اولیس/ داستان خارجی – جک فینی، ترجمه محمد موسوی:
روی میز کوچک اتاق پذیرایی تام بنِک دو برگه، یکی پوست پیازی دیگری روبرگی کلفتر که کاغذ کاربُن بینشان ساندویچ شده بود، را لوله کرد توی پُرتابل اش. برگهی رویی سربرگ خورده بود، مراسلات بین ادارهای، و تاریخ فردا را درست زیر این تایپ کرده بود؛ بعد برگ زرد چروک شدهی کنار ماشین تایپ که با دستنوشتههای خودش خطخطی شده بود را برانداز کرد. زیر لب غُر زد “اینجا گرمه”. بعد از راهروی کوتاه پشت سرش، صدای خفهشدهی به هم خوردن آویزهای فلزی درون قفسهی اتاق خواب را شنید، و در این یادآوری از آنچه همسرش مشغول آن بود با خود فکر کرد: گرما، نه – عذاب وجدان.
بلند شد، در حالی که دستهایش را در جیبهای عقب شلوار کرباسی شستشو میچپاند، به سمت پنجرهی کنار میز اتاق نشیمن گام برداشت و مشغولِها کردن به شیشه شد، سرگرم تماشای حلقهی بخار که پهن میشد، از لابلای ظلمت شب پاییزی، یازده طبقه پایین تر، به خیابان لِکسینگتون خیره شد. جوانی بود بلند قد، تکیده، مو مشکی پولیور به تن، که به نظر میرسید در کالج به جای تیم فوتبال، احتمالا، عضو تیم بسکتبال بوده است. حالا پاشنهی دستهایش را روی حاشیهی بالایی قاب پنجرهی پایینی قرار داده بود و به سمت بالا زور میآورد. اما مثل همیشه پنجره تکان نخورد، و باید دستهایش را پایین میآورد و بعد محکم به بالا هل میداد تا با تکانی شدید چند اینچ پنجره را باز میکرد. غرغر کانان، غبار دستهایش را مالید.
اما هنوز کارش را آغاز نکرده بود. عرض اتاق را تا ورودی راهرو طی کرد و، با تکیهی کمر به چهارچوب در، دستهایش را دوباره در جیبهای پشتی فرو کرد، صدا زد “کلیر؟” وقتی همسرش جواب داد “مطمئن که ناراحت نمیشی تنها بری؟”
“نه” صدایش خفه بود، میدانست که با کلهی تا شانه فرو در قفسهی لباس اتاق خواب جوابش را میداد. بعد صدای کوبههای کفش پاشنه بلندش روی کف چوبی آمد و در انتهای راهروی کوتاه، با یک زیر پیراهن، دو دست بالا آمده تا زیر یکی از گوشها، مشغول انداختن یک گوشواره، همسرش ظاهر شد. لبخند زد – یک دختر بسیار زیبای باریک اندام با موهای قهوهای روشن، تقریبا بلوند – که زیباییاش با طبیعت دلپذیرش که در چهرهاش نمایان بود دو چندان شده بود. “فقط از این ناراحتم که این فیلم رو از دست میدی؛ تو هم دوست داشتی ببینیش.”
“آره، میدونم.” و انگشتانش را دواند لای موهایش “ولی خب باید اینو حتما تمومش کنم”
{همسرش} به نشانهی تصدیق سر تکان داد. بعد، درحالی که گوشه چشمی به میز وسط اتاق نشیمن داشت، گفت، “خیلی کار میکنی خب، تام— سخت میگیری.”
مرد لبخند زد. “تو که بدت نمیاد، میاد، وقتی پول سرازیر بشه و من به عنوان نابغهی عمده فروشی مغازههای خاروبار شناخته بشم؟”
زن لبخند زد و گفت “فکر نکنم” بعد چرخید طرف اتاق خواب.
دوباره پشت میزش، تام سیگاری روشن کرد؛ و چند لحظه بعد کلیر ظاهر شد، حاظر یراق و آماده تا برود، روی لبهی جاسیگاری قرارش داد. زن گفت “درست بعد از هفت، میتونم خودمو برسونم”
تا قفسهی لباس دم در او را همراهی کرد تا در پوشیدن کت کمکش کند. بوسیدش و، برای لحظه ای، وقتی او را در بر گرفته بود، و عطری را که زده بود میبویید، هوس کرد تا برود؛ حقیقت نداشت که حتما باید امشب را کار میکرد، در واقع این خواستهی خودش بود. پروژهی خودش بود، رسما در ادارهاش اعلام نشده بود، و میشد به تعویق انداخته شود. اما تا دوشنبه کسی سراغش نمی رفت، یکبار دیگر با خود اندیشید، اما اگه فردا بدمش به رئیس، شاید طول آخرهفته بخوندش…. بلند گفت “خوش بگذره.” در را برای همسرش باز کرد، هوای راهروی ساختمان را، که کمی بوی موم کفپوش میداد، حس کرد، جریان هوا از صورتش گذشت.
گامهای همسرش را تا پایین دالان تعقیب کرد، سریع در جواب خداحافظیاش دستی جنباند، و بعد شروع به بستن در کرد، ولی برای ثانیهای تاب آورد. همچنانکه لای در تنگتر میشد جریانی از هوای گرم از طرف راهرو به درون این شکاف مکیده میشد ناگهان موج با نیرویی شتابدار او را رد کرد. پشت سرش صدای سیلی پردهها بر صورت دیوار و بال بال زدن کاغذی روی میزش را شنید، میبایست در را میکشید تا بسته شود. برگهی کاغذ سفیدی را دید که در هوا بیاراده طاق و پشتک زنان روی کف مینشیند و برگهی دیگری، زرد رنگ، در پراز به سمت پنجره، گیر افتاده در جریان مردهی هوا، سوی شکاف باریک روان است. همچنانکه مینگریست، کاغذ به لبهی پایینی پنجره خورد و لحظهای آنجا گیر کرد و روی شیشه و چوب مالید. سپس همینکه جریان هوا کاملا ساکن شد، پردهها از دیوار به پشت تاب خوردند تا دوباره شل، آویزان شوند، دید که برگهی زرد روی کومهی پنجره افتاد و از محدودهی دید به بیرون سر خورد.
عرض اتاق را دوید، به لبهی پایینی پنجره چنگ انداخت و خودش را کشید در حالیکه از درون شیشه خیره مینگریست. برگهی زرد را سه فوت پایین تر از پنجره، افتاده روی رف زینتی نما دید که حالا در تاریکی تیره تر مینمود. حتی وقتی که دید، برگه داشت تکان میخورد، و آرام روی رف به پیش میخراشید و میرفت و توسط باد ملایمی که به سمت دیوار مدام فشار میآورد هل میخورد. با تمام توان روی پنجره خیز برداشت و پنجره با ضربهای ناگهانی باز شد، تمام بار بدنه درون قاب لرزید. اما کاغذ از دسترسش خارج بود، همچناکه به درون تاریکی خم میشد میدید که کاغذ که نصفش به دیوار ساختمان مالیده، مدام در طول رف به سمت جنوب سر میخورد. بر روی صدای خفهی ترافیک در عمق بسیار پایین تر، میتوانست صدای خشک خش خش کاغذ را همچون برگی بر روی کف پیاده رو بشنود.
اتاق نشیمن آپارتمان بغلی به طرف جنوب سه فوت یا بیشتراز این یکی، رو به خیابان بیرون روی داشت؛ به این دلیل که کرایهی مال بنِکها هفت و نیم دلار کمتر از مال همسایه هایشان بود. و حالا برگهی زرد، تقریبا نامرئی در شب، که در طول رف سنگی سر میخورد،در بن بست ناشی از بیرون آمدگی آپارتمان بغلی متوقف شد. بعد، بیحرکت ماند، در گوشه بین دو دیوار– قشنگ پنج متر آنطرف تر، سینه مال کنج شکیل رف نما، بدست نسیمی که بر صورت تام بنک میوزید و میگذشت.
روی پنجره زانو زد و برای یه دقیقهی تمام یا بیشتر خیره شد به کاغذ زرد، منتظر تا حرکت کند، تا از آن گوشه سر بخورد و بیفتد، تا شاید ردش را تا خیابان تعقیب کند، بعد با آسانسور سریع خودش را آنجا برساند و کاغذ را بازیابد. اما تکان نخورد، بعد متوجه شد که کاغذ بین برآمردگی لبه پیچ و تاب خوردهی تزئینات و رف گیر آفتاده است. یاد سیخ شومینه، دسته جارو، چوب گرد گیری افتاد و همچنانکه به ذهنش خطور میکردند, ردشان میکرد. هیچ چیز در آپارتمان به اندازهی کافی دراز نبود تا به کاغذ برسد.
سخت میتوانست بپذیرد که باید رهایش کند – مسخره بود – شروع کرد به لعن و نفرین. از میان همهی کاغذهای روی میز، چرا فقط باید این یکی میبود! چهار بعد از ظهر طولانی شنبهها را توی سوپر مارکتها به شمارش مردمی که از جلوی ویترینهای خاصی رد شده بودند گذرانده بود، و نتایج را هل هلکی روی آن برگهی زرد نوشته بود.لابلای خیل تبلیغات تجاری، هر نیم ساعتی که از سر کار جیم زده بود و عصرها توی خونه ورق به ورق گشته بود. فکت ها، نقل قول ها، و اعداد را روی آن برگه یادداشت کرده بود. بعد با خودش بره بود توی کتابخانهی عمومی در خیابان پنج، جایی که ساعات ناهار و بعد از ظهرهای بسیاری را آنجا گذرانده بود. همه اینها برای حمایت مالی مسئولین از ایدهاش برای طرح ویترین یک مغازه هی خارو بارلازم بود؛ بدون این اطلاعات فقط یک ایده محض بود. و همه، آنجا درون آن بداهه نوشته هایش – ساعات بیحساب کار – آن بیرون روی لبه رف قرار داشت.
برای چندین آن مطمئن شد که میخواهد برگهی زرد را رها کند، که دیگر کاری از دستش بر نمی آید. کار را دوباره میتوانست جمع کند. ولی احتمالا دو ماه طول میکشید، و زمان ارائهی این ایده همین حالا بود، تا در ویترینهای بهاره اجرا شود. به لبهی پنجره مشت کوبید. بعد شانهای بالا انداخت. حتی اگر نقشهاش مورد پذیرش قرار میگرفت، باعث افزایش در حقوقش نمی شد – نه به این زودی ها، اصلا، یا حداقل مستقیما حاصل نمی شد. با خود استلال کرد، حتی ترفیع هم برام بار نمی آورد— نه از قِبَل اون.
اما مثل قبل، نتوانست از این فکر برهد، که این یکی و بقیهی پروژههای مستقل، چه اونهایی که انجام شده و چه آنهایی که برای آینده طرحریزی شده، میتوانست رفته رفته باعث برجسته شدن عملکردش نسبت به بقیهی افراد جوان در شرکت محل کارش شود.
این طرحها راهی بود که باعث میشد از اسمی بیمعنی در لیست حقوق بگیران به اسمی مندرج در خاطر کارمندان بلند پایهی شرکت بدل شود. اینها اولین قدم در مسیر بسیار طولانی سعود به نقطهای بود که مصمم بود برسد، درست بالاترین نقطه. و میدانست که آن بیرون در دل تاریکی خواهد رفت، بدنبال برگهی زرد، پنج شیش متر دورتر از دسترسش.
با نوعی رفتار غریزی، با خندیدن به موضوع فورا نیتش را به خودش قبولاند. تصویر ذهنی از خودش درحال پاکشیدن در طول لبه، نامعقول – در واقع خنده دار— به نظر میرسید. خودش را در حال تعریف ماجرا تصور کرد؛ واقعه روایت خوبی در اداره راه میانداخت و، به ذهنش رسید، که اهمیت و توجه خاصی به توصیه نامههای مربوط و سابقهاش میافزود که ضرری نداشت.
واقعا بیرون رفتن و گرفتن کاغذش کار سختی نبود – کمتر از دو دقیقه برگشتنش طول میکشید – و میدانست که خودش را گول نمی زند. دید که عرض رف، درحالیکه با عیار چشم تخمین میزد، تقریبا هم عرض طول کفشش و کاملا مسطح بود.و یادش افتاد هر پنجمین ردیف آجر در نمای ساختمان، – خم شد بیرون، تا از این هم مطمئن شود - به اندازهی نصف اینچ تورفتگی داشت، که برای نوک انگشتهاش، برای حفظ تعادل، کافی بود. با خود گفت اگر این رف و دیوار فقط یک متر بالاتر از سطح زمین بود – همزمانیکه روی پنجره، خیره به بیرون زانو میزد، این فکر آخرین تایید نیتش بود – میتوانست همانطور بیوقفه روی رف حرکت کند.
بر اثر تکانهای ناگهانی، روی پاهایش ایستاد، سمت قفسه روبریی رفت، و یک ژاکت راه راه پشمی بیرون آورد؛ بیرون حتما سرده. ژاکت را تن کرد و سریع عرض اتاق را به طرف پنجرهی باز طی کرد و در آن حین دکمهها رابست. در پس ذهنش میدانست که بهتر است هر چه زودتر قضیه را فیصله دهد قبل از آنکه در آثر فکر زیاد تجدید نظر کند، کنار پنجره به خود اجازهی مکث نداد.
یک پا را روی قرنیز کف پنجره انداخت، بعد رف را یک متر پایین تر، زیر پنجره، با کورمال پا پیدا کرد. پنجه در کف قاب پنجره، سفت و بادقت، آرام سرش را به پایین پنجره چرخاند و همزمان تغییر ناگهانی از گرمای اتاق به خُنکای بیرون را حس کرد. و با احتیاط کامل، و ذهنی شش دانگ معطوف، پای دیگرش را بیرون آورد. بعد به آرامی خودش را صاف کرد. متوجه شد، اغلب بطونهها، خشک و ترک خورده، از حاشیههای پائینی قاب پنجره ریخته اند و لبهی چوبی، با فرورفتگیای نصف اینچی یا بیشتر، جای دست خوبی را ایجاد کرده است.
اکنون، آسان و با ثبات تعادل یافته، بیرون روی رف نمای بیرونی در نسیم خنک و ملایم، یازده طبقه بالاتر از خیابان، خیره به آپارتمان روشن خود که حالا عجیب و متفاوت مینمود خیره مانده بود.
ابتدا دست راستش، بعد چپ، و با دقت چنگِ نوک انگشت را از حاشیهی خالی از بتونهی پنجره به شیار تو رفتهی آجرها درست در طرفِ راستش کشید. بعد از آن سخت بود تا اولین گام پیوسته سمت مسیر پهلویی – برای آغاز حرکت – را بردارد و ترس درون دل و رودهاش پیچید، اما دوباره ، با مجال ندادن به خودش برای تفکر، انجامش داد. و اکنون – سینه، شکم، و طرف چپ صورتش را به آجرهای سرد و زبر میفشرد. ناگاه آپارتمان روشنش رفته بود، و این بیرون بیشتر از آنچه که فکرش را کرده بود تاریک بود.
بدون مکث ادامه داد – پای چپ ، پای راست، چپ – کف کفشش در طول سنگ زبر مالان و خراشان، بدون آنکه کنده شود پیش میرفت، انگشتها در لبهی نمایان آجرها به پیش سُر میخورد. سینهی کف پاهایش را با پاشنههای کنده شده پیش راند؛ رف دقیقا آن پهنایی که انتظارش را میکشید نداشت. اما با کمی تمایل به جلو، به سمت نمای ساختمان و چسبیده بدان، میتوانست تعادلش را قرص و مطمئن احساس کند. و حرکت در راستای رف به همان آسانی بود که فکرش میکرد. میتوانست خراش ممتد ناهنجار دکمههای ژاکتش در امتداد آجرهای زبر را بشنود و دم بدم، مختصر گیر افتادنشان را در هر شیار ملاط خورده احساس کند. به راحتی اجازهی نگاه کردن به پایین را به خودش نداد، هر چند اضطرار انجام آن هرگز رهایش نکرد؛ در واقع حتی اجازهی فکر کردن به خود نداد. ماشین وار – پای راست، پای چپ، دوباره و دوباره – چون خرچنگ به پیش خزید، خیره به دیوار محو پیش رفتهی جلویی که پیوسته نزدیکتر میشد ….
به دیوار رسید، و در گوشه، تصمیم گرفت که چگونه قرار است کاغذ را بردارد– پای راستش را بلند کرد و با دقت روی رفای که در امتداد دیوار روبرویی کشیده شده بود با زاویهای درست نسبت به رفای که پای دیگرش روی آن قرار گرفته بود نهاد. و حالا، رو به ساختمان، در گوشهای که دو دیوار تشکیل میدادند ایستاده بود، با دو پا بر روی رفها ، و دستی در شیاری هم ارتفاع شانه در هر دو دیوار. پیشانیش درست درون کُنج بر آجرهای سرد میفشرد، و اکنون با دقت ابتدا یکی از دستهایش را پایین آورد، و بعد دیگری را، شاید به اندازهی یک فوت پایین تر، تا شیار بعدی در ردیف آجرها.
بسیار آرام، در حالیکه پیشانیش را بسمت پایین روی سنگاب گوشهی آجری سر میداد و زانو هایش را خم میکرد، بدنش را طرف کاغذ که بین پاهایش که کِش میآمد قرار داشت پایین میآورد. دوباره به اندازهی یک فوت دیگر جای اتکای دستش را پایین تر آورد و باز بیشتر زانوهایش را خم کرد، ماهیچههای ران سفت، پیشانیش سمت پایین کشیده میشد و برامدگی آجرهای v شکل را رد میکرد. حالا با چمباتمهای نصف نیمه، دست چپش را به شیار دوم انداخت و بعد به آرامی دستش را سمت کاغذ بین پاهایش دراز کرد.
نمی توانست کامل لمسش کند، زانوهایش به دیوار فشار میآورد؛ بیشتر از این نمتوانست خمشان کند. اما با خم کردن سرش به اندازه یک اینچ پایین تر، که اینبار بالای سرش به آجرها میمالید، شانهی راستش را پایین آورد تا اینکه گوشهی کاغذ را میان انگشتانش داشت، میکشید تا کاغذ جدا شود. در همان حین، از میان پاهایش در دوردستِ پایین، خیابان لکسینگتون را دید که مایلها پیش رویش کشیده شده بود.
در همان لحظه، تابلوی تئاتر لوو را بلوکها آنطرف تر پس از خیابان پنجاهم دید: مایلها چراغ راهنمایی راننگی، که حالا همگی سبز بودند؛ چراغهای ماشینها و خیابان ها؛ تابلوهای نئون بیشمار؛ و لکههای سیاه متحرک مردم. و انفجار بیرحم آنی وحشت محض در وجودش غرید. برای لحظهای بیحرکت، از بیرون خودش را تصور کرد – عملا دولا شده، بر روی این رف باریک، و تقریبا نصف بدنش بر روی خیابانی در عمقی بسیار پایین به بیرون متمایل – شدیدا به لرزه افتاد، وحشت میان ذهن و ماهیچه هایش زبانه میکشید، یورش خون را در سطح پوستش احساس کرد.
در لحظهی بسیار کوتاه ماقبل آنکه وحشت فلجش کرد، همچنانکه از میان پاهایش آن درازای هولناک خیابان را در عمق بعید زیرش نگریست، قسمتی از ذهنش، بدنش را در تکان تند انقباض عضلانی دوباره به موعیتی قائم بالا کشید، ولی چنان خشن که سرش سخت به دیوار خراشیده شد، که چون عقب جهید، بدنش به بیرون تا لبهی تیغ تعادل تاب خورد و نزدیک بود تا به عقب پرت شده و بیفتد. بعد تا میتوانست دوباره به طرف گوشه خم شد، با انقباض و کشیدن خود به درون گوشه، نه تنها صورتش بلکه پهلو و شکم، کمرش قوس برداشت، و نوک انگشتانش با تمام فشارِ بازوانی که میکشید به شیار نیم اینچی در ارتفاع موازی شانه درون آجرها چسبید.
اینبار چیزی بیشتر از لرزه به جانش افتاده بود، تمام وجودش با رعشهای وحشیانه و خارج از کنترل شکنجه میشد، پلکهایش چنان سفت به هم فشرد و بسته شد که دردناک بود، گرچه هشیاریش را به آن از دست داده بود. دندانهایش در حالت منجمد چهرهای درهم کشیده نمایان بودند، توانش همچون آب از زانوها و ماهیچههای ساق پا خشک میشد. کاملا محتمل بود، میدانست، که از حال خواهد رفت، و در امتداد دیوار سقوط خواهد کرد، صورتش خراشیده خواهد شد، بعد به پشت خواهد افتاد، وزنی لَخت، پرت درون هیچ. برای حفظ جانش روی چسبیدن به هشیاریش تمرکز کرد، نفس عمیق حساب شدهای از هوای سرد به درون ریه هایش کشید، میجنگید تا حواسش را جمع نگه دارد.
بعد فهمید که از حال نمی رود، ولی نه توانست مانع لرزیدنش شود ونه توانست چشمانش را باز کند. جایی که بود ایستاد، نفسهای عمیق میکشید، تلاش کرد تا از وحشت نیم نگاه به آنچه در پایین قرار داشت اجتناب کند؛ میدانست که در خودداری از خیره شدن به پایین به خیابان اشتباه کرده است، با اولین گامی که به بیرون، روی رف برداشت، بر آن فائق آمد و موضوع را پذیرفت.
غیرممکن بود تا برگردد، حقیقتا نمی توانست انجامش دهد. نمی توانست خودش را وادارد تا کوچکترین حرکتی را انجام دهد. توان از پاهایش رفته بود؛ دستهای لرزانش— بیحس، سرد، ناامیدانه خشک – تمام چالاکیاش را از دست داده بود. پس از یک یا دو قدم، چنانچه سعی میکرد تا تکان بخورد، میدانست که خواهد لغزید و خواهد افتاد.
ثانیهها گذشت، با وجود باد ضعیف و خنکی که به پهلوی صورتش میفشرد، میتوانست فروکش صدای ترافیک خیابان را در آن ژرفای دور زیرش بشنود. کمتر و کمتر شد تا اینکه متوقف شد، تقریبا به سکوت رسید؛ بعد دیری نپایید، حتی در این ارتفاع، میشد صدای کلیک سیگنالهای راهنمایی رانندگی و از سر گیری غرش خوابیدهی موتورهای ماشینها را بشنود. در بین خاموشی صداهای خیابان، بلند گفت. بعد داشت فریاد میزد “کمک!” چنان بلند که حنجرهاش را خراشید. اما حس کرد وزش مداوم باد ، که بین صورتش و دیوار بیدر و پنجره در جریان بود، فریادهایش را همچنانکه میکشید میربود. میدانست که اینطوری باید فریادهایش دور و بیسمت و سو نماید. به خاطر آورد که چطور از روی عادت، اینجا در نیویورک، خودش فریادهایی را هنگام شب شنیده بود و بیتفاوت ناشنیده گرفته بود. حتی اگر کسی صدایش را میشنید، هیچ نشانهای بر آن وجود نداشت، ناگهان تام بنک فهمید که باید حرکت کردن را بیازماید؛ چارهای جز این نداشت.
با چشمان از ترس بسته، صحنه هایی را در ذهنش همچون تکه هایی از فیلمهای تصاویرمتحرک میدید – نمی توانست جلویشان را بگیرد. خودش را ناگهان در حال تلو خوردن به طرفین دید همچنانکه در طول رف آرام میخزید و متوجه شد که بالاتنهاش سمت بیرون قوس بر میدارد. بند کفش گیرافتاده بین رف و کف کفش دیگرش باعث بهم خوردن تعادلش شه بود، یک پا شروع به حرکت کرد، تا با یک تکان متوقف شود، و متوجه شد که ثباتش را دارد از دست میدهد. خودش را در حال سقوط با سرعتی هولناک در حالیکه بدنش در هوا چرخ میخورد، زانوهایش تنگ به پهلویش چسبیده بود، چشمهایش از ترس بسته بود، و آرام ناله میکرد، دید.
از روی نیاز آشکار، آگاه از اینکه هر یک از این افکار میتوانست در ثانیههای بعد به واقعیت بپیوندد، کم کم توانست ذهنش را بر روی هر فکری ببندد شاید حالا میتوانست دست به کار شود. با کُندی آمیخته به ترس، پای چپش را یک یا دو اینچ سمت پنجرهی به طرز ناممکنی دوراش، سُر داد. بعد انگشتان لرزان دست چپاش را تا حدی که جا داشت سُر داد . برای لحظهای نتوانست پای راستاش را از لبهای به لبهی دیگر جابجا کند؛ بعد انجامش داد، و متوجه بازدم سخت هوا از گلویش شد، داشت نفس نفس میزد. درحالیکه دست راستش، بعدا، شروع به لیز خوردن در طول لبهی آجری کرد، حیرت زده شد وقتی کاغذ زرد را زیر انگشتانِ خشکیده اش، مچاله شده بر آجرها حس کرد، صدای غریبی چون پارس ناگهانی که میتوانست خنده یا ناله باشد از خود صادر کرد. دهانش را باز کرد و کاغذ را با دندانهایش گرفت و از لای انگشتانش بیرون کشید.
با نوعی زبردستی— با ابتدائا متمرکز کردن تمام ذهنش روی پای چپ، بعد دست چپ، بعد پای دیگر، بعد دست بعدیاش –تقریبا بطرز نامحسوسی، مدام لرزه دار، و تقریبا بیهیچ فکری قادر بود به حرکت ادامه دهد. اما از طرفی میتوانست قدرت سهمناک به سستی عقب زدهی وحشت را درست آن طرف دیوارهی نازکی که در ذهنش علم کرده بود احساس کند؛ و میدانست که اگر{وحشت} از درون این سد بگذرد کنترل نزار بدلی بدناش را از دست خواهد داد.
در اثنای یه گام آرام، کوشید تا چشماناش رابسته نگه دارد؛ باعث میشد تا با دور نگه داشتناش از واقعیت ترسناکی که دروناش گیر افتاده بود بیشتر احساس امنیت کند. بعد یورش ناگهانی سرگیجه در وجودش بالا رفت، پس میبایست چشمانش را کاملا باز میکرد، و خیره میشد به پهلوها بر آجرهای زبر سرد و خطوط انحنا یافتهی ملات، با گونهاش تنگ چسبیده به ساختمان. چشمانش را باز نگه داشت با آگاهی از اینکه اگر فقط یکبار بگذارد تا بیاختیار به بیرون بچرخند، تا فقط برای لحظهای به پنجرههای روشن در امتداد خیابان خیره شوند، دیگر کارش از کمک خواهد گذشت.
ندانست چندین گام ناچیز یک وری برداشته است، پهلو، شکم، و صورتاش به دیوار میمالید، اما دانست تکیه گاه سستی که ذهن و جسمش بدان آویخته، میرود تا بشکند. ناگهان، تصویری داشت ذهنی از آپارتماناش درست آنطرف دیوار – گرم، سرشار از شادی، و بطور باور نکردنیای جادار. و خودش را دید که با گامهایی گُشاد طول اتاق را میپیماید و کف اتاق به پشت دراز میکشد، با دستانی کاملا باز، از امنیت باورنکردنی آن کیفور میشود. بطرز بیسابقه ای، ورای دست بودنِ این امنیت مطلق، تقابل این تصور و جایی که الان در آن بسر میبرد، بیش از آنی بود که بتواند تحمل کند. و سد شکسته شد و ترس از آن ارتفاع مهیب که بر آن مستقر بود بر ماهیچهها و رگ و پیاش جاری شد.
قسمتی از ذهنش میدانست که در آستانه سقوط است، پس شروع کرد به برداشتن گامهایی کور بیآنکه بداند چه میکند، با چابکی خفه شدهی بیفایدهای به پهلو خیز بر میداشت ، انگشتانش حرکتی خرچنگ وار در طول آجرها داشت، تقریبا خود را ناامیدانه به پَس کِشی ناگهانی و حرکت سریع به بیرون و پایین باخته بود. بعد دست چپ جستجوگرش به درون چیزی نه شکل آجر بلکه خلائی محض سُر خورد، شکافی دور از ذهن بر رُخ دیوار، … لغزید.
پای راستاش رفت توی استخوان قوزک پای چپ اش؛ به پهلو سکندری خورد، داشت میافتاد، پنجهی دستاش بر شیشه و چوب کشیده شد، سُر خورد، و نوک انگشتانش گیر کرد به لبهی خالی از بتونهی پنجرهی خودش. کف دست راستاش ،کورمال، کنار دیگری درحالیکه بر زانواناش میافتاد کوبید؛ و، تحت وزن کامل و کشش مستقیمِ سمت پایین بدن رها شدهی آویزان اش، شیشه پنجره لرزان درون قاباش پایین کشیده شد تا اینکه بسته شد و مچ دستهایش خورد به قرنیز کف پنجره شدیدا ضربه خوردند.
برای لحظهای زانو زده بود، استخوان زانوها بر سنگ کنارهی لبه میمالید، بدن تاب میخورد و جایی را لمس نمی کرد، برای تعادل میجنگید. ولی از دست داد، شانه هایش به عقب قوس بداشت، بازواناش را به جلو پرت کرد، دستهایش در هر طرف به قاب پنجره برخورد کرد؛ و – بدناش عقب میرفت – نوک انگشتانش نوار باریک چوبی شیشهی بالایی را گرفت.
برای لحظهای بین افتادن و ماندن معلق مانده بود،نوک انگشتانش بر نوار چوبی باریک یک چهارم اینچی فشرد. بعد، بعد با حساسیت هرچه تمام، با تمرکز زوم شده تمام حواسش، حتی فشار را بر انگشتانش که بر این باریکههای نازک چوبی چنگک انداخته بود سفت تر کرد. شروع کرد به جلو کشیدن تمام حجم بالاتنه اش، با اطلاع از اینکه هر لحظه اگر انگشتانش از این نوار نیم اینچی سُر بخورد به عقب تاب خورده و خواهد افتاد. آرنجها اندک اندک خم میشد، بدن از سفتی بیحد ماهیچهها میلرزید، قطرات بزرگ عرق ناگهان از پیشانیاش شُره کرد، تمام وجوداش را کشید با ذهنی معطوف بر سرانگشتاناش. سپس ناگهان فشار کاسته شد و پایان گرفت، سینهاش با آستانهی پنجره تماس داشت. زانوهایش را روی رف خم میکرد،پیشانیاش بر شیشهی پنجرهی بسته میفشرد.
کف دستهایش را بر کف پنجره انداخت، زل زد درون اتاق پزیراییاش – به میز تحریر داونپورت حنانی رنگاش میان اتاق، و مجلهای که آنجا گذاشته بود؛ بر تصاویر روی دیوار و نقوش روی قالی خاکستری؛ به ورودی راهرو؛ و به کاغذهایش، ماشین تایپ، و میز، که دو قدم بیشتر با بینیاش فاصله نداشت. حرکتی از طرف میزاش چشماش را گرفت؛ سیگارش،خاکستر انتهای آن، در جاسیگاری ،جایی که گذاشته بود– اصلا در باورش نمی گنجید – درست چند دقیقهی پیش، هنوز داشت میسوخت.
سرش تکان خورد و در انعکاس ضعیف شیشهی روبرییاش کاغذ زرد را گره خورده لای دندانهای جلوییاش دید؛ یکی از دستهایش را از کف پای پنجره بلند کرد و کاغذ را از دهان گرفت؛ گوشههای خیس خورده از کاغذ جدا شد، پس مانده را تف کرد.
برای لحظه ای، در زیر نور اتاق پذیرایی، متحیرانه به برگهی زرد در دستاش خیره شد و بعد آنرا چپاند درون جیب بغل ژاکت اش.
نتوانست پنجره را باز کند. کاملا بسته نشده بود، اما لبهی پایینیاش پایین تر از سطح لبهی بیرونی بود، فضایی وجود نداشت تا انگشتانش را از زیر آن رد کند. بین قاب دور شیشهی بالایی و پایینی کافی بود که به اندازهی کافی گُشاد نبود – با بالا تر رفتن ، سعی کرد تا انگشتانش را وارد کند، نتوانست با فشار بازش کند. پانل شیشهی بالایی، بر حسب تجربهی طولانی میدانست با رنگ خشکیده، سفت چسبیده و غیرممکن است تکان بخورد.
خیلی با دقت و با در نظر گرفتن تعادلش، سر انگشتان دست چپ را دوباره بر نوار قاب پنجره گیر داد، دست راستش را عقب کشید، کف دست رو به پنجره، بعد با پاشنهی دست به شیشه کوبید.
بازویش در اثر ضربه به عقب پرت شد، بدنش متزلزل شد. میدانست که جرات ندارد ضربهای شدید تر وارد بیاورد.
ولی در امنیت و آسودگی موقعیت جدید، خندهاش گرفت؛ فقط یک لایهی نازک شیشه بین او و اتاق پیش رویش بود، هیچ راهی جز عبور کردن از آن وجود نداشت. چشمانش را تنگ تر کرد، برای لحظاتی دربارهی کاری که باید بکند اندیشید. بعد چشمانش باز شد، چون چیزی به ذهنش نرسید. اما هنوز بر خودش مسلط بود: لرزشش، متوجه شد، که متوقف شده است. در پس ذهناش هنوز این فکر باقی بود که به محض اینکه دوباره درون خانه برسد، میتواند دق دلش را خالی کند و بزند زیر گریه. میشد روی کف دراز بکشد، غلت بخورد، و در طُرههای قالی چنگ بیندازد. به معنای واقعی کلمه میشد دور اتاق بدود، آزاد هر طور که دلش بخواهد، بالا و پایین بپرد، در امنیت بیحد آن ذوق کند و عیش کند، و مهار سیل اشک رها کند تا ترس درون ذهن و جاناش خشک شود. اشتیاقاش به این امر بطور حیرت آوری شدید بود، و بطریقی میدانست که بهتر است که این حس را فرو خورد.
یک سکهی پنجاه سنتی از جیباش در آورد و به شیشه کوبید اما چون هیچ امیدی به شکسته شدن شیشه نداشت وقتی نشکست زیاد ناامید نشد. پس از لحظاتی تفکر پایش را روی رَف کشید و بند کفشاش را کشید تا باز شود. کفش را از پایش بیرون کشید و در حالی که پنجهی کفش را گرفته بود، دستاش را تا جایی که جرات داشت عقب برد و با پاشنهی چرمی به شیشه کوبید. شیشه مرتعش شد، ولی میدانست تا شکشتن آن راهِ زیادیست. پایش سرد شده بود دوباره کفش را پایش کرد. دوباره، محض امتحان، داد کشید، و یکبار دیگر، اما جوابی نشنید.
ناگهان به ذهناش رسید که شاید تا اینکه کلِیر به خانه برگردد پشت پنجره بماند، اما برای لحظهای این فکر خنده دار نمود. میتوانست تصور کند که کلیر در را باز میکند، کلید را بیرون میکشد، در را پست سرش میبنند، و بعد تا چشم میچرخاند تا او را پیدا کند میبیند که آن طرف پنجره از سرما مچاله شده است. میتوانست حدس بزند که اتاق را به با عجله میدود، با صورتی حیرت زده و ترسیده، خودش را میشنود که میگوید: اصلا نپرس چطور شد که اینجام! فقط پنجره رو ب و کلیر نمی توانست پنجره را باز کند، یادش افتاد که، کلیر هیچوقت نمی توانست پنجره را باز کند،؛ همیشه برای این کار او را صدا میزد. پس کلیر مجبور است سرایه دار یا یکی از همسایهها را صدا کند، خودش را لبخند به لب تصور کرد که چون از پنجره به درون میآید به سوالهای آنها پاسخ میدهد. فقط میخواستم یکم هوای تازه بخورم، خب.
احتمالا تا بازگشت کلیر نمی تواند منتظر بماند، کلیر قرار بود که دومین سانس را ببیند، برای اولی باید سر وقت خانه را ترک میکرد، تا سه ساعت دیگر هم بر نمی گردد شاید هم – به ساعتاش نگاه کرد: کلیر هشت دقیقه است که رفته است. تنها هشت دقیقهی پیش بود که بوس خداحافظی را به همسرش داده بود. اصلا هنوز به آمفی تئاتر نرسیده است!
چهار ساعت طول میکشد تا کلیر احتمالا در خانه باشد، خودش را این بیرون، زانو زده فرض کرد، با سرانگشتانی چنگ زده به این نوارهای باریک چوبی، درحالیکه نمایش اول فیلم، با مقدمهی طولانی از لیست کردن عوامل و اعتبارها، آغاز شده، بعد بسط پیدا کرده، به اوج خودش رسیده، و در آخر تمام شده است. بعد فیلم اخبار روز، شاید، بعد یک فیلم کارتون، و بعد صحنه هایی تمام نشدنی از تبلیغ فیلمهای دیگر. و بعد، برای بار دیگر، آغاز نمایش یک فیلم کامل – در حالیکه او تمام مدت توی تاریکی این بیرون آویزان بوده است.
شاید میتوانست روی پاهایش بایستد، ولی میترسید امتحان کند، از قبل عضلات پاهایش گرفته بود، و عضلات ران هایش خسته بودند؛ زانوهایش آسیب دیده بود، پاهایش دیگر مال خودش نبود، و دستهایش مثل چوب خشکیده بود. احتمالا نمی توانست مدت چهار ساعت این بیرون، یا هر جایی نزدیک به اینجا، دوام بیاورد. حتی خیلی زودتر از این حرفها دستها و پاهایش تسلسم خواهند شد؛ شاید هر از گاهی جبور شود موقعیتاش را عوض کند – آن هم بسختی، کم کم هماهنگی اعضا و تواناش را از دست داده – و خواهد افتاد. کاملا واقع بینانه، میدانست که خواهد افتاد؛ هیچ کس این بیرون روی این رَف مدت چهار ساعت دوام نمی آورد.
یک دوجین پنجره در کنار خیابان روشن بودند، از روی شانه اش، میتوانست بالای سر مردی را در پشت روزنامهای در حال مطالعهی آن ببیند؛ در پنجرهی دیگری پرپر شدن صفحهی خاکستری آبی یک تلویزیون را دید. کمتر از بیست یارد- بیست یارد عجیب از پشت سرش تعداد زیادی از مردم بودند که اگر فقط یک نفر از آنها از روی بطالت میآمد کنار پنجره و نگاهی به بیرون میانداخت …. به دلایلی از روی شانهاش منتظر به آن مستطیلهای منور خیره شد. ولی کسی پشت آنها ظاهر نشد. مردی که روزنامه میخواند ورق زد و دوباره مشغول خواندن شد. جسمی از پشت یکی از پنجرهها گذشت و فورا ناپدید شد.
درون جیب داخلی ژاکتاش یک مشت کاغذ پیدا کرد، یکی را بیرون کشید و در نوری که از اتاق میآمد نگاهی به آن انداخت، یک نامهی قدیمی بود، یک نوع تبلیغ؛ اسم و آدرس اش، با جوهر ارغوانی، روی برچسبی بود که روی پاکت چسبیده بود.یک طرف نامه را با دندان گرفت، و آنرا پیچید و حلقه کرد. از جیب پیراهناش یک قوطی کبریت بیرون آورد. نمی توانست هر دو دستاش را از قاب پنجره ول کند اما، با کاغذ لوله شده لای دندان اش، قوطی کبریت را با دست آزاداش باز کرد، بعد چوب کبیریتی را خم کرد تا دو تا شد بدون آینکه آنرا از لای قوطی بیرون بکشد حالا نوک قرمز رنگ به سطح زبر میرسید. با انگشت شصت اش، نوک قرمز رنگ را بر روب سطح زبر مالید.
دوباره تکرار کرد، دوباه و دوباره، هر بار با فشار بیشتر، که ناگهان کبریت روشن شد، شصتاش را سوزاند. اما توانست روشناش نگه دارد.قوطی کبریت را در محفظهی دستش نگه داشت و با بدنش روی آتش خیمه زد. شعله را زیر کاغذی که در دهانش بود گرفت تا اینکه آتش گرفت. بعد شعلهی کبیرت را شصت و سبابهاش خاموش کرد، بدون اینک فکر سوزشاش را بکند، بعد قوطی کبریت را دوباهر در جیباش گذاشت. بعد لولهی کاغذ را به دست گرفت، شعله را پایین تر گرفت و منتظر شد تا آتش بالای کاغذ بخزد، تا شعلهاش روشن تر شود. بعد آنرا پشت خود روی خیابان نگه داشت، به طرفین تکاناش داد، درحالیکه از روی شانه نظاره گر بود، شعله در باد سوسو میکرد و پِت پِت کنان آخگر میپراکند.
سه عدد نامه درون جیباش بود که هر سه را با آتش روشن کرد و نگه داشت اینه شعله به دستاش میرسید و او ولاش میکرد روی خیابان. در یک جا، وقتی از روی شانه وقتی آخرینِ نامهها سوخت، دید مرد آنطرف خیابان روزنامهاش را گذاشت و ایستاد – حتی بنظر رسید که سمت پنجرهی تام نظر انداخت. اما وقتی که حرکت کرد، فقط داشت اتاق را میپیمود تا اینکه از دیده پنهان شد.
مقداری سکه در جیب تام بود که آنها را ریخت. سه چهارتایی باهم، اگر به کسی اصابت میکردند، یا اگر کسی متوجه افتادن آنها میشد، نمی توانست آنها را به منبعشان ربط دهد.
بازواناش به خاطر فشار بیوقفه برای چسبیدن به آن شیار چوبی شروع به لرزیدن کرده بود، نمی دانست حالا باید چکار کند و بیاندازه ترسیده بود. با یک دست چسبیده به نوار باریک پنجره، دوباره درون جیباش را وارسی کرد. اما اینبار– کیف پولاش را موقع عوض کردن لباس روی میز آرایش جا گذاشته بود – چیزی جز برگهی زرد رنگ چیزی نبود. همینطوری به ذهناش خطور کرد که مرگش روی پیاده رویِ آن پایین تا ابد معما خواهد ماند؛ با پنجرهی بسته – چرا، چطور، و از کجا ممکن بود افتاده باشد؟ هیچ کس برای مدتی حتی قادر نخواهد بود بدناش را شناسایی – فکرش هم تا حدی غیر قابل تحمل بود و ترساش را بیشتر کرد. تمام چیزی که درون جیباش پیدا خواهند کرد برگه زرد خواهد بود. با خودش فکر کرد، محتویات جیب مرد مرده، یک برگ کاغذ با یادداشتهای که با مداد نوشته شده – غیر قابل فهم.
متوجه بود که شاید واقعا قرار است بمیرد؛ بازواناش که هنوز تعادلش را روی رَف حفظ میکردند، حالا بیوقفه میلرزیدند. بعد با تمام سرعتی که یک الهام خطور میکند به ذهناش رسید، اگر بیفتد، تمام آن چیزهایی که همیشه میخواست از زندگی نصیباش شود، ناگهان، میتوانسته داشته باشد. پس، هیچ چیز تغییر نمی کند؛ چیزی اضافه نمی شود – کمترین تجربه و یا لذتی—نمی توانست به زندگیاش اضافه شود. آرزو کرد ایکاش نمی گذاشت تا امشب همسراش تنها برود – و در شبهای مشابه دیگر. تمام عصر هایی را که، برای کار، به دور از او سپری کرده بود را به خاطر آورد؛ و افسوسشان را خورد. متحیرانه به جاه طلبی حریصانه و مسیری که زندگیاش در آن افتاده بود اندیشید؛ ساعاتی را بیاد آورد که تنها برای پر کردن این کاغذ زرد که او را به اینجا کشیده است سپری کرده بود. محتویات جیب مرد مرده ، با خشمی ناگهانی و تند از ذهنش گذشت، یک زندگی تباه شده.
به این راحتی قرار نبود همینجا آویزان بماند تا اینکه لیز بخورد و بیفد؛ اینرا به خودش گفت. یک چیز باقی مانده بود که میتوانست امتحان کند؛ برای چند لحظه از ذهناش گذشته بود، ولی نخواسته بود به آن فکر کند، ولی اکنون بایستی با آن مواجه میشد، زانو زده، اینجا، روی رَف، نوک انگشتانِ یک دست نوار باریک چوب را گرفته، میدانست، میتواند شاید به اندازهی یک یارد دست دیگراش را عقب بکشد، درحالیکه مشتاش سفت گره شده، و اینکار را آرام ادامه دهد تا مرز بیرونی تعادل را حس کند، بعد با تمام قدرتی که میتوانست از آن فاصله، میتوانست مشتاش را به جلو به طرف شیشه پرتاب کند. اگر میشکست، مشتاش پس از خرد کردن رد میشد و او نجات مییافت؛ شاید خودش را بدجوری میبرید، و احتمالا همینطور میشد،ولی با دستی که به درون اتاق راه یافته، دیگر ایمن خواهد بود. اما اگر شیشه نشکست، پرتاب به عقب ناشی از ضربه، باعث پرت شدن او از لبهی رَف خواهد شد. از این امر مطمئن بود.
نقشهاش را امتحان کرد. انگشتان دست چپ چون پنچه بر نوار کوچک، دست دیگرش را مشت کرده عقب برد تا جاییکه بدنش شروع کرد به جلو عقب شدن. ولی با این وضع قدرت اثرگذاری نداشت – میتوانست احساس کند که هیچ نیرویی در پرتاباش نخواهد بود— و مشتاش را آرام به جلو حرکت داد تا اینکه دوباره روی زانوهایش برگشت و توانست حس کند که پرتاباش نهایت نیرو را حمل خواهد کرد. با نظر به پایین، به هر صورت، با تخمین فاصله بین دستاش تا شیشه، دید که کمتر از دو فوت میباشد.
به ذهناش رسید که میتواند بازویش را بالای سر بلند کند، تا ضربه را از بالا به پایین بر شیشه وارد کند. اما با آزمودن آن به صورت حرکت اهسته، فهمید که ضربهای ناشیانه و درخترانه خالی از شدت و حدت یک مشت موثر خواهد بود، به اندازهی که شیشه را بشکند.
رو به شیشه، باید ضربهای را از سمت شانه، آنطور که میدانست، از فاصلهای کمتر از دو فوت روانه میکرد؛ و نمی دانست که آیا این ضربه از شیشهی سنگین عبور خواهد کرد یا نه. شاید بتواند؛ میتوانست حادث شدناش را تصور کند، میتوانست در عصب بازویش آنرا حس کند. و شاید نتواند؛ این را هم میتوانست حس کند – حس کند که مشتاش پس از برخورد فورا توسط این شیشهی نشکن عقب زده میشود، و این را که انگشتان دست دیگراش رها میشوند و همچنانکه میافتد ناخن هایش قاب پنجره را میخراشند.
صبر کرد، بازو را عقب برد، مشت را گره کرد، ولی برای ضربه شتاب نکرد؛ این مکث، میدانست، این مکث میتواند تمدیدی بر زندگیاش باشد. و حتی برای چندین ثانیه بیشتر، احساس کرد، برای چند ثانیه بیشتر حتی این بیرون بر روی این رَف در این شب، به مراتب بهتر بود از لحظهای زودتر از آنچه قرار بوده است بمیرد. بازویش خسته شد، و آنرا پایین آورد.
بعد فهمید که وقتاش است که تلاشاش را بکند. نمی توانست دودل اینجا برای مدتی نامعلوم زانو بزند تا اینکه تمام جراتش را از دست بدهد، صبر کند تا اینکه از روی لبهی رف به پایین سُر بخورد. دوباره بازویش را عقب برد، میدانست که این بار تا ضربه را نزده قرار نیست دستاش را پایین بیاورد. آرنجاش روی خیابان لکسینگتون پیش رفت، انگشتان دست دیگرش بیحس محکم بر نوار باریک فشرد، صبر کرد، التهاب و کشش بیمارگونه و هیجان هولناک را که قوت میگرفت حس کرد. این حس رشد کرد و تا لحظهی عمل ورم کرد، اعصاباش کش آمدند. به فکر کلیر افتاد، فکری بدون کلام و پر از خواهش – و بعد بازویش را عقب کشید و کمی بیشتر، و مشتاش چنان سفت که انگشتاناش آزارش میداند، میدانست که انجاماش خواهد داد. بعد با تمام قدرت، با ذره ذرهی آخرین نیرویی که میتوانست وارد کند، بازویش را به سمت شیشه شلیک کرد، و گفت، “کلیر!”
صدا را شنید، ضربه را حس کرد، خودش را افتان به پیش حس کرد، و دستش را بسته بر پردههای اتاق پذیرایی، خرده ریزهها و تکههای شیشه که روی کف میبارید. و بعد، به حالت زانو زده روی رَف، یک دست به درون اتاقی که بالای شانهها قرار داشت پرتاب شد، شروع کرد به بیرون کشیدن تراشههای بیرون زده و تیغههای بزرگ شیشه از قاب پنجره، و پرت کردنشان روی قالی. و، همچنانکه لبههای چارچوب پنجرهی خالی را میگرفت و بالا میرفت به درون خانه اش، با پیروزی نیشخند میزد.
آنطور که به خودش قول داده بود روی کف اتاق ولو نشد یا اینکه درون آپارتمان بالا و پایین ندوید؛ حتی در لحظات اولیه بنظرش طبیعی و نرمال میرسید که جایی قرار دارد که باید باشد. بسیار عادی چرخید طرف میزاش، برگهی زرد رنگ مچاله شده را از درون جیباش بیرون کشید، و جایی که قبلا بود قرار داد؛ و بعد با بیفکری مدادی را روی آن گذاشت تا تکان نخورد. با حیرت سری تکان داد، و برگشت تا طرف قفسهی لباس برود.
آنجا کت و کلاهاش را بیرون کشید، و بیآنکه برای پوشیدنشان صبر کند، در جلویی را باز کرد و بیرون قدم گذاشت تا برود و همسرش را پیدا کند. برگشت تا در را بکشد تا بسته شود و هوای گرم درون راهرو از شکاف لای در دوباره به درون دمیده شد. همینکه تام بنک دید، برگه زرد رنگ، از زیر مداد پرت شده، از روی میز کنده شد و، چون پنجرهی بیشیشه مانعی نبود، به درون شب و بیرون از زندگی او پرید، زد زیر خنده و در را پشت سرش بست.
دربارهی نویسنده:
جک فینی، در 2 اکتبر 1911 در ویسکانسین امریکا به دنیا آمد و در 14 نوامبر 1995 در کالیفرنیا چشم از جهان فرو بست. آثار مشهور و شناختهشدهی او اغلب رمانهای علمی تخیلی بودهاند که از آن میان میتوان به رمان “روزگار و دوباره” اشاره کرد. آثار فینی در سینما نیز مورد استفاده قرار گرفتهاند.