از این شماره در صفحه جدید “چاپ دوم” مطالبی در باره کتاب تجدید چاپ خواهد شد که آثار منتشره را با نگاهی موشکاف و آموزنده بررسی کرده باشند. اولین شماره اختصاص دارد به مقاله زیبای استاد ارجمند دکتر صدرالدین الهی در باره کتاب” هدایت، بوف کور وناسیونالیسم”
دوپارگی یکپارچه
ماشاءالله آجودانی یکی از جزیره های پراکندۀ پریشان ایران است. او این سال ها کتاب های قابل اعتنا و استنادی نوشته است:“مشروطۀ ایرانی” و “یا مرگ یا تجدد”. این جزیره پراکنده حالا کتابی به بازار داده است با نام “هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم”.
کتاب، محصول مطالعه در بوف کور اثر صادق هدایت است که تاکنون مورد نقد و بررسی بسیاری از منتقدان ادبی قرار گرفته است. از جمله استاد ارجمند من دکتر پرویز ناتل خانلری در مصاحبه ای طولانی که درباره ادبیات معاصر با من داشت و بخش مربوط به هدایت و علوی آن در سال 1346 در مجله سپید و سیاه تهران به چاپ رسید و هم اکنون نیز تمامی کتاب در دست انتشار است، نگاهی به بوف کور دارد که نگاه یک منتقد ادبی و دوست نزدیک هدایت به او در این کتاب است.
اما دکتر آجودانی کتاب را با نگاه دیگر خوانده است. او قهرمان بوف کور را یکسره یک ایرانی دیده است. یک ایرانی که با ارّه بی رحم تاریخ در یک لحظه تاریخی از میان به دو نیم شده و بعد، از بد حادثه این دو نیمه به هم چسبیده است. نه به مانند دوقلوهای سیامی که از پشت یا سر یا کمر به هم می چسبند بلکه آدم دو نیمه شده ای که نیمه زخمدار و ارّه شده اش خود را به نیمه سالم گذشته پیوند زده است.
در کتاب آجودانی قهرمان قصه بوف کور مرثیه خوان مرگ تمام قهرمانان تاریخ بلند پیشانی ملتی است که در وجود او زندگی می کنند و او خود با این زخم از پنجره اتاقش به قبرستان هایی می نگرد که خود در آن به خاک سپرده شده است.
آجودانی بوف کور را نقطه اوج و تحول داستان سرایی و نثرنویسی هدایت از جهت بیان عواطف و احساسات می داند و معتقد است که: “زبان تند، سطحی و شعاری که در پاره ای از نوشته های هدایت نقش آشکار دارد، سال ها پیش از نگارش توپ مروارید در بوف کور از دست نهاده شده بود و به شیوه ای شگفت انگیز در ساختار نوعی ایهام، بیان مناسب خود را پیدا کرده بود. همین شیوه بیان مناسب است که باعث می شود بوف کور از شعار زدگی و بیان شتاب زده و شعار گونه و فضا سازی ها و کاراکتر سازی های عجولانه و ساختگی نجات یابد. این شیوه خاص ایهام نه تنها همه آن چه را که در متن[Text] وجود دارد به طور سمبلیک به بیان در می آورد بلکه بیانگر بسیاری چیزهاست که در متن نیامده اما در پس متن[Subtext] و مضمون نهفته وجود دارد.”[ص 99].
تشخیص آجودانی در ساخت و پرداخت و طراوت زبان بوف کور با قضاوت خانلری کاملاً همخوانی دارد. آنجا که خانلری می گوید: “کتاب به نحوی پرداخته شده که پس از خواندن چند صفحه اول خواننده خود، در عالم وهم و رویا، عالم مستی و افیون زدگی فرو می رود و بلافاصله ذهن منطقی را از دست می دهد و در همین جاست که باید گفت بزرگ ترین موفقیت نصیب نویسنده شده است. زیرا منظور اولیه او این است که خواننده بدون نظم و توالی منطقی کتاب را باز کند و باز نکته موفقیت آمیزتر آن که تا آخر کتاب خواننده هم چنان دچار این بهت و از هم گسیختگی ذهنی است و اثر کتاب به حدی است که پس از پایان آن وقتی به خود می آید که کاملاً از وقایع کتاب فاصله گرفته و اگر بخواهد مجدداً همان حال را پیدا کند چاره ای جز مطالعۀ مجدد ندارد.”[نقد بی غش ص 145]
اما آجودانی در خواندن کتاب آن طور که خانلری معتقد است از خود بی خود نمی شود. چرا؟ برای این که او از لحظۀ آغاز یعنی دست گرفتن کتاب با نیمه زخمی نویسنده که حسرت نیمه تاریخی او را می خورد همراه است. به عبارت دیگر آجودانی به جای یک قهرمان، دو قهرمان را در کتاب می بیند. یکی آن قهرمان پس افکند سال های خوب دور و دیگری این قهرمان خنزپنزری میراث خوار تمدن غارت شده و شاید خود غارتگر آن تمدن.
آجودانی بوف کوری را به ما معرفی می کند که در آن قهرمان انسانی است از خود بیگانه و در جستجوی گمشده ای که خنزرپنزری نیست که زنش لکاته ای نیست که تنش و پاکی های آن را به دندان های زرد و چرک مرد خنزرپنزری نمی سپارد که آن میراث دوست داشتنی سال های گمشده یعنی گلدان راغه را در دستمال کهنه کثیف نمی پیچد.
اگر تصور کنیم که هدایت به هنگام نوشتن بوف کور به نوعی غسل تعمید کرده اما به جای رفتن به کلیسا روانه آتشکده شده است درمی یابیم که آجودانی تا چه اندازه موفق شده است از نویسنده ای که اسلام را سرآغاز انحطاط ایران می دانسته چهره یک ناسیونالیست را بیرون بکشد و ثابت کند که هدایت امتداد طبیعی فکر متفکران متجددی است که عقب ماندگی ایران سرفراز عصر باستان را محصول تسلط اعراب و فرهنگ عربی و اسلامی می دانسته اند. او معتقد است:
“در اینجا هم خاطره عشق او به دختر اثیری، زن او یا “ایران” او یک بار دیگرمورد تجاوز پیرمرد خنزر پنزری قرار می پیرد که هم چنان از دهانش آیه های عربی فرو می ریزد. در حقیقت در روایت زمان “حال” شهر ری چه در بیرون خانه و چه در درون خانه، در تجاوز مرد خنزر پنزری است. هم گلدان راغه از آن اوست و هم خاطره عشق راوی. گویی همه معنویت و شکوه ایران قدیم در قبرستان شهر ری، شهر اسلام زده به باد رفته است. چنین سرنوشتی جوهر تاریخی سیاسی بزرگ را به نمایش می گذارد. همه ایران را رجاله ها در محاصره گرفته اند. آمیزش با عرب، نژاد ایرانی و خون ایرانی را فاسد کرده، هیچ چیز بر سر جای خود نیست. آخرین بازمانده خاطره نژاد ایرانی یعنی راوی که کمی پیش به صدای بلند گفته بود”من در میان رجاله ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم” دچار استحاله می شود. او هم در می یابد که همه آنچه که در گذشته و حال بر شهر ری رفته، بر او هم رفته است:“شکل پیرمرد قاری، شکل قصاب، شکل زنم، همه اینها را در خود دیدم”.[ص 118-119]
از اینجاست که ارزش این دو همانی را به صورت یک دوقلوی به هم چسبیده در کار آجودانی مشاهده می کنیم. این فکر که ما نژاد پاکیزه ای بودیم و حال نیمه ای از ما خنزرپنزری، لکاته، خودفروش، نعش کش و قصاب شده است در درون همه ما هست و هر چند گاه یک بار این دو نیمه ناسازگار به هم در می پیچند و سرانجام چون چاره ای جز همزیستی توامان دوقلوهای به هم چسبیده ندارند با هم کنار می آیند. فکر زیبایی که آجودانی از این دوپارچگی بوف کوری بیرون کشیده است بدیع است، تازه است و به قول خود او در پشت جلد کتاب “ساختار دو بنی و دوپاره ای زمان در بوف کور بر اساس همان مفهوم دو بنی سیاسی و تاریخی از زمان شکل گرفته است. روایت اول بوف کور به گذشته باستانی و روایت دوم بوف کور به ایران اسلامی تعلق دارد. بین این ساختار زمان در بوف کور و آن ساختار زمان در تاریخ اندیشه سیاسی در تجدد ایران گفتگویی روشن و آشکار در میان است”.
بر این نکتۀ آجودانی من باید این تکمله را بیفزایم که این گفتگو، گفتگویی از نوع گفتگوهای تئاترAbsurd یونسکو و بکت است. که قهرمانان از میان به دو نیمه شده هر کدام حرف خود را می زنند. انسان ایرانی به دو نیمه شده را ما در انقلاب اسلامی دیدیم و شناختیم که متجدد بود، کراوات می زد، ادوکلن لانون مصرف می کرد، خانمش مینی ژوپ می پوشید، پسرش گرل فرند به خانه می آورد و خودش معتقد بود که حکومت ظالم است و حکومت واقعی حکومت قسط و عدل الهی است. دکتر آجودانی باید اضافه کند که ما با این نیمه زخم خورده و خراش برداشته زندگی کرده ایم و شاید آن نیمه رویایی هم هرگز وجود نداشته است و گرنه مانی و مزدک را نمی کشتیم و یزدگرد را در آسیاب نفله نمی کردیم.
کتاب دکتر آجودانی را باید خواند نه از آن باب که به بوف کور و هدایت پرداخته است بلکه از این باب که این جزیره تک افتاده وظیفه ای درخور تحسین را انجام داده است، آینه ای پیش روی ما گرفته که نقش ما را راست به خود ما می نمایاند و شاید که این نقش راست نمودن به جای آن که مثل همیشه به آینه شکستن منجر شود به خود شکستن ما بینجامد.