مانلی

نویسنده

بخش هایی از شعر- داستانِ “موازنه ی سهراب دلیله ای، روی خط قرمز” سروده ی الهه رهرو نیا

موازنه ی سهراب دلیله ای، روی خط قرمز

 

آمده ام پایین.

توی سردخانه،

دراز کشیده ام.

کسی به کسی نیست.

گفتم به یاد بیاورم

شاید گرم بشود سردخانه،

حداقل در رویا،

به یاد آن روزها،

آن روزها که خورشید هنوز می شَنگید،

زمین گرم بود

و مریخ به او حسادت میکرد .

زنگ زدی :

گفتم هیچ،

دلم هوای آفتاب کرده بود

آمدم زمین.

سرد شده است،

سال ها است،

سال های نوری،

از وقتی که تو رفتی.

 گفتی که زیاد گرم شده بود زمین.

حریص بود و مدام زلزله می آمد.

ماگما در دل و روده اش پیچ می زد

و قله ی دماوند هر روز گوگرد پس می داد،

نوبتی هم باشد نوبت مریخ بود.

خوب کردم که بچه ها را ریختم توی فضاپیمای نوح و رفتم.

از قدیم هم گفته بودند هجرت خوب است،

فضای خدا بزرگ است،

می شود رفت یک سیاره ی دیگر.

خندیدم.

دلخور شدی.

در هم کشیدی اخم هایت را و اشک هایت جاری شد.

بعد اسمم را صدا کردی،

بلند،

مثل آن روزها که زمین خورشید را هَوار می زد،

هوار کشیدی و گفتی :

گفتم:هنوز! بعد از تمام آن سال های نوری ؟

گفتی هنوز و هق هق زدی،

و من به یاد فشار دهانه ی رَحِم،

وقتی دندان هات را می فشردی رو گردن باریکم،

و زور می زدم که رد بشوم،

جیغ اول را بکشم،

بروم توی دنیایَت،

بپیچی ام لای قنداقِ قلب ات ،

شیرم بدهی،

بزرگم کنی،

مثلِ دخترت،

و دکتر نیامد برای سزارین،

خون ماند توی شُش هایم،

لخته شد،

و اکسیژن تا ابد در حسرتِ کیسه های هوایی ام فرو رفت،

از تعجب همراه تو گریه کردم.

سردخانه نبود ،

آتشکده بود آن روزها.

یک میز بزرگ داشتیم .

یک میز بزرگ نهارخوری،

من نشسته بودم یک طرف،

تو طرف دیگر،

و صدای تو اوج می گرفت بر فراز خوراکی های رنگارنگ،

بوسه می گرفت از تک تک عطرها ،

می ریخت شان توی ظرفش تا می رسید این سر میز،

بوسه ها را خالی می کرد توی ظرف من.

من صدایم را قِل میدادم روی میز،

قِل قِل قِل قِل

و صدای تو می دوید دنبالش،

مسابقه می گذاشتند با هم.

خوراکی ها کف می زدند،

با ولع برای خورده شدن،

تاپ تاپ می کرد قلبشان

با حرکتِ موج وارِ سینه،

که فرو بروند زودتر،

از مِری هایمان،

هضم بشوند،

برسند به جایی در آرامش،

جزئی از تن من،

جزئی از تن تو،

جزئی از ما.

 

سر آخر شکر بود .

میریختی توی چای ام ،

داغ ،

از آتشی که با هم درست کردیم،

تو کبریت داشتی من هیزُم.

شاید هم بر عکس، یادم نیست.

آب چشمه را می ریختی

توی کتریِ دود گرفته ای که بوی سیگار می داد،

و شیرین بود.

شکر،

نمی دانم چند قاشق،

حل می شد آرام آرام در تک تک سلول های گُر گرفته ام.

گلویم مثل سنگ شده بود،

نه،

کوهستانی تقّ و لَق،

در آستانه ی ریزش،

سنگ ریزه ها وِل می شدند از گوشه و کنارش ،

می رفتند طرفِ گوش،

رگِ گردن،

پس سر،

و گیر می کردند توی چشم هام،

اجازه ی فرو ریختن نمیدادم.

می دانستی مرگِ سهراب می رسد.

خوانده بودی ذهنم را

مثل همیشه،

و فهمیدی منتظر (تو) نبودم، وقتی گفتی: اَلو!

باورم میشد رفتنت،

دیر می آمد صدایت،

نوش دارو،

دکتر،

و چیزی نمانده بود،

به خفگیِ سهراب،

در رحِمِ دردکشیده ی تهمینه،

وقتی رُستم گوش هایش را گرفته بود، روی ناله ها،

و گوشی اش را خاموش کرد،

تا زنگ تلفن های پی در پی دکتر را نشنود.

رفته بودم کربلا.

تعطیلات نوروز بود.

تو رفته بودی آب بیاوری از فُرات،

من هم بَست نشسته بودم وسط صحرا،

دو هفته ای میشد.

آمدی با اسب،

خسته،

خون آلود،

مشک را گرفته بودی به دندان

یک چکه آب بیشتر نمانده بود تَهِ مَشک.

نه دَست داشتی، نه چشم،

روی فرقِ سَرت هم ردّ پای شمشیر بود.

گفتی: عطش من بیشتره یا تو؟

یک قطره آب را گذاشتیم وسط ،

خط کش گذاشتم،

نصف کردیم،

نیم قطره من، نیم قطره تو.

بعد همدیگر را رها کردیم

و هرکدام رفتیم یک سر صحرا بست نشستیم.

شب گذشت .

تمام سپاه در تاریکی شب، فِلِنگ بسته بودند،

جُز با معرفت ها،

آن ها که تا آخرش بودند،

و می مُردند برای هم.

سهراب مُرده به دنیا آمده بود.

همه جا پراز خطوط قرمز.

دلیله با ضرب آهنگ طبل،

زنجیرهای بسته به باله هایش را می لرزاند،

تو نمی دانم کجا بودی،

و من

سراسیمه

دنبالِ برگِ انجیر می گشتم.

 

منبع : مجموعه ی« منظومه ی ناپیوند والگی»