس و این پاریس کمابیش شبیه خانه ای بود که میهمان عزیزدردانه اش هستی با خانه ای که بی آنکه کسی دعوتت کند، خودت را مهمان کردی و دائما منتظری کسی با کنایه یا مستقیما به تو بگوید، اوی! چه می کنی؟ برو دیگر! وقت تمام است. همولایتی ها چنان نگاهت می کردند که گویی باری اضافه هستی و جز اینکه صاحب خانه احتمالا از تو خوشش نمی آید، احتمالا مهمان هم به مهمان چندان علاقه ای ندارد. دفعه قبل آمده بودم یک ماه بمانم و همه چیز برایم موقتی و جالب بود. اما بار دوم پاریس شهری بود که آمده بودم تا در آن بمانم. به نظرم شهر پاریس با مهمانهای تازه زیاد مهربان نیست، زیاد که چه بگویم، اصلا مهربان نیست. خودش معتقد است آنقدر از در و دیوار شهرش مهمانهای خوانده و ناخوانده می ریزد که اصلا وقتی برای مهربانی کردن ندارد، مهربانی بکند که چه بشود، که باز هم مهمان بیاید؟ که باز هم توریست های چینی و ژاپنی بیایند و چق چق عکس بیاندازند و عرب های مهاجر مراکشی و مصری و لبنانی بیایند و سر همه چهارراهها اغذیه فروشی ارزان بزنند؟ می گویند کرمانی ها مردمی میهماندوست هستند، البته طبیعی است، وقتی شهری در مسیر راه نباشد و غریبه زیاد مزاحم شهر نشود، آدم مهمان دوست می شود، ولی وقتی میهمان اینقدر زیاد می شود که برای رد شدن از خیابان باید آنها را کنار بزنی تا بتوانی سر کارت برسی دیگر از مهمانها خوشت نمی آید. پاریس در سفر دوم با من نامهربان شده بود. من هم چیزی نوشتم به نام پاریس، در نگاه دوم. وقتی امروز آن نوشته را می خوانم خنده ام می گیرد، از نگاه خودم، آن نوشته درباره پاریس نگاهی داشت نژادپرستانه، آمریکایی، نا آشنا با فرهنگ فرانسه و گاهی هم توهین آمیز. آن روزها به شکل عجیبی از سگ ها بدم می آمد، بدم که نمی آمد، ولی دوستشان نداشتم، مثلا اگر سگی به من نزدیک می شد و کسی آن دور و بر نبود احتمالا رفتاری غیر انسانی با آن سگ می کردم، نه، خیال تان راحت باشد، لگد نمی زدم، آنقدرها هم حالم خراب نبود. پاریس در نگاه دوم برای من شهری بود پر از عرب و آفریقایی و پر از فاحشه های درجه سوم با خیابانهای کثیف و مردمی مغرور که حاضر نبودند به هیچ زبانی غیر از فرانسه حرف بزنند. واقعا عجب مردمان بدی! این همه توریست ها دوست دارند بیایند پاریس، و این پاریسی ها نمی روند به جای اینکه توریست ها فرانسه یاد بگیرند، بروند انگلیسی یاد بگیرند. حالا می توانم خط بکشم روی آن نوشته ام درباره پاریس و فرانسه.
پاریس، نگاه سوم
حالا پاریس برای من شهری دیگر است. حوصله اش را ندارم، انبوهی آدمها خسته ام می کند، بخصوص وقتی که در موقعیت توریست قرار می گیرم. وقتی برای کاری می خواهم بیایم عزا می گیرم و وقتی کارم تمام می شود حتی تحمل نیم ساعت اضافه ماندن در شهر را هم ندارم. شهری است برای خودش. باید عادتش کرده باشی، باید اتاق های تنگ و تاریک اش را دوست داشته باشی، باید بپذیری که تنه به تنه مردم حرکت کنی، باید بپذیری که در شهری مغرور راه می روی که مردمانش از اینکه در آنجا زندگی می کنند، زیادی حال شان خوب است. باید قبول کنی که آنها از یک توریست چیزی به جز پولش را نمی خواهند، چون چیزی جز دردسرش را احساس نمی کنند. فرانسه سارکوزی در این وسط چیزی دیگر است؛ نامش را بعضی ها گذاشته اند سارکولند، شاید به کنایه از اینکه گویی سارکوزی شهر را به زور تسخیر کرده است و انگار فرانسوی ها از این مرد ریزنقش و مصلحت اندیش و زیرک خوششان نمی آید و انگار آنها به او رای نداده اند. این بار نگاهم به پاریس، همراه با مروری است بر ماه مه 68، اتفاقی که حالا چهل سال از آن می گذرد. خیلی ها فکر می کنند، پاریس همیشه آماده التهاب است، شاید چنین باشد، اما از نظر من حالا دیگر پاریس برخلاف سالهای گذشته، در درون خود تومور بدخیم آمریکایی شدن را دارد. کافی است که به سلیقه جوانهایش نگاه کنیم، فرار مغزهای آنها را به آمریکا ببینیم، برنامه های پربیننده تلویزیونی شان را که در سخافت و سطحی نگری دست تاک شو ها و رئالیتی شوهای آمریکایی را از پشت بسته اند، ببینیم. اسب تروای آمریکایی ها زیر برج ایفل سالهاست کنگر خورده و لنگر انداخته است و از درون آن دائم مدل های آمریکایی نشت می کند به عمق خیابانهای پاریس. حالا دیگر چپ و جنبش چپ دیگر یک اقلیت آرمانخواه است که گه گاه ممکن است به تصادف انتخاباتی را برنده شود و نکته اینکه مثل خیلی جاهای دنیا سیاستمداران عاقل و قدرتمند فرانسه بیش از قبل چرخش به راست شان دیدنی است و احساس کردنی. با این وجود، اومانیته همچنان منتشر می شود و هنوز هم پاریس تنها شهری است که ممکن است در آن بتوان کلکسیونی از تاکسیدرمی شده های استالینیست و لنینیست و مائوئیست را پیدا کنی، چه می گویم، حتی ممکن است طرفداران جدی انور خوجه و پول پوت و بن لادن را هم در این شهر عجیب و غریب پیدا کنی. شهری است برای خودش. پاریس خیلی چیزهای را برایم زنده می کند…
شهر رهبران قبلی و بعدی
سفرهای رهبران ایران به پاریس از سفر ناصرالدین شاه شروع شد. او با خدم و حشم به پاریس آمد و خاطرات خوشی از این شهر اندوخت و نوشت و بسیار آموخت و آخرش هم معلوم نشد که در آن اتاق تاریک با او چه کردند. هر چه کردند، این عشق به فرانسه که آن روزها در نخبگان مملکت اعم از دولتی ها و اپوزیسیون ریشه کرده بود، تا آنجا حاد شد که احمدشاه دل در گرو پاریس داد و شاید که در انتخاب میان پاریس و حکومت ایران بود که ترجیح داد یک شازده سابق در پاریس باشد تا یک پادشاه در تهران [خودش گفته بود کلم فروشی در پاریس را به چنان سلطنتی که نوکر انگلیسی ها باشد ترجیح می دهد شاید دلیلش این بود که احمد شاه فرانسه بلد بود و انگلیسی بلد نبود]. پس از رفتن قجرها هم محمدرضا شاه و دکتر مصدق، هر دو دلبستگی زبانی به این شهر داشتند و هر کدام بارها راه هایشان به پاریس ختم شده بود. محمد رضا پهلوی سرانجام هم ملکه اش را و هم آخرین نخست وزیرش را از پاریس آورد، اولی دانشجوی پاریس بود و دومی اگر چه در موسیو بلژیکی بازگشته به وطن به حساب می آمد، اما گفته شده است که فرانسه را مثل زبان مادری حرف می زد و برادر و هم فکران بیشمارش پاریسی ها بودند. از آن طرف هم روشنفکران حکومتی نیز یا فرانکوفیل بودنند یا فرانکوفون، یا دل شان فرانسوی بود یا زبان شان. روشنفکران غیر حکومتی هم بالاخره یا اول کارشان از فرانسه شروع شده بود، یا وسط کار به پاریس رسیده بودند، یا در پاریس مرده بودند، هدایت و ایران درودی نقاش و فرخ غفاری و ایرج پزشکزاد و بسیاری دیگر سالها در خیابانهای این شهر زندگی کرده بودند. نکته این که ضد حکومتی ها هم بالاخره یک جوری از این شهر رد شده بودند و مانده بودند؛ از ابوالحسن بنی صدر و قطب زاده و حسن حبیبی جبهه ملی بگیر تا چپ های فدائی و حتی مجاهدین خلق، همین شد که چند ماه پس از این که ملکه درس خوانده در پاریس با اشک و آه کشور را رها کرد و از ایران رفت، بنی صدر درس خوانده در پاریس و قطب زاده عضو کنفدراسیون در پاریس، آیت الله خمینی مستقر در پاریس را سوار هواپیما کردند تا برخلاف نظر شاپور بختیار فرانسوی زبان، فرانسه دوست به تهران بروند. سه چهار ماه بعد جاها عوض شد، اعضای اپوزیسیون مستقر در پاریس در تهران قدرت را در دست گرفتند و اعضای دولت از تهران به پاریس آمدند تا اپوزیسیون دولت جدید را تشکیل دهند. مسعود رجوی و دار و دسته و بنی صدر و رهبران فدائیان خلق و رهبران جبهه ملی پاریس را که یک سال قبل شهر رهبران انقلاب ایران بود، تبدیل به شهر رهبران مخالفان انقلاب ایران کردند…. البته که این داستان فقط مختص یک تاریخ خاص یا یک جغرافیای خاص نیست. داستان ما و پاریس ادامه دارد، شاید یک روز آیت الله خامنه ای و احمدی نژاد هم پاریس آمدند و خیلی ها که در پاریس دائم بلیط بازگشت به تهران را اوکی می کنند، برگشتند. از سوی دیگر پاریس شهر بسیاری از رهبران و مخالفان حکومت هاست، بسیاری از فاشیست ترین و تندترین رهبران جهان که امروز به عنوان جانیان تاریخ شناخته می شوند، در کلاس های درس این شهر درس خوانده اند. و عجب است که اکثر آنها وقتی از پاریس به کشورشان برمی گشتند، می خواستند انقلابی مردمی را رهبری کنند، اما گویی انقلاب مردمی در سه چهار دهه گذشته اسم مستعار قتل عام هم بوده است. شاید « خیالبافان» و رویاپردازان بسیاری رویاهای شان را برای تغییر کشورشان در این شهر دیده اند و در اجرای همان رویاها بود که کابوس هایی بزرگ را آفریدند. کابوس های ناتمامی که انگار تا دنیا دنیاست، ادامه خواهد داشت. پاریس شهر رهبران بعدی و قبلی کشورهاست…
فردا ،چند داستان کوتاه از پاریس.