مانلی

نویسنده

سروده هایی از الناز سرخانلو و سمیرا یحیایی

اتاقی برای خستگی

 

1

زمانی برای مستی اسب ها

از لیزی لجن گرفته

تا کبود اردک ها

یک ماهی ام که دمم نیست !

عقرب های احمق مونث

روی صحنه گیج می روند !

اسب ها با پوست خربزه مست می شوند !

دیوار

سبز تازه می خورد

و من

قور باغه می شوم

در مسیر رودخانه ای به رشت !

استانیسلاوسکی عزیز !

به یاد بهمن قبادی و حافظ موسوی که برایش سرود

2

برای خستگی ام یک اتاق می خواهم
دو چشم میشی روشن،‌ دو چشم زاغ عزیز
بریز قلب مرا باز اشتیاق عزیز
فروغ کوچک خوشبختی مرا بردار
ببار توی دل کوچه ها چراغ عزیز !
من از تصور یک سیب گرم خواهم شد
بیفت توی دل ام آ… ی اتفاق عزیز
درخت می شومت ؛‌ قار و قار با من باش
و برگ برگ ببار از دل ام کلاغ عزیز
که قلب های زمین هی نچیده می افتند
از اشک های درختان سیب باغ عزیز
برای گریه به یک جای دنج محتاجم
گزین شعر فروغ… استکان داغ عزیز…
چقدر صندلی مهربان من خوب است
همیشه خستگی ام را همین اتاق عزیز…

 

تپانچه ای بر پیشانیِ اسب

با احتساب این‌همه مورفین

من یک جنازه‌ام

آنقدر قهوه‌ای که بیشتر

شبیهِ عنبه‌هایِ بالا آورده از این روز بالا می‌روم

چیزی به پُف‌هایِ جهان اضافه‌تر است

چیزی‌وُ پُف…. اضافه‌تر است

طوری بسته‌ام این چشم‌هایِ الکلی‌ام که وا نمی‌شود

وا نمی‌دهد به این صند لی که لَم‌ام.

برادر ترک می‌کند

برادر درک می‌کند

برادر درهایِ گشوده‌تری‌ست

گشاده دست می‌رود گشاده‌تر از دست می‌رود گشاد‌تر

پیری‌ست این اوینِ از دست رفته‌وُ مَردم

مَردم این روزها همه لبخند می‌زنند

دیگر کمی از لیلی هم نیستم کم‌ام از لیلی

با سگ‌هایِ بسته به روح‌ُ نشانه‌هایِ پیاده‌رو

سرد می‌وزد سرد بادهایِ موسمی بادهایِ توده‌ای بادهایِ نهیلیستی

سرد می‌وزد و احتمالِ ترور

وقتی که قهرمان به سطلِ زباله‌یِ حمام فکر می‌کند

به ریش‌هایِ مشترک‌ُ تیغ‌هایِ مشترک‌وُ قهرمان

با این‌همه شیپورِ این استادیوم خواب مانده است.

جنگید با هزار خروس

با دندانِ ماهی‌وُ غضروف جنگید

پَر کو ؟ پَرهات کو خروس؟

و سرهایِ بی کلاه‌ُ علامت یعنی ما باخته‌ایم ای دوست.

گلّه‌هایِ نیامده از پیش رَم‌اند هِی پِی خونِ تو را پاک می‌کنم

و تکانِ پرده به صبح اضافه می‌شود

و نور و شروعِ دردهایِ منقبض وقتی که ما حمله‌هایِ عصبیِ مشترک بودیم

به عنوانِ یک بازنده نیم جانْ

اصلن وقتی همه لبخند می‌زنند دل‌ات می‌آید برنده باشی؟

مرگم پرید

این ضربه‌هایِ شنیدن برای چیست؟

داشتم عروسیِ رعنا را نگاه می‌کردم

و پدربزرگ…

که هیچ وقت این فصل از سال نمی‌مُرد مُرد

مادر بلندتر مادر بلندتر

زخم‌هایِ تازه‌یِ من خون‌اند و این شیهه‌هایِ پدر بزرگ است

وقتی که اسب بود‌وُ قند زیاد می‌خورد

ضربه‌هایِ مغزی‌اش اخطار ندادند و اسب بود و مُرد

انگار نه انگار که شهربازی بسته است

من ارابه‌هایِ مرگ را ترجیح می‌دهم مادر

و سنگ ریزه‌هایِ پارک هخامنش و گربه‌ها و خروس‌ها و خروس پَر کو ؟ پَرهات کو خروس؟

بخیه کمی از پوستم کم می‌کند دکتر

من به بسته شدنِ پلک‌هایم نیازمندم

با اینکه می‌شود استخوان‌هایِ الهامِ ربیعی را فراموش کرد

وقتی که چانه بیرون می‌زند‌وُ آرواره آه

برگرد…..

پس تخت خالی‌ست

آبان‌ِ هشتادوُ شش و این اوینِ از دست رفته این اوین

برگرد…..

تقاضایِ یک شیپورچی چیز ِ زیادی نیست

ما بازی را باخته‌ایم ای دوست و گورِ خود را

و تو آن بالش‌هایِ موفق بودی

تنها هوایِ رقص‌ُ شیپور است که آرام می‌کند

برگرد…..

گیر کرده چشمِ چپ‌ام در زاویه‌ای از پله‌ها که وا می‌روند از بغل

مادر بلندتر بپاش

مادر بلندتر

کبودیِ پنجه‌هایم قابل جبران نیست

ما خانه‌یِ پدری‌مان را از دست داده‌ایم

و خورشید که از ساق‌های ِ رعنا مکیده‌ست

علاوه بر اسطوره‌یِ کدئین، پلک هم که به هم نمی‌رسد

این اوین ِ از دست رفته‌وُ مَردم

مَردم همه لبخند می‌زنند

تنها هوایِ رقصُ شیپورُ رعنا

رعناوُ این پریدگی

‌‌‌‌این پریدگی این روزها

 انگار از سرِ همه‌یِ مردگان

پریده است.

2

 

برای خرداد 88 و بوی ابرهایی که بلند است

… از نیمه گذشته است

و روز

سرمای دیگری است

سفید میان ملافه ها و دندان لق مرگ

یکدست می‌شود تن

تهران شبیه باکره ای بی یال، گیس داده به سمت باد

-و مرگ یکسره بی درمان است-

شب پرسه های ترس روی زمین

مصدوم چشم هایی که سر به کوه نمی‌گذارند و بیهده

ابر می‌شوند

تهران با قرنیه های خون قدم هضم می‌کند

و جهان شبیه بیمارستان

کیسه های عزیز خون نسل غریب مرا

میان پله های شهر تقسیم می‌کند…

مجروح زخم های توام ای دوست

با پنجه هایی افتاده و مشتی که خواب می‌رود

بوی شرجی ابرها بلند است

و تو شدید ترین قرنیه های مقابل منی…

علاج این همه نیستی و زکات زیست تن ام

همین دو جفت چشم گیاهی توست

و بوسه ای

که از بغل ام پرید…

سفر میان جاده خاک می‌خورد

چمدان فراق تنها بسته می‌شود…

سر در بیاور از این شب و آمده هایی که رفته اند

-تهران تلخ آب قرقره می‌کند-

به یاد بیاور

ما کشتگان هزار ساله ایم

که نبردمان اینبار

از پنجره های بی پرده آغاز می‌شود

-و بی وقفه دست بالای دست و بی وقفه محمدصالح علاء تا صبح-

آه ای جهان تنگ

آه ای سیاه سرفه مدام

به ورطه های تو آلوده ام

رفتار مرگی ات بوی پل های شرق می‌دهد

و رود میرداماد

که لوند و تلخ

از شانه های شهر شره می‌کند مردم

دوباره همانند و روز

اشاره به دست هایی است که پس ام می‌زنند

خودم را از اردیبهشتی لعنتی سرانده ام

و تو نجیب چهل ساله منی

که روی ساعات خواب شهر ایستاده ای و من…

-کاری برای فاصله ها نمی‌کنم-

جنگ است و قبر

از شیشه های لکه دار صبح شنبه بالا می‌رود

و میدان آزادی با طرح های عمیق اجتماعی اش

خواب خرگوش های ترسیده می‌بیند

زمان

خوک مستی است

که رم کردن اش را فراموش کرده ایم

تنها که می‌شود دو دست

تنها که می‌شود…

نور شبیه رفتن یک غریبه است

و زمان

منگنه ای درشت با فلزی که یک تنه علامت می‌دهد

بی وقفه درد به چنگ گرفته ایم

و حماسه ی مرگ شبیه دندانی پوسیده به گوشه های اقلیم من چسبیده است

تکانم بده شب

تکانم بده

از پوست های کشیده مان

بوی روزهایی دمق و زنانی بیمار

به گوشت می‌رسد

دردْ خون نسل من

بر حاشیه های بلند شهر تجزیه می‌شود

لب از این گزیده تر؟ که بو گرفته میان سال های عصری کوتاه و درشت

و روز سرمای دیگری است

ما میدان انقلاب را به خانه می‌بریم

و میدان ولیعصر مال تو

هرچند تهران غنیمت دره ها بود

ما روی پله های اوین خواب مانده بودیم و

دریا زده

کلاغ هایی درشتی را نگاه می کردیم

که برای تشییع قلب هایمان

غــــــــــــــار می‌زدند…

من و تو کابوس های شبیه ایم ای دوست

که میدان انقلاب را به خانه برده ایم

و فردوسی

که روی شانه های رودابه

هزار و یکشب می‌خواند و به خواب فرو می‌رود…

از درخت های تجریش

تا ایستگاه شمشیری

بوی شرجی ابرها بلند است

و فردا سنتور هزار ساله باد

… روز دیگری است…

شادم که خون نسل من

هلال چهار، سیصد و شصت و چند روز تو را

پشت ابر تکه تکه کرد

شادم که ابر سوی تو نیست