سهراب فقط حرفی برای گفتن داشت!

ملیحه محمدی
ملیحه محمدی

سهراب فقط هجده سال داشت. شبی که فردایش کنکور بود، ـ چه روزی بود از این تیره روزهایی که گذشت ـ سیاهکارانی که دروغگویی البته کمترین پلیدی هاشان است، گفته بودند، کنکوری ها را آزاد می کنیم. برای همین پروین مادرش تا نیمه شب مقابل اوین نشست.

از کجا دارم می گویم؟ از کجا آغاز کنم که داستان سهراب باشد، از پلیدی های این  فرومایگان بگذرم، از سفله سیاست شوم این زمانه دور شوم، جنون لجام گسیخته قدرت را که میهن ما را در چنگالهای خونینش می فشارد کناری بگذارم و از داستان سهراب بگویم که کوچکترین بچه خانواده باشد؛ که دوشنبه روزی سه روز بعد از آنکه با شور و امید به پای صندوق رأی رفته بود، در خیابان شهر و آبادی خودش گم شد!

سه روز پیش از آن با گوریل پای شطرنج نشسته بود، امیدش و اعتمادش را در طبق اخلاص معصومیتش نهاده و هر چه هم از اول ابزی از او کسر کرده و بخود افزوده بودند قبول کرده بود بلکه مفسده حقیر ابلهانه از میهنش رخت بربندد، بلکه پیش جوانان جهان که دنیای دیجیتال بهم وصلشان کرده است، سرافکنده نباشد، بلکه حالا که درسش را با آن سالهای سخت بیماری پدر تمام کرده و میخواهد به دانشگاه دربیاید، نور امیدی را به تارک آینده خودش فروزان ببیند.

دوشنبه بیست و پنجم خرداد بود سه روز پس از آنکه شیادان مفسده جو، او را چون میلیون ها برادر و خواهرش فرا خوانده و بعد تحقیرش کرده بودند، امید معصومانه اش را زیر پاهای هیولا لگد مال شده می دید،  و حالا به جستجوی اعتماد گم شده اش همراه مادرش به خیابانها آمده بود. با دست خالی با قلبی که بیگمان  به جای گلوله ای که اینک در آن نشسته امیدی را هنوز در خود نهان داشت. با دست خالی! تا به غارتگران اعتماد مردم بگوید هنوز هم می توانیم با هم گفتگو کنیم. ببینید! چوب و چماق و باتون و تفنتگان را من هیچ سپری در دست ندارم. همانگونه بی دفاع بی اسلحه و بیگناه که با یک قلم پای صندق رأی رفتم! همان صندوقی که شما گذاشته بودید همانجایی که شما گفته بودید!  به یکی از همانها که باری، خود پذیرفته بودید رأی دادم تا مگرچهره غبار آلود میهنم را در منظر جهان بشویم.  ببینید دست خالی ام  در خیابان.

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها

به داس سخن گفته ای؟

سهراب آمده بود تا بگوید:

فقط آمده ام بیرون که حرفم را بشنوید. نه که شما دورید از من و ما! نه که همه بلندگو ها دست شما و مأموران شماست، نه که صدای من و ما  تنها و غریب است و به گوش شما نمی رسد آمده ام در خیابان بلکه صدایم با صدای سهراب های دیگر بیامیزد« ندا» یی  بشود  در کوی و برزن بپیچد بلکه  شما بشنویدش. همین! یاوه، یاوه، یاوه مردمان! همین!

هنوز فرصت دارید تا از امید و اعتماد ما مدد بگیرید و از بار سیاهکاری هاتان بکاهید و….

آنجا که قدم برنهاده باشی

گیاه از رُستن تن می زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را.

هرگز باور نداشتی

همین تنها سهراب ما که نبود! هیچ کدام از این صداهای معصومانه را نشنیدند. نمی خواستند بشنوند. همچون مصداق مسلم لشکر جهل و جنون حمله کردند، خانوادها، دوستان، هم کلاسی ها از هم دور افتادند و هر کدام به سویی تا مگر جنون خشم دشمنان صلح و آزادی را دامن نزنند. نگهبانان جهالت، پاسداران نادانی، تنها وسیله خبرگیری آدمها از یکدیگر را قطع کرده بودند. پروین از پسرش جدا افتاد، تلفن دستی اش تنها راهی که به سوی فرزندش بود بیهوده شده بود. پس تنها به خانه برگشت و منتظر نشست. شب دیر شد و از نیمه گذشت. سحر شد و خورشید اشعه بی پروای ش را  بر تن شرمگین و تبدار شهر تابید و مادر نگران و نگران تر شد.

ما سه روز بعد خبردار شدیم. مثل خیلی از خانواده ها که می ترسند با به میان آمدن نام عزیزان شان حاکمان جری تر و انتقام جو تر شوند به ما که در دور دست بودیم دیرتر خبر دادند و خواستند که سکوت کنیم.

سهراب پسر برادر خوانده ام رضا بود حاصل چند پاره گی خانواده که به هر حال با هم بزرگ شده و علیرغم هر بغض حق و نا حق و فرو خورده بزرگترها به هم دلی بسته و نگران هم بودیم.

رضا ناغافل به چنگال سرطان افتاد. دو سالی به عشق پسرانش و همین سهراب نگران که چشم از چشم و دست و نگاهش بر نمی داشت، با ناخوشی نحس دست و پنجه نرم کرد. ماههای آخر نه پروین امیدی داشت و نه هیچ پزشکی. بچه های بزرگتر هم با واقعیت کم و بیش اشنا شده بودند و پروین خون میخورد از اینکه رنج و عذاب خود و همسرش را باز و هنوز باید پاسداری کند زیرا که سهراب شانزده ساله که پدر را عاشقانه دوست داشت، روی یک صندلی صاف و محکم روبروی تخت پدر نشسته بود تا کوچکترین نشانه های حیات را در او جستجو کند و پزشک و اطرافیان را قانع کند تا همچنان با کمک همه دستگاهها بگذارند نفس بکشد و او روبرویش بنشیند و ببیند که پدرش زنده است.

پروین ادامه رنج خود و همسرش را برای این جان نگران ِ معصوم پذیرا شد تا زمانی که که دیگر دعاهای شب و روز پسرک نیز کارگر نیافتاد و شاید رنج این مادر و پدر، ـ  نه فقط پدر ـ  کافی شد.

حالا بیست و پنج خرداد بود. سه روز پس از غارت امید جوانان این سرزمین بلازده! پروین همین طفل معصوم را در خیابان گم کرده بود. برادرها و عموها همان شب اول کلانتری ها و با دل خونین و به اکراه، پزشکی قانونی و بیمارستانها، را زیر پا گذاشته بودند. همه جا به آنها اطمینان داده بودند که چنین جوانی چنین نهال هنوز نبالیده ای، نه تندرست و نه مجروح را نزد خود ندارند. پس مانده بود امید را به شوم ترین حلقه بستن، به مسلخ ازادی، به هولوکاست ِ اوین بستن! تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!

اینطور بود که پروین هر روز روی تل خاکهای اوین ایستاده و گاه از پا درآمده، نشسته بود. عکس دردانه آخری را به هر کس که از آن مأمن خوف خارج می شد نشان می داد و لابد خیلی ها از سر ترحم و به دروغ به او امید داده بودند که پسرک را در اوین دیده اند.

به پروین کمتر زنگ می زدیم زیرا که تا دیروقت شب مقابل اوین بود و پس از آن نیز جسم نحیف و آزرده اش را توانای پاسخ به پرس و جو های تکراری نمی دیدم. پریشب دو روزی بود که برادرم را که معمولاً از او خبر می گرفتم نمی یافتم. ناچار به او زنگ زدم  با اینکه در ایران از شامگاه ساعاتی گذشته بود، پریشان و گویی شرمنده می گفت:

“من الان دیگه نشستم توی خونه، میگن باید تا آخر هفته آزاد بشه. آخه الان که چهار هفته داره میشه! می ترسم نکنه انقدر بدجوری زدنش که نمی خوان با چهره زخمی بیاد بیرون؟!”

در دلم آرزو کردم ای کاش همین باشد اما به او گفتم: چرا باید بچه هیجده ساله رو که دست خالی توی تظاهرات میلیونی بوده اینطوری بزنن؟ انقدر بد به دلت راه نده. فقط مسئله اینه که تعداد دستگیری ها زیاده..

ولی پریشان بود و تأثیر دلجویی من ثانیه ای هم نمی پایید و بر می گشت به قعر نگرانی های مادرانه اش و قلب مرا آتش می زد:

“تو سهراب را از وقتی بزرگ شده ندیدی پسرهات دیدن. مثل رضا مظلوم و آرامه. اون اصلاً اهل درگیری نیست می گم برای همین شاید کتکش نزنن؟؟؟؟؟.ولی چرا نذاشتن یک تلفن اقلاً بزنه؟… “

و بیهوده سرایی های من که: خوب سالمه، جوونه مریض نیست، آدم مشهوری هم نیست که فکر کنن بهتره زودتر خبر بدن…

و باز او که گویی با خود نجوا می کند:

“بچه نتونست کنکور بده دیگه! الان دو تا کنکور نداده. ببین چقدر هم دلش شور میزنه! می گفت من قبولم مامان! نگذاشت که براش معلم بگیرم یا بفرستمش کلاس کنکور. خیلی  ملاحظه کاره بعد از مردن باباش همش مواظبه خرج درست نکنه. هر چی بهش گفتم بذار برات معلم بگیرم. می گفت مامان من خودم خوندم می دونم قبول میشم.؛نگران نباش!

 و حرفهای من این سوی سیم که نگرانی و دلهره را باید از خودم دور می کردم: کنکور نداد که نداد! سال دیگه. حالا نه اینکه همه اونایی که درسشون تموم شده کار و شغل دارن؟ بگذار یک سال دیرتر فارغ التحصیل بشه..

و دیروز صبح، ده دوازده ساعتی بعد از این گفتگوی رقت آور ما از اداره  آگاهی پایتخت حکومت ستم، به او زنگ زدند از اداره تشخیص هویت…

فغان ! که سرگذشت ما

سرود ِ بی اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود

که از فتح ِ قلعه ِ روسپیان..

بازمی آمدند

با پسرانش رفت به اداره آگاهی. عکس سهراب! تأیید می کنید؟…

نعره، ضجه، فریاد، التماس…

نمی دانیم.. نمی دانیم… بروید فردا دادسرا! مهربانترین پاسخ سیاه کارترین حاکمان این سرزمین.

و امروز در دادسرا باید جان می کندند. و جنازه  پسرک را که گلوله قلب جوان و مأیوسش را شکافته بود، و بیست و نهم خرداد، چهار روز بعد از دستگیری به پزشکی قانونی تحویل داده شده بود باز پس گرفتند. تمام این روزها مادر و برادران و خانواده پریشان را بازی داده بودند.

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد

که مادران ِ سیاه پوش-

داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب

و باد -

هنوز از سجاده ها

سر برنگرفته اند.

و با تو بگویم رضا جان! رضا جان پرواز سختی بود اما شاید دانسته بودی که رنج ماندن چقدر برای تو بزرگ می شد اگر می ماندی.

در تمام مدتی که بیمار بودی، وقتی با امید از بهبودی حرف میزدی و هنوز نمی دانستی که بیماریت چقدر جانکاه هست، من از سوی تلفن بغضم را فرو می خوردم؛ وقتی که هر روز ضعیف تر می شدی و ناامیدی در صدایت، آشکارتر، وقتی که پروین می گفت “گوشی تلفن  را می برم پیشش حرف بزن. متوجه میشه، خوشحال میشه و آنسوی خط تنها صدای نفسهای تو را آمیخته به آه های سرد می شنیدم، قلبم فشرده می شد و بغضم را فرو می خوردم.

ببین که تو هنوز چقدر خوشبخت تر از پروین بودی که امروز هیچ تسلیتی برایش نیست! ببین که ستم در حق او چگونه کامل شد و چگونه ناگهان به جمع مادران خونین دل این سرزمین پیوست که رنجشان را پایانی و قلب مجروحشان را مرهمی نخواهد بود.

 

منبع: اخبار روز