برویم تماشا ی دریا

نویسنده

‏‏7 داستان، هدیه نویسندگان ایران است به خوانندگان “روز”. داستان هائی که بابهار است و بی بهار. در داستان اول ‏صدای ابدی” فرهاد” جاری است و زینت بخش همه داستان ها طرح های تازه مانا نیستانی که هر کدام دریچه ایست به ‏نوروز وبهار. ‏

dbahar1.jpg

جمعه های لعنتی

‎ ‎احمد باطبی‎ ‎

ساعت بزرگ بانک حوالی زندان توحید گفت دنگ. یعنی ساعت یک شد. یک دفعه صدای پا آمد. سریع صورتم را روی ‏زمین گذاشتم و از درز پایین درب سلول نگاه کردم. چیزی معلوم نبود اما سایه ای را دیدم که به آرامی عبور کرد و ‏صدای باز و بسته شدن درب یکی از سلولهای انتهای کریدور در آمد. می دانستم زندانی جدید آوردند اما چه کسی ؟ ‏کنجکاو بودم بدانم کدام انسان به غیر از من دچاراین سلولهای انفرادی است. وقتی برای وضو به دستشویی بردندم، نقشه ‏ای را که مدتها قبل کشیده بودم، عملی کردم. دسته مسواک را بین دیوار و آیینه ای که محکم به دیوار چسبیده بود اهرم ‏کردم و به آرامی فشار دادم. آیینه گفت چیریک… و یک تکه تقریبا یک سانتی از آن شکست. بلافاصله آن را زیر زبانم ‏گذاشتم و آمدم به طرف سلول. نگهبان متوجه نشده بود. هر چقدر از پشت چشمبندم جستجو کردم تا زندانی جدید را ببینم ‏موفق نشدم. ‏

not1.jpg

‏ ساعت بزرگ بانک گفت دنگ دنگ، یعنی ساعت 2 شد. آینه را با یک گلوله قیر که از پنجره تهویه دستشویی کنده ‏بودم، به پشت مسواکم چسباندم و نشستم و منتظر ماندم. یک انتظار طولانی. ‏

ساعت بزرگ بانک گفت دنگ دنگ دنگ. یعنی ساعت سه شد. می دانستم نگهبان ابتدای کریدور نشسته، آرام مسواک ‏را از درز پایین سلول بیرون بردم. اول سمت چپ، بعد سمت راست. از توی آینه تقریبا تمام محیط خارج سلول معلوم ‏بود. پاهای نگهبان را در ابتدای کریدور دیدم. کنجکاو بودم بدانم چه کسی غیر از من توی این سلولهاست. به پشت دراز ‏کشیدم. نمی شد حرف بزنم. نگهبان می شنید. فکر کردم اگر سوت بزنم بهتر است. شاید بشنود. لبهایم را خیس کردم و ‏گفتم: ‏

ساعت بزرگ بانک گفت دنگ دنگ دنگ دنگ، یعنی ساعت چهار شد. دوباره با آینه نگاه کردم. نگهبان نبود. یعنی نمی ‏دیدمش. ولی صدای پاهایش می آمد. از زندانی جدید هم خبری نبود. خیلی دلم می خواست می گفتم از وقتی که آمده ‏متوجهش شدم. از توی آینه دمپاییهای پلاستیکی اش را می دیدم. کنار درب سلولش افتاده بود. اما چه فایده ؟ دوباره به ‏پشت دراز کشیدم، لبهایم را خیس کردم و برای خودم سوت زدم :‏


not2.jpg


ساعت بزرگ بانک گفت دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ، یعنی ساعت پنج شد. نمی دانم کی خواب مرا با خودش برده بود ؟ ‏وای ! حال بیدار شدن را نداشتم. بدنم تقریبا عرق کرده بود و لباسم به تنم می چسبید. بینی ام خارش داشت و هر چقدر ‏دست مالیش می کردم، تاثیری نداشت. یکباره گوشهایم تیز شد. با عجله مسواک را از درز پایین درب سلول بیرون ‏بردم. صدای سوت می آمد. فکر کردم نگهبان است. ولی نگهبان در حالت نشسته روی صندلی خوابیده بود. گوشم را به ‏درب سلول چسباندم. همان زندانی بود. سوت می زد :‏

not3.jpg


و من بلافاصله جواب دادم :‏

not4.jpg


‏”خفه شو، سوت نزن.” نگهبان بود. ‏

ساعت بزرگ بانک گفت: دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ، یعنی ساعت 6 شد. صدای باز و بسته شدن درب یکی از ‏سلولهای انتهای کریدور آمد. سریع صورتم را روی زمین گذاشتم و از درز پایین درب سلول نگاه کردم. چیزی معلوم ‏نبود. اما سایه اش را دیدم که به آرامی عبور کرد. همان زندانی جدید بود. داشت می رفت. دستپاچه شدم. اما چه فایده ؟ ‏کاری از دست من ساخته نبود. صدای پایشان را می شنیدم که دور می شدند. ‏

ساعت بزرگ بانک گفت : دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ، یعنی ساعت هفت شد. چوب خطهای روی دیوار را ‏شمردم. امروز می بایست جمعه باشد. یک هفته دیگر هم گذشت و من هنوز اینجا بودم. کف سلول دراز کشیدم. باید ‏خودم را برای یک هفته دیگر آماده می کردم. اما این جمعه لعنتی نمی گذشت. بدترین روزهای زندان، روزهای تعطیل ‏است. گویی همه جا خاک مرده پاشیده باشند. این ساعت هم که با دنگ دنگش زمان کند را یاد آوری می کرد. زندانی ‏جدید را هم برده بودند. اما چه فایده ! کاری از دست من ساخته نبود. قبل از آنکه سوت بزنم برای آن زندانی که سوت ‏می زد، صبر کردم بعد گفتم : ‏

not5.jpg


dbahar2.jpg

برکه قشنگم

‎ ‎فتح الله بی نیاز‎ ‎

زلالی آب و حرکت مارپیچ ماهی‏های کوچک، همیشه مرا یاد او می‏اندازد؛ و این‏که سال‏ها پیش گاهی دور از او اشک، در ‏چشم‏هایم جمع می‏شد؛ اشک‏هایی که نه از غم بود نه از شادی؛ چیزی که وقتی به او گفتم، معنایش را فهمید. ‏

هر جای برکه که می‏ایستم، هر جور که نگاهش می‏کنم، باز او را می‏بینم: صورت بیضی و نه‏چندان گوشتالود، چشم‏های ‏درشت و خاکستری، گردن صاف و سفید، موهای بلوطی و فرق دلنشین و لب‏های برگشته و قرمز و دندان‏های درخشان ‏و صدفی‏اش را. او را می‏بینم که در پرتو پر نور خورشید نشسته و از درست کردن این برکه حرف می‏زند: «کاری ‏نداره. کافیه از کنار نهر، یه جوی باریک بکشیم تا توی حیاط. اگه اینجا رو یه‏متر گود کنیم، خیلی راحت می‏شه یه برکه.»‏

دیوانه‏وار دوستش داشتم. حاضر بودم به جایش بمیرم و به‏خاطرش هر چه داشتم، بدهم. همین بود که وقتی فهمیدم در ‏خطر است و ممکن است به زندان بیفتد، کار دایم و دولتی را رها کردم و از خیر اسباب و اثاث گذشتم و آمدم اینجا. ‏

اینجا هنوز بوی او را می‏دهد؛ هنوز در تاب که می‏نشینم و غروب‏ها خورشید را نگاه می‏کنم، او را می‏بینم که در حیاط ‏می‏چرخد و گاهی کنار برکه می‏ایستد و به ماهی‏هایی نگاه می‏کند که سرزندگی و حرکت هیچ‏کدام‏شان، شور لبخندهایش ‏را، آهنگ صدایش را و دلچسبی انحنای موزون اندامش را ندارند. ‏

این حس آزاردهنده مدام تکرار می‏شود؛ گویی آن واقعه همین لحظه اتفاق افتاد و نه پیش از آن. ‏

خودش مقصر بود! همین‏که اوضاع سیاسی شد و پیر و جوان دنبال دسته‏های سیاسی راه افتادند، او هم به آنها پیوست. ‏هر روز، یا او پیش رفقایش می‏رفت یا آنها به آپارتمان کوچک ما می‏آمدند تا درباره سوسیالیسم، انقلاب دموکراتیک و ‏طبقه کارگر بگویند و کتاب‏ها را ورق بزنند و از این و آن نقل قول بیاورند. ‏

من سر در نمی‏آوردم؛ دلم هم نمی‏خواست. از سیاست خوشم نمی‏آمد و همین، او را می‏رنجاند. می‏گفت: «تو منفعلی، ‏فردگرایی؛ حاضر نیستی قاتی مبارزه مردم بشی.»‏

دیگر به خانه نمی‏رسید؛ حتی به خودش هم نمی‏رسید و خیلی وقت‏ها خرید نمی‏کرد و غذا نمی‏پخت. اعتراض نمی‏کردم؛ ‏حتی به‏خاطر همراهی او، بعضی وقت‏ها در بحث سیاسی تنهایش نمی‏گذاشتم، اما کارهاشان به دلم نمی‏نشست؛ لباس‏های ‏کهنه‏شان، غذا خوردن‏شان با دست، و پشت میز غذاخوری ننشستن‏شان - به این بهانه که می‏خواهند مثل مردم باشند؛ ‏چیزی‏که از نظر من مصنوعی بود و ربطی به کارگرها نداشت: «کارگرها از نداری به این روز افتادن و اِلا از این ‏چیزها بدشون نمیاد.»‏

با این حال، بعضی شب‏ها پشت سرش راه می‏رفتم تا اگر موقع پخش اعلامیه اتفاقی برایش افتاد، کمکش کنم. ‏

اما همه چیز معنای دیگری پیدا کرد؛ حتی همین خانه که روزهای اول جور دیگری بود و بعدها خفه و ملال‏آور شد؛ ‏البته نه مثل حالا که همه‏جا، غمناک و گرفته است و خاطرات مثل اشباح در گوشه و کنارش کمین کرده‏اند. حالا گذشت ‏زمان نمی‏تواند آن‏چه را که در درونم هست، زیر و رو کند؛ چون آن واقعه، همه چیز را تغییر داد، تمام تعالیم اخلاقی، ‏همه انگیزه‏های روحی و همه رنگ‏هایی را که می‏توانستند وجود داشته باشند - همه چیز را. ‏

آن‏وقت‏ها جور دیگری بود. نزدیکی بیشترش به آنها، از من دورش می‏کرد؛ تا این‏که فعالیت گروه‏های سیاسی ممنوع شد ‏و مأمورها خانه به خانه دنبال آدم‏های سیاسی گشتند. شبی در منتهای وحشت، لرزان و دستپاچه گفت: «باید یه جوری ‏فرار کنیم. اگه دست‏شون بهم برسه، بعید می‏دونم حالا حالاها ولم کنن؛ شایدم بکشنم.»‏

او را به خانه خواهرم فرستادم؛ بعد، پول، مدارک شناسایی و چند دست از لباس‏هامان را برداشتم - از خیر بقیه چیزها ‏گذشتم - و به او پیوستم و به اینجا آمدیم. فقط مادرم، خاله‏ام و شوهرش می‏دانستند که ما به اینجا آمده‏ایم. ویلا مال عموی ‏شوهرخاله‏ام بود، سرهنگی که رفته بود خارج و نگران بود که مبادا این یکی هم مثل آپارتمانش مصادره شود. شوهر ‏خاله‏ام گاهی سری به اینجا می‏زد، اما چهار ساعت راه خسته‏اش می‏کرد. می‏گفت: «پونصد- ششصدمتر زمین و یه ‏ویلای کهنه صدمتری ارزش نداره که جونمو توی این جاده‏های خطرناک بذارم روش!»‏

چو انداختند که ویلا را فروختند و پولش را برای سرهنگ فرستادند. به همه گفتند که ما از مرز گذشته‏ایم و از خارج ‏تلفن زده‏ایم. مادرم به هر که می‏رسید، می‏گفت: «هر جور بود خودشونو رسوندن هلند.»‏

کشور خوبی را انتخاب کرده بود؛ جایی شبیه حیاط این ویلای پوسیده؛ اما نه موقعی که ما آمدیم، بلکه چند ماه بعد که من ‏و او، بیشتر روزها برای فراموشی کابوس گذشته، به زمین پیله می‏کردیم و شب‏ها با لرزی خوش و مطبوع، به هم ‏می‏چسبیدیم. می‏گفت: «تا آخر عمر همین‏جا می‏مونیم. مگه می‏خوایم چه‏کار کنیم؟ مگه شهرای بزرگ چی دارن که اینجا ‏نداره؟»‏

برکه و ماهی‏ها فکر او بود. زلالی آب، ماهی‏ها و آزاد بودن‏شان را دوست داشت. مجبور بودم در کنار این کارها - که ‏برای خودمان بود - زینت‏آلات چوبی بسازم تا با فروش‏شان، پول غذا و سوخت را جور کنیم. توقع چندانی نداشتیم. بیش ‏از او و جاذبه‏اش، چیزی از دنیا نمی‏خواستم، و به چیز دیگری فکر نکرده بودم. از بوی خوش تنش که زبانم را سنگین و ‏حواسم را کرخ می‏کرد، راضی بودم؛ از همه چیز راضی بودم. ‏

با گذشت ماه‏ها، کم‏کم حوصله‏اش سر رفت؛ یعنی دیگر همه چیز دنیا در من خلاصه نمی‏شد. شاید آرزوها و آرمانی ‏داشت که من با آنها نامأنوس بودم. ولی کدام آرزو؟ هرگز نفهمیدم و جرأت نکردم بپرسم. زمانی به حرف آمد که سه ‏سالی از آب انداختن برکه گذشته بود. روزی گفت: «خسته شدم!»‏

پیشنهاد کردم بیشتر با همسایه‏ها بجوشیم. یک زوج پیر همسایه‏مان بودند و طرف دیگرمان ویلایی خالی بود که گاهی ‏مردی از اهالی محله به آن سر می‏زد. زوج پیر فقط سالی چند روز به تهران می‏رفتند. من خیلی کم به دیدن‏شان ‏می‏رفتم، ولی او زیاد می‏رفت و هر چه بیشتر می‏رفت، علاقه‏اش به برکه و ماهی‏ها کمتر می‏شد. دیگر از آب انداختن ‏برکه و دیدن حرکت ماهی‏ها لذت نمی‏برد. اولین‏بار که این حرف را از او شنیدم، آفتاب پشت مه غلیظی پنهان شده بود و ‏درخت‏ها و بوته‏های نزدیک و دوردست، خیس و تمیز، در برابرم قد علم کرده بودند، و احساس تلخ و دردناکی با ‏صداهایی که از بیرون می‏آمد، درهم می‏آمیخت. از خودم پرسیدم: «چه‏طور ازش غافل شدم که خودم نفهمیدم؟»‏

دلم نمی‏خواست از خودش بپرسم و نپرسیدم. فرصتش هم پیش نیامد. ‏

زوج پیر با وهم و رؤیای گذشته‏ای راست یا دروغ خوش بودند. درباره حال هیچ چیز نمی‏خواستند بشنوند؛ فقط خاطرات ‏‏- خاطره سفر به جزایر قناری، خاطره رقص شب ژانویه در هتل هیلتون پایتخت و خاطره اسکی در کنار اعیان و ‏اشرافی که حالا بویی از آنها به مشام نمی‏خورد - برای‏شان جالب بود. گاهی که به دیدن ما می‏آمدند، من و او را هم به ‏گذشته می‏بردند؛ او که درست روبه‏رو یا کنارم نشسته بود و با حالتی منگ با تار مویش بازی می‏کرد. روزی بعد از ‏رفتن‏شان، گفت: «حق با اوناست. آینده ماها توی گذشته‏مون تموم شده. از این به بعد فقط باید شاهد رفت و آمد شب و ‏روز باشیم.»‏

گاهی ساعت‏ها در خودش فرو می‏رفت و حتی به من نگاه هم نمی‏کرد. باز هم کم‏کم از من دورتر شد و سکوت و کسالت، ‏آرام‏آرام و به‏سنگینی جای چیزهای دیگر را گرفت؛ سنگین‏تر از هر انتظاری. روزی که دستش را با ملایمت گرفتم تا ‏سرش را روی پاهایم بگذارم، غمگین گفت: «ادا و اطوارهای عشق هم به خمیازه ختم می‏شن.»‏

سرمایی شوم که سرچشمه‏اش هولی مبهم بود، به جانم افتاد. جداخوابیدنش در چند شب گذشته، و در رختخواب ماندنش تا ‏ظهر، بی‏میلی‏اش در حرف‏زدن با من، و حالا این حرف که خیلی معنی داشت، آزارم داد؛ آن‏قدر که تا صبح بیدار ماندم. ‏تمام شب صدای نفس‏های آرام و دوست‏داشتنی‏اش را از اتاق مجاور می‏شنیدم و همین صدا، هوس خواستن او را بیشتر ‏می‏کرد - گویی هر گاه که بیشتر از من دور می‏شد، عشقم و غریزه‏ام مهارناپذیرتر می‏شد. از خودم پرسیدم: «چی ‏می‏خواد که من نمی‏تونم راضی نگهش دارم؟»‏

دلم نمی‏خواست از خودش بپرسم و نپرسیدم. فرصتش هم پیش نیامد؛ چون یا دور و جدا و سرسنگین بود یا به دیدن زوج ‏پیر می‏رفت. ‏

نمی‏پرسیدم چه می‏گوید و چه می‏شنود. تا این‏که یک روز عصر خودش به حرف آمد: «من می‏خوام برم؛ همین فردا!»‏

‏- کجا؟‏

‏- یه جای دیگه. ‏

‏- ولی تو… خونه‏ت اینجاس. ‏

‏- بود!‏

با درماندگی گفتم: “باید باور کنم؟”‏

‏- چرا نکنی؟‏

‏- ولی کجا؟‏

‏- می‏خوام با اون برم. ‏

‏- اون کیه؟‏

‏- پسر اونا ! اونم وضع منو داشته. همین دو ماه پیش دیدمش. ‏

‏- و توی این دو ماه… آها! همین دو ماهی که این‏قدر از من دور شدی!‏

‏- به هر حال می‏خوام برم. می‏خوام ازش بچه‏دار شم. ‏

خرد شدم. نتوانستم سرپا بایستم. دلم برای خودم سوخت. زیر لب گفتم: «من همه چیزمو به‏خاطر تو از دس دادم.»‏

‏- چه کار کنم؛ دست خودم نیس. اگه فردا باهاش نرم، ترجیح می‏دم برگردم؛ حتی بیفتم زندان. ‏

جواب ندادم. مثل مار زخم‏خورده‏ای به خود پیچیدم. رگ‏های شقیقه‏ام می‏پرید: «نمی‏خوای بیشتر فکر کنی؟»‏

‏- نه، وقتی باقی نمونده. فردا صبح ساعت شیش می‏ره. اگه منو جلوی در نبینه، تنهایی می‏ره. ‏

‏- پدر و مادرش چی؟‏

‏- اونا از چیزی خبر ندارن؛ فقط می‏دونن که من و او وضع مشترکی داشتیم. ‏

بلند شدم. دور خودم چرخیدم و گفتم: «ولی تو که از هر حیث با گذشته فکریت قطع رابطه کردی! دیگه حتی کلمات ‏اون‏موقع هم یادت نمیاد.»‏

‏- ولی اینا دلیل نمی‏شه که از اون خوشم نیاد!‏

‏- حتی اگر بدونی کارت به خمیازه می‏کشه؟

‏- آره!‏

و شروع کرد به جمع‏کردن لباس‏هایش. همه‏چیز را آماده کرد: شناسنامه‏اش، کفش‏ها و حتی ساعت کهنه و از کار ‏افتاده‏اش را برداشت: «دوس ندارم مث دو تا دشمن از هم جدا بشیم. اگه دلت خواست طلاقم بدی، دو ماه دیگه بیا خونه ‏مادرت. من به اونجا تلفن می‏زنم.»‏

‏- فکر جونتو کردی؟‏

‏- خیلی وقته با آدمایی مث من کار ندارن. ‏

‏- می‏دونم، ولی واقعاً اطمینان داری؟

‏- چاره‏ای ندارم. این‏کار به مقداری ریسک احتیاج داره. ‏

نگاهم به برکه بود که آبش مثل همیشه زلال بود و ماهی‏های کوچکش بی‏دغدغه و سبکبال این‏طرف و آن‏طرف می‏رفتند ‏و همه‏چیزش بوی او را می‏داد. حالا هم که سال‏ها از آن شب می‏گذرد، روی برکه که خم می‏شوم و نفس عمیق می‏کشم، ‏می‏خواهم ریه‏هایم را از بوی او پر کنم؛ بوی زیر بغلش، بین سینه‏هایش و کمرگاهش. ‏

زوج پیر، سه ماه بعد از رفتن پسرشان، آنجا را فروختند و به خارج رفتند و جای‏شان را به خانواده شلوغی دادند که ‏بچه‏های‏شان گاهی به اینجا می‏آیند، و دو طرف برکه می‏ایستند تا ببینند ماهی‏های کوچک بین دیواره‏ها چه می‏کنند. آنها که ‏می‏روند، من هم با نگاهی خیره و با تداعی خاطره‏های خوش او - خاطره‏هایی که به غرقاب تباهی کشیده شدند - به ‏ماهی‏ها و حرکات مارپیچ‏شان نگاه می‏کنم و به تلاش‏شان برای زنده ماندن. ‏

رفتنش، تلاشی برای زندگی دوباره بود؛ زندگیِ بدون من - و این عذابم می‏داد. با درد تمام، با سر و صورتی غرق در ‏عرق و سری گیج از بی‏خوابی، بلند شدم و به اتاقش رفتم. خوابیده بود که دست‏هایم را روی گلوی سفید و بلورینش ‏گذاشتم. سعی کردم به قیافه‏اش که پر از زیبایی بود، که سرشار از پاکی بود، که مالامال از خوبی بود، نگاه نکنم؛ اگر ‏نگاه می‏کردم، حتماً پشیمان می‏شدم. خودم را می‏شناختم. از ضعفم در برابر زیبایی او، و در برابر پاکی و خوبی‏اش، و ‏خواستن او و خواهش و تمنای تب‏آلود جسمانی‏ام، خبر داشتم. ‏

او را کشتم؛ همان یک‏بار، اما خود را صدها و بلکه هزاران بار کشتم. تا صبح در آغوشم بود. تا صبح می‏بوسیدمش و ‏می‏بوییدمش و صورت زیبایش را با اشک‏هایم خیس می‏کردم؛ همان‏طور که بارها با هم عشق ورزیده بودیم. دلم ‏می‏خواست کنارش می‏مردم ولی نشد. روانم بین دو چیز معلق ماند: خودکشی، یا زنده ماندن و غرق شدن در خاطره‏های ‏خوشی که با او داشتم - با زجرآورترین دردها و در شوم‏ترین حالت‏ها. ‏

خودکشی خلاصم می‏کرد و دومی شکنجه‏ام، و این یکی بیشتر با طبعم سازگار بود. دهانه جوی را بستم و آب برکه را ‏خالی کردم، ماهی‏ها را در چند ظرف گذاشتم و برکه را بیشتر گود کردم و او را در گودال گذاشتم و بعد، قلبم را و ‏روحم را. رویش را با لایه نازکی از سیمان پوشاندم و بعد با قلوه‏سنگ و دوباره با سیمان بیشتر. بعد از سه روز، دهانه ‏جوی را باز کردم، برکه را پر کردم و ماهی‏هایش را برگرداندم. ‏

ماهی‏ها را که نگاه می‏کردم، گویی او را می‏دیدم. به آب زلال که خیره می‏شدم، تصویر او را می‏دیدم. هیچ‏کس نمی‏داند ‏چرا حالا که همه‏چیز به حال اول برگشته، اینجا را ترک نمی‏کنم. به مادرم گفته‏ام که سر حرف اولش بماند و به هیچ‏کس ‏نگوید که من و او اینجاییم. اما می‏ترسم که پدر و مادرش باز هم دنبال رد پای او در خارج باشند؛ نگران نرسیدن نامه ‏من و دلواپس کشته‏شدن‏مان به هر دلیلی. می‏ترسم که وراث سرهنگ به توافق برسند و حوصله کنند که از آن سر دنیا ‏برای تصاحب ویلا به کشور برگردند یا به شوهر خاله‏ام بگویند که اینجا را بفروشد؛ می‏ترسم مرا از او دور کنند، ‏می‏ترسم تنهایم بگذارند. از همه می‏ترسم؛ حتی از مادرم که ممکن است به بهانه رفع خطر بخواهد به اینجا بیاید. چه کار ‏کنم که اینجا تنها باشم و او را در برکه‏مان، تنها نگذارم؟ او را، ماهی‏های چون او را، و زلالی آب مثل او را. ‏

dbahar3.jpg

آن شب

‎ ‎محسن درزی‎ ‎

تقریباً بیست و پنج سال پیش، من تماشاچی “مرگ خود” در زندان اوین بودم. نمی دانم بند دو یا سه بودیم. در هر حال، ‏اولین اطاق طبقه پایین که نصف اتاق های دیگر بند و اگر درست تخمین زده باشم، چهار متر در شش و یا هشت متر ‏است و حدود بیست الی سی نفر در آن زندانی بودیم. از چهاردهم تیرماه که به اوین آورده شدم، این دومین اطاقی بود که ‏در ان سر می کردم. ترکیب ساکنین اطاق متفاوت بود ولی می شد آن ها را در چهار گروه دسته بندی کرد. ‏

‏1- دو نظامه ها، کسانی که در دوره “اعلیحضرت” نیز زندانی بودند. مثل خودم. ‏

‏2- کسانی که قبل از “فاز نظامی” به خاطر فروش نشریه و مشابه آن دستگیر شده و در شرایط جدید گیر کرده بودند. ‏

‏3- مشکوکین. کسانی که به قول خودشان از طریق “قیافه شناسی” در خیابان ها شکار شده بودند. ‏

‏4- مجاهدینی که در خانه های تیمی دستگیر شده بودند و ساکنین اطاق به آنها به چشم اعدامی هایی که امروز و فردا ‏‏”می زنندشان” نگاه می کردند. آدم های آرامی بودند. همیشه در گوشه ای نشسته و نوبت خود را انتظار می کشیدند. ‏

احساسم به آن ها ترکیبی از احترام، دلسوزی و تاسف بود. حیف این جان های جوان نبود که طعمه مرگ زودرس شوند؟

چند نفر از ساکنین اطاق را نیز از قبل می شناختم. اگر بخواهم تک تک آدم ها را توصیف کنم، حتی اگر بتوانم و ‏صندوق خاطراتم اجازه دهد، باز هم کار بیهوده ای ست. همه تشنه خبر بودند. خبرها را کسانی که تازه وارد می شدند، ‏می آوردند. من جزو کسانی بودم که در همان محدوده کوچک و بسته خیلی قدم می زدم. تند تند قدم می زدم. این طوری ‏برایم بهتر بود. آرامم می کرد. ‏

‏”آن شب” یکی از شب های شهریور بود و اطاق زندگی روزمره را سپری می کرد. دقیقاً چه تاریخی؟ نمی دانم. حتی ‏شک دارم که اواخر مرداد یا اوایل مهر بوده باشد. من نه آدم دقیقی هستم و نه توانایی ثبت جزئیات لحظات و روزها را ‏در ذهن دارم. اگر چه تصاویر خاطراتم سیاه و سفید نیستند، اما ذهنم مثل دوربین های “پولاروید” است، از همان هایی ‏که در جا تصویر گرفته شده را ظاهر می کند و تحویل می دهد. این گونه عکس ها به مرور زمان رنگ و کیفیت خود ‏را از دست می دهند، اما با کمی دقت، جزئیات ثبت شده در آن ها را می توان دید. انکار این تصاویر و جزئیات شان ‏ممکن نیست، زیرا که وجود دارند، حتی اگر کیفیت نداشته باشند. این ها را به این دلیل نوشتم که اگر کسی مدعی شد که ‏

فلان روز بود و نه بهمان روز، به دروغ گویی متهم نشده باشم. ‏

ساعت خاموشی 9 شب بود، هر چند که خاموشی واقعی وجود نداشت. هم فشار نگهبان ها و هم خواست ساکنین اطاق ‏بود که نظم شب و روز رعایت شود. شب، فرصتی ست برای زندانی که خودش باشد، به خانواده اش فکر کند، یواشکی ‏گریه کند، آن چه را که در بازجویی ها باید بگوید مرور و در ذهن خودش سازماندهی کند، با ترس هایش کنار بیاید، ‏خستگی انتظار و بلاتکلیفی را از تن و روان به در کند و اگر بخت یار بود، اگر کابوس مجال داد، بخوابد. آن شب نیز ‏برای خواب آماده می شدیم. آماده شدن برای خواب مراسم داشت. مراسم خواب! با چاشنی دائم لجبازی ها، کوتاه آمدن ‏ها، شوخی ها و خنده هایی که بی موقع گریبان همه را می گرفت. خنده وقتی بیاید و جلوی آمدنش را بگیری، خود باعث ‏خنده بیشتر می شود. خنده های نیمه شب، خنده های هیستریک هستند. پتوها نیز می بایستی عادلانه تقسیم می شدند تا به ‏همه رسد. گاه زیاد بودند و گاه کم. کیفیت شان هم متفاوت بود. برخی پرز داشتند و برا جا انداختن شان کار فنی لازم ‏بود، و بالاخره این که کی کجا بخوابد. آن شب هم مثل شب های دیگر زندان بود با همین تصاویر رنگ و رو رفته ای ‏که نشان دادم. ‏

داشتیم دراز می کشیدیم، یا دراز کشیده بودیم، یا با بی خوابی و فکر و تنهایی کلنجار می رفتیم که در باز شد و چند ‏پاسدار در آستانه در ظاهر شدند: ‏

‏- تو، بیا بیرون… تو هم بیا، اوی با توام. ‏

‏- من؟ ‏

‏- نه… اون یکی، تو بگیر بخواب!‏

‏- تو هم بیا… تویی که گفتی من… آره، تو!‏

گیج خواب و بداری بودیم. گیج این که چه شده است، چرا؟ برای چه؟ چه می خواهند؟ گیج شلوار به پا کردن، از روی ‏دیگری رد شدن، دست و پای بغل دستی را له کردن. آه که گیجی چقدر دردناک است. سه نفر از ما را بیرون کشیدند. ‏انتخاب شان “سلیقه ای” بود. یکی را دوباره هل دادند که: - تو نه! و یکی دیگر را به جای او بیرون کشیدند. هیچ کدام ‏از آن ها “سرپوش” نداشتند، یعنی که “کوکلس کلان” نبودند. نگهبان های بند خودمان و “زیر هشت” بودند. شوخی می ‏کردند، متلک می گفتند، می خندیدند و در فضای اطاق توهم، ترس، ناباوری به لحظه آتی و بی اطمینانی پخش می ‏کردند. اطاق در خودش “قوز” کرده بود. من جزو سه نفر پاشنه در بودم. به خودم فحش می دادم که: “خاک بر سرت با ‏این قیافه تابلو که داری!” راه را باز کردند که وارد راهرو شویم و در با تهدید و تشر که: “اطاق بخوابد!” پشت سرمان ‏بسته شد. گیج بودیم. هزار تا حدس می زدیم که به یکیش هم باور نداشتیم: “حتماً برای باربری یا نظافت می برند. شاید ‏هم برنامه جابه جایی در بندهاست. ولی نه. اگر موضوع جا به جایی است پس چرا نگفتند وسایل مان را برداریم!” چند ‏تراکت پارچه ای متعلق به گروه های سیاسی توی راهرو بود. در میان آن ها تراکتی از مجاهدین با عکس سرخ مهدی ‏رضایی توی چشم می زد. شروع کردند به نوار نوار کردن پارچه چلواری همان تراکت. پارچه، راحت مثل آب خوردن ‏جر می خورد. آن روزها هنوز “چشم بند” تولید نشده بود. به هر کدام مان یکی از آن نوارها را دادند: “چشماتونو ‏باهاش ببندین!” نگهبان ها همیشه می خواهند که چشم بند محکم و چند لایه باشد و زندانی چشم بند نازک، یک لایه و پر ‏دید را ترجیح می دهد. همین عمده ترین دلیل مشت و لگد خوردن زندانی می شود. من در این کار خبره بودم. کنجکاو ‏نگاه کردن و دیدن و از آن مهم تر، زیر دستور نرفتن. این شیطنتی است که زندانی دوست دارد و نگهبان از آن بدش می ‏آید. چشم بندها بسته شدند. نوار را روی چشم هایم بستم و از پشت آن که نگاه کردم چشم راستم سفید و چشم چپم قرمز ‏می دید. گویا تکه ای از مهدی رضایی روی چشم چپم بود. پشت سر هم توی راه پله ها ایستانده شدیم. درهای اطاق های ‏دیگر باز می شد و رد میان سر و صدا، توهین، دری وری، مسخره بازی، متلک، تحقیر و تو سری، چند نفر دیگر به ‏جمع ما اضافه می شدند و در بعدی، درهای بعدی. نمی توانستم سر و سامانی به افکارم بدهم: ما را کجا می بردند؟ برای ‏بازجویی نمی تواند باشد. انتخاب ها روی موضع سیاسی نیست. اگر برای نظافت می برند… اگر برای باربری می ‏برند… پس چرا… اصلاً من… “خاک بر سرت محسن با آن قیافه تابلوت!” و اطاق به اطاق به صف مان اضافه می شد. ‏دست به شانه شدیم. راه افتادیم. دمپایی ها به صدا در آمدند. بعضی ها سکندری می خوردند. شانه جلویی را مهربانانه و ‏اطمینان بخش فشار می دادم. با این کار به خودم دلداری می دادم. ‏

روز به روز وضع زندان بدتر می شد و رفتار نگهبان ها بدتر از آن. قدیمی ها، آن هایی که قبل از تابستان 60 در ‏زندان بودند، می گفتند که در اوین از این خبرها نبود. جمعیت زندان تساعدی بالا می رفت و گفته می شد که بساط ‏شکنجه و شلاق برقرار شده است. از بیرون خبرهای خوبی نمی رسید. ترور و فاز نظامی مجاهدین جایی برای تحلیل ‏نگذاشته بود. نماز جمعه به نماز وحشت تبدیل شده بود. اعدام های دسته جمعی شروع شده بود. آدم ها وارد اوین می ‏شدند و پس از اقامتی کوتاه، قبل از سپردن نام شان به خاطر، به سفر مرگ می رفتند. کسانی که حافظه قوی تری داشتند ‏و می توانستند اسم ها را به خاطر بسپند، در روزنامه ها نشان می دادند: “این فلانی ست. همان که اون ته می خوابید و ‏این بهمانی ست، همانی که همیشه می خندید” همه خود را در نوبت مرگ می دیدند. یک میلیون بار به خودم گفتم: “این ‏ها می کشندم” و یک میلیون و یک بار می گفتم: “ولی آخه چرا؟ من که کاری نکرده ام!“‏

این ها را یادآوری کردم که بگویم آن شب و در آن صف، خود را با سرعتی سرگیجه آور سوار بر قطار مرگ یافتم. باید ‏این حس لعنتی را کنار می زدم. نباید باور می کردم، حقیقت نداشت. نمی توانست حقیقت داشته باشد. من حتی دادگاه ‏نرفته بودم، پس چطور ممکن است پای مرگ کشانده شوم؟ حتماً قرار است چیزهایی را در آشپزخانه جابجا کنیم. شنیده ‏بودم در حال تعمیر آشپزخانه هستند. خود لاجوردی این را در اطاق مان گفت. آمده بود و با قدیمی ها “گپ دوستانه” ‏زده بود. زندانی ها از این که به آنها هر سه وعده فقط نان و پنیر و غذای سرد داده می شد، شکایت داشتند. لاجوردی ‏جواب داده بود که: “تقصیر خودتان است. باید خبر می کردین که می خواهین وارد فاز نظامی بشوین. آمادگی نداشتیم ‏پذیرایی کنیم” شوخ طبع بود، مثل زهرمار! می خواست بحث سیاسی راه بیندازد ولی کسی تمایلی نشان نداد. همه دوست ‏داشتند در مورد سرعت رسیدگی به پرونده شان، امکانات محدود اطاق ها، توالت، غذای سرد و از این قبیل حرف ‏بزنند. او هم از جبهه ها می گفت، مزاح می کرد، کنایه می زد ولی آرام بود. همان دم در اطاق نشسته بود. با کسانی که ‏در زندان شاه با او هم بند بودند، بیشر صحبت می کرد و آن ها را با اسم کوچک صدا می کرد. در آن زمان من هم یک ‏هفته ای بر اساس تبعید و جابجایی در زندان، هم بندش بودم. می دانست دو نظامه هستم ولی شناخت بیشتری نداشت. ‏

آره! حتماً می برند که در آشپزخانه کاری کنیم، باری را خالی کنیم، چیزهایی را جابجا کنیم. خود لاجوردی گفت. حتی ‏اگر دروغ هم باشد، باز امیدی در آن هست و امید همیشه جرات می دهد. جرات می دهد که با دستم شانه جلویی را فشار ‏بدهم و جلویی شانه بعدی را. امید هم واگیر دارد. سرایت می کند.. هر چه نا امیدی و یاس هم به همان اندازه مسری ‏ست. در ان قطاری که به سمت ناکجا آباد در حرکت بود، از صندلی امید به صندلی نا امیدی نقل مکان می کردم و ‏بالعکس. ‏

از زیر هشت رد شدیم. وارد راهرویی دیگر و راهروی بعدتر و سپس راه پله ها، نگهبان ها، نگهبان های بیشتر و بعد ‏از آن نورها، مهتابی ها، نور سفید، نور سرخ، سرخ و سفید، از پشت چشم بند نازک! نمی دانم صف مان چند نفر بود. ‏فرصتی برای شمارش نبود. فرقی هم نمی کرد. از بندهای دیگر به قطارمان اضافه تر می شد. اکنون دیگر راه رفتن ‏سخت شده بود. یکی می ایستاد، دیگری سکندری می خورد، دست ها از شانه ها جدا می شد و نگهبان ها عصبی می ‏شدند و نعره می زدند: “هی منافق! کوری؟”، “هی انقلابی!بلد نیستی راه بری؟”، “چشم بندت رو بکش پایین دراز، با ‏توام!” صدای دمپایی ها وقتی هماهنگ بود، مثل رژه و وقتی نا هماهنگ بود مثل بازار مسگرها می شد. شتلق ‏شوتولوق، ترق و توروق: “برادر چشم بندم خوب بسته نیست…، نگهبان دمپائیم یک لنگش در اومد… ” صف مدام به ‏هم می خورد، در تردید حرکت کورمال کورمال، پاها به هم می پیچیدند، نظم از دست نگهبان ها خارج می شد، همه را ‏رو به دیوار می ایستادند، شیلنگ ها، فانوسقه ها، ترکه ها و مشت ها و لگدها به کار می افتادند، هر کس سهمی می ‏گرفت و بالاخره دوباره سکوت برقرار می شد، دوباره کنترل و دستور جریان می یافت. نظم دوباره برقرار می شد تا ‏دوباره به هم بخورد. ‏

وارد حیاط شدیم. چه هوایی! این هوا را می بایست دولپی تنفس کرد. چه نعمتی ست اکسیژن. چقدر خوش شانس باید بود ‏که تابستان، آن هم شب و آن هم در اوین هوای بیرون را تنفس کرد. من این شانس را داشتم. هنوز هم اگر بخواهم هوای ‏فرحبخش و پر لذت را توصیف کنم، معیارم هوای آن شب است. دلم می خواهد آن دم و بازدم تا ابد تکرار شود. وقتی آن ‏نسیم پیشانی عرق کرده ام را نوازش کرد، زمان متوقف شد، ماشین سوال های بی جواب در کله ام از کار افتاد. همه ‏چیز پایان گرفت، جهان و هستی پس و پیش، گذشته و آینده را از دست داد و در لحظه دم و بازدم خلاصه شد. در لحظه ‏دم و بازدم! قوی ترین پیوندها با زندگی! چقدر دوام آورد؟ نمی دانم. از آن زمان های بی زمانی بود. ‏

فاصله بین بند، راه پله ها و راهروها تا ساختمان دادستانی را طی کردیم. به دادستانی که رسیدیم، باز هم هوا دم کرده و ‏باز هم قطار به ریخته بود. انگار ریل عوض می کردیم. ترق و توروق، ترق و توروق. توپ و تشرهای نگهبان ها مثل ‏سوت قطار توی تونل صدا می کرد. یک گوشه جمع مان کردند. بین نگهبان ها، مسئولین زندان، بازجوها و تصمیم ‏گیرندگان بر سر این که کجا باشیم بحث بود. این طرف و ان طرف کشاندنمان. در برزخ بلاتکلیفی، بی اطلاعی از آن ‏چه در انتظارمان بود، عرق می ریختیم و اینجا و آنجا چیده می شدیم. از پشت چشم بند نازک همه چیز را، هر چند محو ‏و تار می دیدم. چشم بندی که روزی در جایی به عنوان تراکت تبلیغاتی آویزان بود. راست سفید، چپ سرخ. بالاخره ‏توانستند به توافق برسند و در گوشه فرو رفته ای از سالن جمع و دقایقی ب حال خود رهایمان کردند. آرامشی موقت ‏برقرار شد. باز پرسش ها به کله هایمان هجوم آوردند. چرا اینجا هستم؟ باید به ترتیبی، به بهانه ای چیزی از نگهبان ‏بپرسم. اما نه! نباید بی گدار به آب بزنم، نباید تابلو بشوم. میان جمع ماندن و در آن گم شدن، بهترین استتار است. ‏گوسفندی که از گله جدا شود، احتمال رفتنش زیر تیغ قصاب بیشتر است. می توانستم ببینم که توی راهرو، کنار دیوار، ‏تک و توک کسانی با چشمان بسته رو به دیوار ایستاده اند. کسانی که متعلق به قطار ما نبودند. آدم های در هم تا شده، ‏مجسمه های رنج، تردید، حسرت و هراس با دست های آویزان بر پهلوها، سرهایی فرو افتاده روی سینه ها و گم شده ‏در عمیق ترین افکاری که سطح نداشت. دخترها و زن ها در سیاهی چادرهای شان شق و رق تر به نظر می رسیدند. ‏رفت و آمدها کم و زیاد می شدند. یکی از میان ما گفت: “برادر دستشویی دارم” نگهبان از پشت سر شلاقش را به صدا ‏در آورد: “کی بود؟” جوابی نیامد. من گفتم: “دستشویی دارم” با لحنی آرام تر گفت: “فعلاً بشین. نمیشه!” چه مدت ‏زمانی گذشت؟ نمی دانم. از بیرون صدای موتور ماشین آمد. گوش به صدای جلو و عقب کردن، ترمز، گاز و بالاخره ‏باز شدن در سپرده بودیم تا شاید از لابلای آن ها به معمای آن شب پاسخی بیابیم. سه چهار نفر با سر و صدا وارد شدند ‏و داخل اطاق ته راهرو گم شدند. چند دقیقه بعد هفت هشت نفر از اطاق خارج شدند و دستورات شروع شد: “بلند شید، ‏دست رو شونه… از این طرف… نه! از این طرف نه… از اون طرف” ریختگی و واریختگی دوباره شروع شد. گیجی ‏بار دیگر هجوم آورد. طول سالن را که طی کردیم، دیدم که به طرف محوطه ای باز می رویم. خوشحال شدم که باز هم ‏هوای بیرون، هوای تابستان، هوای شمیران را در ریه هایم خواهم کشید. اما اشتباه کرده بودم. پشت دو دستگاه مینی ‏بوس را تا پاشنه در چسبانده بودند. با چشم بسته سوار شدن کار راحتی نبود. روی هم می افتادیم. پای همدیگر را لگد ‏می کردیم. در تاریکی با نوک پنجه دنبال دم پایی های در امده از پا می گشتیم، هل می دادیم و هل داده می شدیم تا این ‏که بالاخره سوارمان کردند. هر دو مینی بوس تقریباً همزمان پر شدند. من جزو آخرین نفرات بودم. “کجا می برندمان؟” ‏این را دیگر نخوانده بودیم. داخل مینی بوس نگهبان و پاسداری نبود. بعضی ها چشم بندها را بالا زدند. یکی پرسید: ‏‏”کجا می برند؟” حدس زدن ها شروع شد: “بند دیگه… ” یکی دیگر گفت: “آزادمون می کنند” دیگری گفت: “اطاق ‏گاز” کسی حدس زد”قزل حصار” بیشتر سوال ها و شوخی ها را جوان تر ها داشتند. من می خواستم حواسم متمرکز ‏باشد. چرتکه ام جواب نمی داد. فکر کردم: “شاید همه این کارها برای فیلم کردن ماست… اما نه! بازجویی در کار ‏نیست. ” هیچ حدسی با واقعیت جور در نمی آمد. این یعنی سرگیجه. یعنی دلشوره: “نکند اعدام مان کنند؟” ولی نه. من ‏که هنوز دادگاه نرفته ام، هنوز وصیت ننوشته ام. ‏

در مینی بوس دوباره باز شد و پاسداری شیلنگ به دست خودش را کنارمان چپاند. دو نفر دیگرشان کنار راننده نشستند. ‏ماشین ها استارت زدند و پشت سر هم راه افتادند. چشم بندها پایین آمده بود. تیرهای مهتابی از کنار پنجره های مینی ‏بوس فرار می کردند. نورشان نزدیک و سپس به سرعت دور می شد. از هیچ دروازه ای خارج نشدیم. در چشم بر هم ‏زدنی مسیر طی شد. می ترسیدم بفهمند چشم بندم نازک است و همه چیز را می بینم. ولی ترسم بیهوده بود. کسی به فکر ‏چشم بندها نبود. قلبم به شدت می زد. خدا را شکر که اسهال نشدم. در شرایط دلهره و اضطراب، آدم ها یا اسهال می ‏شوند یا یبوست می گیرند. من جزو رشته اسهالی ها هستم. ولی خوشبختانه این بار گویا شانس آوردم. مینی بوس وارد ‏خاکی شد و ترس ودلهره فزونی گرفت. خاکی یعنی بیابان. یعنی آن ته. یعنی دور از بندها. یعنی تیرباران. ولی آخر من ‏که کاری نکرده ام. هنوز دادگاه نرفته ام. هنوز وصیت ننوشته ام. حداقل چند خط برای همسرم شهناز که بعد از من ‏شوهر کند و هر از گاهی هم یاد من باشد. برای پسرم سیاوش، که کمتر از دو سال دارد. کاش بتوانم برایش بنویسم که ‏هم خودش را دوست دارم و هم اسمش را. اسمش را از شاهنامه برداشته ام. شاهنامه یعنی سعید سلطانپور. یعنی ‏مظلومیت سیاوش. یعنی تصمیمی که پیش از ازدواج گرفتم که اسم پسرم را سیاوش بگذارم. لب هایم خشک شده بودند. ‏سعی می کردم با نوک زبانم خیس شان کنم ولی زبانم خشک تر بود. کپ کرده ام، ترسیده ام؟ قاطی کرده ام؟ شوکه شده ‏ام؟ قطعاً شوکه هستم. مینی بوس ها ایستادند و درها باز شدند. دستوری کوتاه اعلام کرد: “پایین نیاین!” درها باز بود و ‏سرها پایین. همه در خودشان فرو رفته بودند. من هم مثل همه. همه جا خاکی و هوا پر از گرد و غبار بود. نور مهتابی ‏ها خاکی بود. آدم ها خاکی بودند. سرم را بالا آوردم. کسی اعتراض نکرد. کمی بیشتر و باز هم بیشتر و ناگهان نگاهم ‏منجمد شد. همه چیز را همان گونه به خاطر دارم که بود. مثل فیلمی که دائم تکرار می شود: چشم هایم باور نمی کنند. ‏تراکت روی چشم هایم باور نمی کنند. رنگ سفید راست باور نمی کند. رنگ قرمز چپ باور نمی کند. بیست سی نفر به ‏فاصله چند متر کنار هم ردیف ایستاده اند. همه شان چشم بند دارند. دست های شان از پشت بسته است؟ نمی دانم. فقط ‏می بینم که ردیف ایستاده اند و مقابل شان فوجی از آدم های مسلح منتظرند. قطار داخل مینی بوس هنوز بی خبر است. ‏در هم فرو رفته و در هم پیچیده، در انتظار سرنوشت نا معلوم خود است. بی خبر از همه چیز. خوشا بی خبری. اولین ‏بار است که از داشتن چنین چشم بندی پشیمانم. سرم را روی پاهایم خم می کنم. چشم هایم را می بندم. در سیاه چالی بی ‏انتها سقوط می کنم. صداها محو می شوند. با فشار بیشتر پلک هایم جهان تاریک تر و تاریک تر می شود. بیهوش نشده ‏ام. این را می فهمم. اما مرده ام. این را هم می فهمم. پوک و خالی شدنم، فرو ریختن خودم را در خودم و توقف جریان ‏گردش خون در رگهایم را احساس می کنم. صدای شلیک را می شنوم. چند نفری از داخل مینی بوس مثل آوار روی من ‏فرو می ریزند. سرم را بالا می آورم و چشم هایم را کامل باز می کنم. بیرون، در آن صف محتضر، چند نفر بر زمین ‏افتاده اند و چند نفر در حال افتادن هستند، گویی که عجله ای در افتادن ندارند. صداها در هم قاطی می شوند. صدای ‏گلنگدن، صدای تیراندازی، صدای ناله یا شعار یا فغان، نمی دانم. اما صدایی رسا بر همه آنها غلبه می کند، در تمام ‏جهان می پیچد، همه صداهای دنیا را تحت الشعاع قرار می دهد، سر و صدای شلیک ها را، اه و ناله و شاید شعارها را: ‏مادر! سرودی تک کلمه ای که بار سنگین همه مفاهیم دنیا را در خود حمل می کند. اما این که کلمه نبود، ندا نبود، پس ‏چه بود؟ فشرده ای از همه آرزوهای از دست رفته؟ عاطفه تیرباران شده؟ حسرت؟ اشتیاق؟ شوقی عظیم برای جا گرفتن ‏در امن ترین پناهگاه جهان؟ و چرا چنین رسا؟ نکند همه، از قطار داخل مینی بوس که مثل ماهی گرفته شده از آب در ‏تشنج بود تا آن ردیف فرو ریخته که با پنجه هایش خاک را و زمین را می خراشید، یک صدا آن سرود تک کلمه ای را ‏فریاد زدند؟ سرودی که هنوز در سر من طنین دارد. مثل پژواک فریادی در کوه، می رود و برمی گردد و در هر رفت ‏و برگشت مثل خراش روی خراش دردناک تر می شود. دو نفر پاسدار پردیدند جلوی مینی بوس. تیر می زدند. تیر ‏خلاص. با طپانچه، با تفنگ. کسی ناله کرد: “آی پام!” و صدای دیگری داد زدد: “این که هنوز زنده است!” همه می ‏دویدند، تیر می زدند. داد و بی داد می کردند. مراسم تیرباران مثل فیلم ها نبود. مثل “خرمگس” نبود. خیلی ها زنده ‏بودند. یک تیر اینجا، یک تک تیر آنجا. فقط ما نبودیم که وحشت کرده بودیم. پاسدارها، حاجی ها و نگهبان ها نیز ‏هراسان بودند. در دویدن های بی هدف و سرگردان شان وحشت پخش می کردند. زدن تیر خلاص خیل طول کشید. مثل ‏این که کسی نمی خواست بمیرد. مثل این بود که کسی تیراندازی بلد نبود. به احتمال زیاد خیلی هاشان اولین باری بود که ‏آدم می کشتند و هنوز بلد نبودند. بدون نشانه گیری تیراندازی می کردند. زجرکش می کردند. ماجرا چقدر طول کشید؟ ‏نمی دانم. لعنت بر زمان! لعنت بر این دهشتناک ترین پدیده. ولی خیل طول کشید. خیلی که اندازه ندارد. خیلی که ثانیه و ‏دقیقه ندارد. میدان تیرباران نبود. میدان جنگ بود. همه جا پر از گرد و غبار شده بود. گرد و غبار سفید رد چشم راست، ‏گرد و غبار سرخ در چشم چپ. دو پاسدار مسلح هنوز در مینی بوس بودند. همه می لرزیدیم. کسی حرف نمی زدو ولی ‏سکوت نیز نبود. الفاظی، صدا گونه هایی از میان لب ها، از درون دندان ها، از گرد و غبار پر شده در گلوها و از ‏بغض وحشت های مان بیرون می زد. صدایم انسانی نبود. این را کاملاً به خاطر دارم. در گلویم صدایی حیوانی، شبیه به ‏خرخر موج می زد. بیرون از مینی بوس تدریچاً آرام شد. صدای الله اکبر، صلوات، شعارهای نماز جمعه ای، اصوات ‏فتح جایگزین صدای گلوله و ناله شد. معنی اش این بود که دوباره بر همه چیز و همه جا مسلط هستند. آن دستپاچگی، آن ‏سراسیمگی بعد زا آن آخرین تک تیرها، به جشن فتح المبین منتهی شده بود. لای خرخر های گلویم شنیدم که گفتم: نوبت ‏ماست. دیگر نمی ترسیدم. نه آن که نترس بودم. ترس را گم کرده بودم. همه حس هایم را گم کرده بودم. فاصله های میان ‏ترس، خشم، زبونی و بی پروایی را گم کرده بودم. شوکه شده بودم. وقتی حاجی ها آمدند و گفتند: بیایید پایین. من مرده ‏بودم. مرده ای که از ماشین پایین می آمد. می رفت تا در صف قرار بگیرد و برای قرار گرفتن در صف تیرباران ‏شدگان، باید راه برود. من مرده ای بودم که می توانست راه برود. اگر کسی آنجا بود و می خواست مرا برای دیگران ‏غایب توضیح دهد، شاید می گفت: استوار در صف ایستاد، گلوله خورد و جان باخت. چه تقلبی! چه دروغی! من پیش از ‏گلوله خوردن مرده بودم. ‏

از مینی بوس پیاده شدیم. حاجی گفت: چشم بندها را بردارید. برداشتیم. آنهایی که از مینی بوس های دیگر پیاده شده ‏بودند نیز به ما پیوستند. پاسدارها، نگهبان ها، سلاح به دست ها احاطه مان کرده بودند. یکی از آن میان گفت: “حالا ‏نوبت شماست” یکی دیگر گفت: “نوبت شما هم میشه” دست می انداختند. متلک می گفتند، خوشمزگی می کردند و با ‏کلماتی مثل منافق، نجس و ضد انقلاب تفریح می کردند. انگار نه انگار که چند لحظه قبل مرتکب قتل و جنایت شده اند. ‏انگار نه انگار که میلیون ها ارزوی بزرگ و کوچک، عاطفه های دور و نزدیک، شوق و حسرت را ناشیانه هدف ‏گرفته و زجرکش کرده اند. با وجود این عجیب است که سر و صدای شان آرامش می داد. اگر حرف می زدند، هر ‏حرفی، بهتر از آن بود که ساکت باشند. سکوت، دهشت آن فضا را چندین برابر می کرد. ‏

چهار دستگاه نیسان باری آمدند. بزرگ بودند و چادر داشتند. درهای آهنی کوتاه شان باز شد. حاجی گفت: “بروید ‏جسدها رو بیارین بچینین توی اینا!” و به نیسان های باری اشاره کرد. دلم هوری ریخت. نمی خواستم به آنها نزدیک ‏شوم. شاید نمی خواستم تصاویر مبهم و سرخ و سفید آن دقایق را به تصاویر واضح سال های بعدی زندگی ام بدل کنم. ‏شاید نمی خواستم مرگ را تا آن حد نزدیک لمس کنم. شاید نمی خواستم شبح های تیره ای را که افتاده و در حال افتادن ‏دیده بودم، به چهره های مشخص ذهنم بدل کنم.. ولی مگر راه دیگری وجود داشت؟ هل مان دادند. یکی از هم اطاقی ‏هایم را دیدم. چشم در چشم شدیم، نگاه مان از هم دور شد، از کنار هم لیز خورد و رد شد. سر های مان را پایین ‏انداختیم. فهمیدیم بدتر از مرگی هم وجود دارد. به ناگزیر رفتیم طرف افتاده ها، در هم گره خورده ها، جان سپرده ها: ‏‏”بلند کنین بذارین توی ماشین. یکی از این ور بگیره یکی از اونور” بالای سر اولی بودم. کاش طرف پا قرار می گرفتم. ‏به صورتش نگاه نکردم. سرش پیچیده بود. دست هایم را بردم زیر بغلش. داغ و خیس بود. آن کس که طرف پا قرار ‏گرفته بود، ابا داشت که دست بزند. بدن را که بلند کردم، پاها هنوز روی زمین بود. با التماس، تشر و لحنی گرفتار در ‏کوچه بن بست لاعلاجی گفتم: “بلند کن” خم شد و پاها را گرفت و بلند کرد. می لرزید. من نمی لرزیدم. ده متر با وانت ‏فاصله داشتیم. اولی را داخل ماشین گذاشتیم. به طرز حیرت آوری سنگین بود. آرام و با احتیاط بالا رفتم و او را تا ته ‏ماشین کشاندم و جایش را راحت کردم. نباید زیر می ماند. چه فکر احمقانه ای! بعد به سرعت پایین پریدم. آن کس که به ‏من کمک کرده بود، نبود. رفته بود. یکی دیگر را پیدا کردم. دستش را کشیدم و رفتیم آن وسط ها. جسدها حمل می شد. ‏به سختی، به کندی. همه تنبل بودند. همه بی رمق بودند. صورت ها و دست ها را نگاه نمی کردم. پیراهن های سیاه، ‏ابی، چهار خانه، راه راه، قهوه ای، شلوارهای پارچه ای، جین، مخملی، کردی و دمپایی هایی که همه جا ولو بودند. دو ‏سه جفت دمپایی جمع کردمو پاسداری گفت: “بندازشون پایین!” انداختم. یک جسد دیگر. مثل پر سبک بود. بدنش هنوز ‏گرم بود. دست هایم خیش خون شده بود. مالیدم به آستینش. می ترسیدم از انگشت هایم چکه کند. عرق کرده بودم. داشتم ‏کار می کردم. کار دشمن ترس است. کار کردن را دوست دارم. شاید پنج جسد را از طرف سر گرفتم. به دیگران اعتماد ‏نداشتم. می ترسیدم سرهای شان به زمین مالیده شود. یکی را دیدم که استفراغ می کرد. یکی دیگر را دیدم که گریه می ‏کرد. گریه ای بی صدا و معصومانه. سه دستگاه نیسان باری پر شده بود. پر دست ها، پاها، سرها، بدن ها و زخم های ‏خون چکانی که در هم گره خورده بودند و دیگر معلوم نبود، کدام متعلق به کیست. کاش می شد بالا بروم و آن ها را ‏مرتب کنار هم بچینم، همان طور که در اطاق بند، کنار هم چیده می شدیم و می خوابیدیم. ولی چه نتیجه ای داشت؟ که ‏چی؟ انها دیگر نبودند. رفته بودند. از دست رفته بودند. جای احساسات نبود. آخرین جسد که حمل شد، برایمان قطعی ‏شده بود که آن شب ما را اعدام نخواهند کرد. اعتراف می کنم حس خوبی بود. بی شرفی ست نه؟ ولی این حس را داشتم. ‏وانت ها پر شده بودند. شش دستگاه وانت پر از جسد. حتی یک چهره از آن همه چهره های خاموش را نگاه نکرده بودم. ‏نمی خواستم ببینم. سال ها به این موضوع فکر کردم که چرا؟ آیا نمی خواستم کنجکاوی کنم؟ خجالت می کشیدم؟ یا شاید ‏می ترسیدم. مگر نه این که صورت ها، چشم ها، لب ها، گونه ها و چانه ها یعنی احمد، کریم، محمود، داریوش، ‏سهراب؟ نه! نمی خواستم بدانم چه کسانی هستند. ‏

در حالی که روی وانت ها چادر کشیده می شد، دوباره ما را جمع کردند و داخل همان مینی بوس هایی که درشان از ‏پشت باز می ش، تلنبارمان کردند و گفتند: “چشم بندها را ببندید!” بستیم. کار و تلاش کمک کرده بود از شوک در آئیم. ‏درها که بسته شد، دوباره وارد شوک شدیم. اما این شوک با اولی تفاوت داشت. بی حس، بی روح، بی معنا، بی آینده و ‏خاموش چون مرگ، به جایی در پشت چشم بندها خیره شده بودیم. این بار جلوی بند پیاده مان کردند. همه را، نگهبان ها ‏بودند و جسدهای ایستاده ما. بندها را صدا کردند: “بند 2 بالا اونور… بند 3 پایین… بند 1… بالا… ” پاهای خسته و بی ‏رمق مان جسدهای مان را می کشید. مستقیم به طرف دستشویی نگهبان هدایت مان کردند. نمی دانم برگشتنی با ما ‏مهربان بودند یا غر لندها و داد و بیداد ها ی معمول را دیگر نمی شنیدیم. غرق در فکر بودیم. گفتند: “سه دقیقه وقت ‏دارید” وارد دستشویی شدیم. دست هایم را برای اولین بار در نور کم رمق دستشویی نگاه کردم. آغشته به خون بودند. ‏خون خشک که قهوه ای شده بود. واقعاً این ها دست های من بودند؟ دست هایم را خیس کردم، مالیدم، شستم، روی زمین ‏نشستم و به کف زبر و سیمانی مالیدم. یکی از ما صابون دستش بود. منتظر شدم کارش تمام شود و گرفتم. به حالتی ‏هیستریک مالیدم، شستم، آب، صابون، دوباره روی زمین مالیدم. تشر نگهبان دوباره ما را به خودمان برگرداند: “وقت ‏تموم شده، چیکار می کنین؟ غسل می کنین؟” خون دست ها پاک شده بودند. آستینم هنوز خونی بود و از همه بدتر زیر ‏ناخن ها. ما سه نفر را دوباره به اطاق مان برگردادند. در راه دزدکی همدیگر را نگاه کردیم و توانستیم خود را در آینه ‏همدیگر ببینیم. رنگ پریده، بی رمق، با چشم هایی خاموش و خالی از زندگی. ساعت حدود دوازده بود که در اطاق را ‏باز کردند و ما را به داخل اطاق هل دادند. ساکنین اطاق نیم خیز شده بودند. آن شب کسی نخوابیده بود. زندانی طالع خود ‏را رد ان چه بر دیگری گذشته است می خواند و همه آن شب منتظر بودند ببینند سرنوشت شان چه رقم تازه ای خورده ‏است. در بسته شد و نگهبان از سوراخ در آهسته گفت: “بخوابید!” ما سه نفر، هر یک در گوشه ای دور از هم خزیدم. ‏نگاه های پرسش گر ساکنین اطاق هنوز روی ما دوخته شده بود. اول از همه من شروع کردم. نه با زبان و کلمه، فقط ‏دست هایم را رو به جلو گرفتم تا همه ببینند ولی نتوانستم چیزی بگویم. بغض امان نمی داد. اطاق نیمه تاریک بود و ‏کسی نتوانست طالع خود را در دست های من ببیند. یکی از دوستانم پرسید: “کجا بودین؟” گفتم: “دست هایم را نگاه کن! ‏خونی هستند. نمی بینی؟” و ناخن هایم را نشان دادم. یکی از ما سه نفر، سرش را روی شانه برادرش که از زندانیان ‏سیاسی خوشنام زمان شاه بود گذاشته و های های گریه می کرد. دانه های درشت اشک بر شانه های برادرش می ‏ریخت. نفر سوم به نجوا ماجرا را برای چند نفری که دورش بودند تعریف می کرد. شوک ما واگیر داشت، یکی از ‏باتجربه تر ها از آن میان گفت: “بخوابیم فردا حرف می زنیم” زیر پتوها خزیدیم. آمدم چیزی بگویم، بغل دستی به ‏سکوت دعوتم کرد. احتیاج داشتم که حرف بزنم، کابوس را رد کلمات وارد کنم و از خود دور کنم. ولی او در را نشان ‏داد و ساکتم کرد. سرم را زیر پتو بردم و سعی کردم بخوابم. آن شب نه گریه ای، نه فکری و نه حسی. خواب و فقط ‏خواب. ‏

dbahar4.jpg

‏ سُرسُره‏

‎ ‎قاضی ربیحاوی‎ ‎

‏”خب حالا بگو شماره ی اینجا را چطور پیدا کردی؟”‏

‏”تو را به خدا بازی در نیاور شیرین”‏

‏”جدی می پرسم مادر”‏

مادر گفت “مگر برایت فرقی هم دارد؟” و ساکت شد. شیرین هم چیزی نگفت. مادر با لحن آرام تری ادامه داد “دیشب با ‏هزار بدبختی بالاخره شماره ی خانه را گرفتم اما هرچه زنگ خورد کسی گوشی را برنداشت. گفتم لابد رفته ای کرج ‏پیش عمه ملوک اینها. خیال نمی کردم اینقدر خُل باشی که شبها هم توی بیمارستان بمانی” ‏

شیرین گوشی تلفن را به دست دیگر داد و موها را از روی گوش خود پس انداخت. ‏

مادر گفت “ گفت هرچه خواهش کرده بروی پیش او بمانی نرفته ای و هی بهانه آورده ای”‏

شیرین گفت “پول تلفنت زیاد می شود”‏

‏”حرص مرا در نیاور. من از تهران مُرده شور برده حرف می زنم، تو حرف را می کشانی به شماره و پول تلفن”‏

‏”داشتی از عمه ملوک می گفتی”‏

‏”مغزت معیوب ست. دستی دستی خودت را انداخته ای توی آتش. پناه بر خدا. اگر پیرارسا ل به حرف من گوش داده ‏بودی حالا تو هم اینجا بودی، یا حتی یک جای بهتر”‏

‏”اوهوم”‏

‏”یعنی داری مرا مسخره می کنی با این اوهوم گفتنت؟”‏

‏”نه”‏

‏”خب پس چرا گوش ندادی؟ مگر رضا چه عیبی داشت؟”‏

‏”باز شروع نکن مادر”‏

‏”نه، بگو”‏

‏”هیچ. قیافه خوب. اخلاق خوب. پول” مکث کرد و شانه بالا انداخت “اما من دوستش نداشتم”‏

‏”واه”‏

‏”و حالا هم پشیمان نیستم”‏

‏”دروغ می گویی. رضا اصلاً قابل مقایسه با این پسره ی سیاه سوخته نبود. نیست”‏

‏”مادر. عزیز حالا شوهر من ست”‏

‏”حداقل می گذاشتی سربازی اش را تمام کند بعد زنش می شدی”‏

‏”مادر تو انگار یادت رفته که اینجا ایران ست”‏

‏”یعنی چه”‏

‏”یعنی اینکه چون می خواستیم با هم زندگی بکنیم باید ازدواج می کردیم، در غیرآن صورت… “‏

مادر حرف او را برید “او که هنوز سرباز بود. نتیجه اش هم این شد که تا آخر عمرت هی باید بدوی توی راهروهای ‏بیمارستانها”‏

‏”از هوای آنجا بگو”‏

مادر گفت “سرد ست. فقط سرد ست” و زد زیر گریه “با اینحا ل تو باید اینجا می بودی پیش من نه توی آن تهران خراب ‏شده، تک و تنها زیر بُمب و موشک” ‏

شیرین دنبال جمله ای می گشت که مادر را آرام کند اما نمی یافت. ‏

مادر گفت “همه اش چوب سادگی ات را می خوری” صدایش چند بار قطع و وصل شد. پرسید “چی شد؟” و باز حرف ‏زد “از بس تاتر نشانت داد و ژستهای جور به جور برایت گرفت تا تو را عاشق خودش کرد. اما رضا اهل این فرقه ها ‏نبود. سرش فقط توی کارش بود. توی کار و تجارت و زندگی ی خوب. همین”‏

صدایی مثل زوزه ی باد در گوشی پیچید. صدای مادر دور شد و دورتر شد و بعد دیگر شنیده نشد. شیرین چند بار گفت ‏‏”الو. الو” اما بی فایده بود. صدای مادر به کلی رفته بود. شیرین گوشی تلفن را گذاشت. تلفن روی میز کوتاه کنار ‏تختخواب بود. عزیز زیر ملافه روی تختخواب آهنی دراز کشیده بود. چند تار مویش درهم و خیس از عرق چسبیده بود ‏به پیشانی اش. به سقف نگاه می کرد با چشمان بی رمق که سفیدی اش به رنگ گوگرد بود و دهانش مثل دهان یک ‏ماهی مُرده باز مانده بود. ‏

شیرین گفت “مادرم بود. سلام رساند. کمی هم البته دری وری گفت مثل همیشه” از روی صندلی بلند شد، موهای ‏پریشان را پشت گوش انداخت و رفت کنار پنجره ایستاد. گربه ای وحشتزده از پشت بامی بر پشت بام دیگر می پرید. از ‏چیزی می گریخت. دودی غلیظ از پشت ساختمان بلند اداره ی مخابرات برمی خاست. باد گرم نامطبوعی که از ‏شکافهای دستگاه تهویه بیرون می زد چانه ی او را می آزرد. خسته و تشنه بود. بوی الکل حال او را بهم می زد. ساعت ‏سه بعد از ظهر بود. دلش می خواست کمی از بیمارستان بیرون می رفت. فرار می کرد ازآنهمه بوی زخم. از آن ضجه ‏های دردناک مرد سوخته در اتاق بغل. ‏

به روسری خود که بر نرده ی پای تخت افتاده بود نگاهی انداخت. گفت “اما اگر بخواهی که باز هم بمانم، می مانم”‏

مُچ پاهای استخوانی عزیز با رگهای برآمده از زیر ملافه بیرون افتاده بودند “آخ… آب”‏

شیرین گفت “نمی دانم. شاید هم دکتر درباره آب نخوردن تو اشتباه می کند. شاید آنقدرها هم برایت بد نباشد. نمی دانم” ‏گلدان سفید سفالی را از توی تاقچه برداشت وبطرف سطل آشغال رفت و دسته گل میخک پژمرده را درآورد انداخت ‏روی پارچه های تَنزیب خون آلود توی سطل. ‏

عزیز پرسید “چی؟”‏

شیرین با گلدان که در میان ده تا انگشت باریک بلندش بود پیش تر آمد ایستاد بالای سر عزیز بعد گلدان را گذاشت روی ‏میز و در همین حال که خم شده بود رشته ای از موی سیاهش آویخته شد افتاد بر لبهای ترک خورده و بر چانه ی پریده ‏رنگ عزیز. دسته مو مثل دُم گربه ای سُرید و غلتید برآن سیب برآمده درگلوی مردانه. زن آب دهان خود را بلعید. ‏

عزیز پرسید “این بوی چیه؟”‏

شیرین گفت “شاید هم بدن من بو گرفته، از بس که حمام نکرده ام” طُره ی مو را از روی پیشانی پس زد. ‏

عزیز گفت “نه”‏

شیرین گفت “هرچه بگوید، من اهمیت نمی دهم. اگر دلش برای من می سوخت نمی رفت”‏

عزیز گفت “اگر مثل بقیه توی سنگر پناه گرفته بودم”‏

‏”هنوز حرف رضا را می زند. نمی داند که دیگرهیچ خبری از او ندارم. بیش ازیک سال هست ازاو بی خبرم. حتی ‏شماره تلفنش را هم از یاد برده ام” زیر لب از خود پرسید “چند بود؟”‏

عزیز نالید “پرستوها”‏

شیرین رو برگرداند. حوصله دوباره شنیدن داستان پرستوها و چرخ زدنشان در پارک را نداشت. روسری را برداشت و ‏بر سر انداخت. دو پَر آن را زیر گلو گره زد “بگذار بروم. قول می دهم فردا اول وقت بیایم” ایستاده با شانه های فرو ‏افتاده به عزیز نگاه کرد. ‏

عزیز گفت “پرستوها که نمی دانستند جنگ ست”‏

‏”چرا. آنها می دانستند، تو نمی دانستی” خم شد پیشانی عزیز را بوسید. ‏

عزیز گفت “مو.. خا.. خا.. “‏

‏”می خواهی تُف کنی؟”‏

‏”موهایت.. خیلی قشنگ ست”‏


شیرین پوزخند زد. گلدان کوتاه بود و دهنه ی تنگ داشت و دور بدنه اش یک ردیف گل ریز آبی بود. این گلدانها یک ‏جفت بودند که تای دیگر توی خانه بود. ‏

‏”لگن می خواهی بگذارم زیر پایت؟”‏

‏”نه”‏

شیرین گفت “خب پس” ملافه را بر پاهای لُخت عزیز کشید و “خداحافظ” از اتاق بیرون زد. راهرو دراز انباشته از ‏غبار شیری معلق و بوی الکل بود. پشت میز ورودی راهرو، زن پرستار ایستاده داشت پارچه ی سیاه ضخیمی را اندازه ‏می زد. زن وقتی شیرین را دید لحظه ای در کار خود توقف کرد و پرسید “داری می روی منزل؟”‏

‏”اما فردا برمی گردم. صبح زود”‏

چشمان زن مثل دو تا مُهره ی آویخته دو دو زدند “حالش انگار… ” ساکت شد. ‏

شیرین گفت “نمی دانم” بعد پرسید “تو امشب سر کار هستی؟”‏

زن گفت “تا ساعت هشت شب اینجا هستم”‏

شیرین گفت “من می روم دنبال چند تا قرص و دوا که دکترش خواسته. باید تهیه کنم. می روم خیابان ناصر خسرو شاید ‏آنجا بشود این دواها را پیدا کرد. شاید. اما توی این فاصله اگر یکوقت حال او باز بهم خورد، تو مرا خبر می کنی؟”‏

‏”شماره تلفنت را دارم. خاطرت جمع”‏

‏”و اگر وقتی حالش بد بشود که تو اینجا نباشی؟”‏

‏”شماره تلفن ات را می گذارم اینجا زیر این شیشه”‏

‏”همین را می خواستم از تو خواهش کنم”‏

‏”همین کار را می کنم”‏

‏”ممنون”‏

دو مرد کارگر سفید پوش از دو سو زیر بغلهای یک مرد جوان را گرفته بودند و او را راه ‏

می بردند تا به اتاقی برسانند. مرد جوان که پاهایش بر زمین کشیده می شد می نالید “آب”‏

یکی از کارگرها گفت “یک قطره اش هم برای تو سَم ست پسر جان. حالا هی بگو آب”‏

تلفن عمومی بخش، پشت در خروجی راهرو به دیوار نصب بود. شیرین رفت و از بیمارستان خارج شد. در خیابان ‏دست بر ردیف نرده ها کشید. از روبروی او دختری جوان با عینک سیاه و یک دسته گل میخک تر و تازه بسوی ‏بیمارستان می آمد. ‏

در ایستگاه اتوبوس آفتاب هنوز روشن بود. روشن می تابید. گاهی باد گزنده می وزید. مدتی گذشت و اتوبوس نیامد. او ‏که از ایستادن خسته بود نشست پای یکی از تیرهای آهنی. چمباتمه زده درخود فرو رفت. باد از زیر روسری می خزید ‏داخل و می پیچید دور گردن او. گاه صدای تند و زود گذر ماشینی به گوش می رسید و تا او سر بلند می کرد ماشین ‏رفته بود و دیگر نبود. کسی بوق نمی زد. برای خیابانی در مرکز تهران درآن وقت روزخیلی عجیب بود که ماشینی ‏بوق نمی زد. پرده ای از تور سیاه افتاد جلوی چشمان شیرین. پشت پرده جنگلی ازنارنج دید. نارجها مثل چراغهای یک ‏جشن عروسی دراطراف آویخته بودند. بعد طرح گُنگی از رضا در یک پیرهن بنفش گشاد درمقابل او ظاهرشد “با من ‏عروسی می کنی؟” صدایش غلتید و خزید در شاخسار. آخرین تصویررضا درحال خندیدن بود. شیرین قهقهه زد. کسی ‏فریاد زد “هی خانوم. خواهر!” او سر بلند کرد و راننده ی اتوبوس را دید که بر صندلی خود نیم خیز شده او را صدا می ‏زد “خط هشتاد و هشت ست خواهرم”‏

شیرین دستپاچه گفت “ها. بله” تند برخا ست آمد توی اتوبوس. بلیط را که در دست او خیس شده بود داد به راننده. ‏

راننده گفت “سا ل نو مبارک. همین جا بنشین لطفاً”‏

شیرین لحظه ای مبهوت ماند بعد نشست بر اولین صندلی ردیف مجاور راننده. اتوبوس فقط پنج شش تا مسافر داشت. ‏راننده ماشین را از دنده ای به دنده ی دیگر سپرد و پا بر پدال گاز فشرد و گفت “می دانم. برای هیچکس حواصی ‏نمانده” شیرین هیچ نگفت. کمی بعد راننده با اضطراب چرخید سوی او و پرسید “چی؟” شیرین هیچ گفت. به پوست ‏سوخته و زبر گردن مردانه ی راننده خیره بود. راننده گفت “ببخشید. خیا ل کردم چیزی گفتید” آیینه ی جلو را طوری ‏تنظیم کرد که بتواند صورت و دندانهای خود را بهتر ببیند. گفت “می بینی. حتی یک نفر هم توی خیابان نیست که لااقل ‏آدم یک تک بوقی برایش بزند” آمبولانسی جیغ کشان از اتوبوس سبقت گرفت و رفت. راننده داد زد “سه راه جمهوری”‏

مردی گفت “نگه دار”‏

در قابهای دو طرف سینما هیچ عکسی دیده نمی شد. قابها پُر از میخ منگنه بودند. سگی خاک آلود برپلکان جلو سینما ‏ایستاده دُم تکان می داد. پاسبانی کنار مخزن آب با یک کاسه ی مسی آب می خورد و به آسمان نگاه می کرد. کاسه ی ‏مسی زنجیر شده بود به پایه مخزن آب. مرد که پیاده شد، اتوبوس دوباره به راه افتاد. راننده گفت “یادم باشد به ته خط که ‏رسیدیم من یک سیگاری بکشم” و از شیرین پرسید “شما ته خط پیاده می شوی؟”‏

‏”نه”‏

راننده گفت “مادر زن من از بُمب نمی ترسد. از بس که پیر ست. به بمب شیمیایی می گوید بُمب شیوایی” زد زیر خنده ‏‏”بُمب شیوایی” یکهو خنده اش را برید و زد روی ترمز “این صدای چه بود؟” سرش را از پنجره برد بیرون نگاهی ‏کرد. گوش داد. باز سرش را کشید داخل و قهقهه زد “نه. صدایی نبود” خنده اش مثل هق هق گریه ی یک زن بود که ‏حالا قاتی شده بود با ناله ی اتوبوس “یک چیزی دائم توی سرم زوزه می کشد”‏

ازمقابل نرده های دانشگاه که گذشتند شیرین چهار رقم آخر شماره تلفنی را زیر لب زمزمه کرد “سی و یک. هفتاد و نُه” ‏از دو رقم اول مطمئن بود. ‏

راننده گفت “باز رنگ نرده های دانشگاه را عوض کرده اند… اما نه، انگار هنوز سبز ست. خب بالاخره سبز سبز هم ‏نیست. وقتی سر چهار راه ها چراغ چشمک زن بگذارند یعنی وضع خیلی خراب ست. سیگار فروشها هم در رفته اند. ‏مادر زنم خواسته که برایش یک بسته سیگار زر بخرم. شما شاهدید که نیست. شاید ته خط باشد. شما گفتی ته خط پیاده ‏می شوی نه خانوم؟ هی خانوم. خیا ل کردم داری ازصندلی می افتی پایین”‏

شیرین این بار با انگشت اشاره چهارعدد را بر شیشه سرد بخار گرفته نوشت “سی و یک. نود و هفت”‏

پیرمردی گفت “پارک نگهدار لطفاً”‏

اتوبوس کنار گرفت و در ایستگاه ایستاد. آب توی جوی کنار خیابان گل آلود و مواج بود و می گریخت. مردی جوان با ‏موهای کوتاه خرمایی و یک لا پیرهن سبز تکیه داده بود به دیوار نیمه شکسته که آنسوی پیاده رو بود. وقتی لبخند زد و ‏دندانهای سفید درشتش نمایان شد شیرین فهمید که به او خیره بوده ست. رو به سمت دیگر گرداند. پیرمرد لنگان از ‏اتوبوس پیاده شد. اتوبوس باز به راه افتاد. شیرین سر چرخاند و به عقب نگاه کرد، به جایی که مرد مو خرمایی ایستاده ‏بود اما مرد دیگر آنجا نبود، رفته بود وسط خیابان و داشت می دوید بطرف درپارک. ‏

‏”ایستگاه بعدی لطفاً”‏

راننده پرسید “سازمان آب؟”‏

‏”بله”‏

پیش از آن که شیرین پیاده شود پسر بچه ای پرید داخل اتوبوس. راننده به پسرک لبخند زد و گفت “عیدت مبارک. بشین ‏همین جا لطفاً”‏

شیرین از راننده خداحافظی کرد اما راننده حالا حواسش به پسربچه بود “خوش آمدی. ته خط پیاده می شوی، نه؟”‏

شیرین وارد کوچه باریک شد. خانه اش در طبقه ی چهارم در آخرین ساختمان آن کوچه بود. خانه بوی خاک می داد. ‏عکس عزیز با پیرهن یقه گرد چین دار درون قابی به دیوار آویخته بود. نیمی از چشم راستش همچنان محو بود در غبار ‏سیاه. با صورتی کشیده و چانه ای تیز لبخند می زد. نگاهش به چیزی یا کسی بود که در آن حوالی نبود، دور بود خیلی ‏دور. درست از بالای سر او نوری مهتابی بر او پاشیده بودند. بر سفیدی باریک زیر عکس نوشته بود “هملت. ‏بهارشصت وسه” ‏

ازمقابل عکس گذشت. به اتاق خواب آشفته رفت. گلدان سفید سفالی را از جلوی آیینه کنار زد. یک صندلی پایه لق وسط ‏اتاق بود. لای پنجره را کمی باز کرد. از پشت پرده ساختمان بلند اداره کشاورزی را دید با پنجره های بی شمار بسته ‏اش. چرخید. گره روسری را گشود. بر لبه تختخواب نشست. روسری لغزید افتاد پیش پای او. سرش را درکاسه ی ‏دستها گرفت. چشمها را بست. در عمق سیاه نگاهش لکه ای به روشنی یک ستاره درخشید و سُرید و ناپدید شد. خوابش ‏می آمد. در این مدت چهل و پنج روزخوب نخوابیده بود. خواب و بیداری اش درهم قاتی شده بود. کفشها هنوز به پا ‏دراز کشید بر تختخواب. تلفن زنگ زد. برخاست رفت به اتاق نشیمن و گوشی را برداشت “بله؟”‏

زنی با صدای وحشت زده گفت “ببخشید اشتباه گرفتم انگار”‏

‏”با کی کار داشتی؟”‏

‏”یک مرد”‏

‏”چی؟”‏

‏”یک مرد سرش را آورد پشت پنجره ی اتاقم. من تنها هستم. آنجا کلانتری نیست؟”‏

شیرین گفت “نه” گوشی تلفن را گذاشت. قشر نازک خاک بر تلفن نشسته بود. با انگشت خطی بر روی خاک کشید. ‏همچنان زانو زده لبه ی روپوش را زیر صفحه ی شماره ها کشید. خاک گوشی را با آستین پاک کرد. انگشتش آرام در ‏یکی از سوراخهای شماره جا گرفت. پس از چرخاندن صفحه ی گرد متوجه شد شماره ای را گرفته که به هفتاد و نُه ختم ‏می شد. بوق اشغال می زد. انگشت او بر شاسی فشرده شد. قطع کرد و شماره ی دیگری را گرفت. ‏

صدای پیرزنی گفت “بله؟”‏

‏”ببخشید انگار” ‏

‏”با کی کار دارید؟ الو”‏

با تردید گفت “آقای دیلمی؟”‏

‏”اشتباه ست”‏

‏”قطع نکنید. ببخشبد” شماره را گفت و پیرزن تایید کرد. ‏

‏”پس چطور… آقای دیلمی… آنجا بود انگار. نبود؟”‏

‏”شاید مستاجرقبلی بوده. ما شش ماه ست اینجا را اجاره کرده ایم”‏

‏”ولی ایشان مستاجر نبود. نه. مستاجر که حتماً نبود”‏

پیرزن هیچ نگفت. شیرین ادامه داد “پس ببخشید”‏

پیرزن گفت “مرحمت زیاد”‏

باز انگشت روی شاسی فشرد و خیره ماند به تلفن. از دو رقم دوم هم مطمئن بود، همینطور از هفت و نُه، اما اول نُه بود ‏یا اول هفت؟ این بار شماره ای را گرفت که به نُه ختم می شد. بوق آزاد می زد. سرمای ناگهانی بر پُرز پوست سینه اش ‏پایین لغزید. آب دهنش را بلعید و با پلکهای بسته همچنان منتظر ماند. خواب یا کابوسی را که شب پیش دیده بود به یاد ‏آورد. باغی دالان شکل با دیوارهایی از یخ. درختها لای قالب یخ بودند و او با تنی برهنه می جهید تا نارنجی را که از ‏شاخه آویخته بود بچیند اما نارنج به چنگ او نمی آمد. ‏

با خود عهد کرد فقط تا بیست بوق دیگر صبر کند. بوقها را شمرد. یک. دو… هفت… ده… شانزده… نوزده. بیست. ‏بیست و یک. بعد گوشی را محکم بر تلفن کوبید. سعی کرد به خاطر بیاورد. شماره های گوناگون و نزدیک به همی را ‏با همان اعداد ساخت و تکرار کرد بلکه از روی آشنایی ی ذهن با آهنگ شماره آن را بیابد. نشد. به دوستان مشترک ‏فکر کرد… و بالاخره:‏

‏”بفرمایید”‏

‏”منیژه؟”‏

‏”نیستند خانم”‏

شیرین پرسید “شما؟”‏

‏”من زن سرایدار ساختمان هستم. آمده ام گلدانها را آب بدهم”‏

‏”منیژه توی تهران که نیست. هست؟”‏

‏”با این وضع خانم؟”‏

‏”خب. ممنونم. ببخشید”‏

بلند شد از کنار میز غذاخوری که یک جلد از رمان جان شیفته بر آن بود گذشت رفت کنار پنجره ایستاد. به کلاغی نگاه ‏کرد که بر دودکش خانه ای نشسته بود. حوض حیاط مهد کودک روبرو خشک و خالی بود. از دور صدای زوزه ای به ‏گوش می رسید. برگشت و باز چمباتمه زد کنار تلفن. ‏

‏”او؟”‏

شیرین با خوشحالی گفت “شادی جان سلام. خوشحالم صدایت را می شنوم”‏

شادی گفت “شما؟ اوه” و خطاب به کسی دیگر داد زد “بغلش کن”‏

شیرین گفت “زیاد مزاحم نمی شوم”‏

شادی پرسید “الان کجا هستی. توی پناهگاه؟” باز فریاد زد “کفش نمی خواهد” و باز به شیرین که “ببین بعد از تمام ‏شدن آژیر قرمز من خودم با تو تماس می گیرم. خانه ی خودت هستی؟ تلفنت عوض نشده؟ مواظب خودت باش”‏

شیرین گوشی را گذاشت. به آشپزخانه رفت. در یخچا ل را که باز کرد باد خنک همراه با بوی ترشید گی به صورتش ‏سیلی زد. بطری آب خالی بود و بر جداره ی بدنه اش بخار سرد سفید نشسته بود. بطری را در یخچا ل باز پس گذاشت. ‏به اتا ق نشیمن برگشت. ولو شد روی مبل و به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره ماند. بالای تلویزیون عکسی بود از ‏خودش و عزیز برمقبره حافظ شیراز در دوره ماه عسل. عکس را زیبا از آنان گرفته بود. از جا جست و بطرف تلفن ‏رفت. اما شماره ی زیبا را هم از یاد برده بود. هرچه به ذهن خود فشار آورد که به یاد بیاورد، به یاد نیاورد. رفت به ‏سراغ دفترچه ی تلفن که مدتها از آن بی خبر بود. گشت و دفترچه را توی کشوی میز توالت پیدا کرد در حالیکه یک ‏قیچی هم وسط آن بود. قیچی را انداخت روی میز و برگشت پای تلفن. ‏

‏”آقای هوشمند؟”‏

‏”شما؟”‏

‏”شیرین افشار هستم”‏

‏”بله. حالتان چطور ست؟ سا ل نو مبارک. چه عجب بعد از آنهمه مدت یاد ما کردی؟”‏

‏”سا ل نو؟… آها بله. سا ل نو”‏

‏”حق داری. مسخره ست گفتن سا ل نو در این اوضاع”‏

‏”خیا ل می کردم شب تحویل می شود”‏

‏”نه. تحویل شد. دوسه ساعتی هست”‏

‏”خب پس. سا ل نو مبارک. مزاحم شدم”‏

‏”اصلاً. اما زیبا که اینجا نیست. بچه ها را برداشت رفت شیراز. من اینجا تنها هستم. اگر کاری هست که… “‏

‏”یک زحمتی برای زیبا داشتم”‏

‏”خب؟”‏

‏”دنبا ل یک شماره تلفن می گردم”‏

‏”کی؟”‏

‏”دیلمی. از بچه های دانشکده بود”‏

‏”رضا. می شناسمش. یعنی می شناختم”‏

‏”مگر چه شده حالا؟”‏

‏”هیچی. رفت”‏

‏”کجا؟”‏

‏”انگلستان. خبر نداری؟”‏

‏”نه. کی؟”‏

‏”ما توی مهمانی خداحافظی ش بودیم. حدود شش ماه پیش شاید”‏

گوشی در دست شیرین شُل شد “مطمئنی؟”‏

‏”والا چه عرض کنم. این روزها آدم که از چیزی مطمئن نیست ولی خب مهمانی اش هم به همین خاطر بود. گفت که ‏دارد یکی دو روز بعد از شب مهمانی پرواز می کند می رود. خوش به حالش، رفت و از قفس پرید”‏

شیرین دیگر توان حرف زدن نداشت. می خواست هرچه زودتر خداحافظی کند و گوشی را بر تلفن بکوبد. گفت “خب ‏دیگر. ببخشید مزاحم شدم”‏

مرد گفت “اصلاً. تو هم انگار حوصله ت سر رفته. درست ست؟”‏

‏”ای. کمی”‏

‏”من که هر یک ساعت به یک ساعت دوش آب سرد می گیرم. پوست کف دستم مثل شیشه شده” و خندید. ‏

شیرین پوزخند زد “آب سرد برای سلامتی خوب ست”‏

‏”بله. مخصوصاً اگر هر یک ساعت به یک ساعت باشد. آنهم زیر بمباران” قهقهه زد. ‏

شیرین منتظر ماند تا خنده ی مرد تمام شد “خب پس”‏

مرد گفت “وقتی زیبا برگشت می گویم با تو تماس بگیرد. می گویم حتماً با تو تماس بگیرد”‏

شیرین گفت “ممنونم. خدا حافظ” نگاه خود را ازتلفن سیاه براق برگرفت. به اتا ق خواب رفت یا فرار کرد. تیغه های ‏قیچی ی روی میز از هم باز مانده بودند. موها را پس زد انداخت پشت شانه. کلید خانه هنوز توی جیبش بود. وقتی ‏بسوی در آپارتمان برگشت نگاهی به کتاب روی میز انداخت اما در این حا ل حوصله ی خواندن چیزی را نداشت حتی ‏آن کتابی را که داشت می خواند و می خواست ادامه داستانش را بداند. اما حالا هیچی نمی خواست غیرازآنکه بدود و ‏موها را افشان کند. در سایه روشن راه پله دوید و موها را افشان کرد. اما همینکه رسید به پشت در ساختمان ایستاد. ‏نفسی عمیق کشید. باز برگشت از پله ها بالا رفت. در آپارتمان را باز کرد و مقنعه را که بر رخت آویز پشت در بود ‏برداشت وآنرا پوشید. ‏

‏ در کوچه ماشینی به سرعت گذشت. یکی از چرخهایش پاره آجری را که زمانی علامت دروازه بود در بازی بچه ها، ‏به دیگر سو پرت کرد. شیرین بطرف پاره آجر رفت آن را برداشت و باز گذاشت در همان نقطه ای که قبلاً بود، در ‏فاصله ی سه قدمی ی پاره آجر دیگر. بعد دستها در جیب رفت به سوی پارک. ‏

با اولین قدمهایش در پارک پاسبان پیری اسلحه به دست پرید جلوی او. ایستاد با ترس و بی اختیار پرسید “چی شده؟”‏

پاسبان تند گفت “دزد” به اطراف نگاهی انداخت و دوید رفت گم شد لابلای درختها. ‏

راهرو های پارک از همیشه از همیشه خلوت تر بودند. شیرین در باریکه راه ها می رفت و چشم چشم می کرد. به دنبال ‏چه می گشت؟ درنقطه ای پرت افتاده زنی در ژاکت طوسی رنگ بلند و گل و گشاد بر نیمکتی نشسته به ناخنهای دست ‏خود خیره بود. در محوطه ی کنار استخر دو مرد با کاپشنهای خاکی رنگ نشسته بودند بر ستون کاشی. موهای هردو ‏مشکی بود. نوری که گهگاه از پشت شاخ و برگها می تابید مثل موجی مسی رنگ از سطح آب بیرون می جهید و باز ‏خاموش می شد. ‏

کسی در میدان بازی بچه ها نبود. صدایی نبود جز صدای کوبش پوتین ها برآسفا لت. بچه ها سُرسُره را دوست تر دارند ‏چون چیزی در آن به سرعت می گذرد می لغزد و تمام رنگها درهم و گریزنده می شوند، اما شیرین حالا دیگر بچه نبود ‏پس بایست می کوشید وقت سریدن کسی او را نبیند. ‏

نرده ی نردبان سرد بود. بالای سرسره باد خوش می وزید. نشست بر سطح صیقلی و خود را رها کرد. در سرازیری ‏لیز که باد بر پهنای صورت او هجوم آورد و برگهای زرد جویده شده در اطراف او پر زدند و گردباد ماسه در برابر او ‏گردید ناگهان حس کرد کسی دارد به او نگاه می کند. لرزشی دوید زیر پوستش. به پایین سرسره که رسید دید همان مرد ‏مو خرمایی با موهای درهم آشفته دارد به او نگاه می کند. نگاه مرد گیج و افسرده بود. نشسته بر نیمکت روبرو و یک ‏دستش را مثل کسی که چیزی در پشت سر پنهان کرده، پشت سر گذاشته بود. سبزی پیرهنش حالا تیره تر می نمود. ‏

شیرین بلند شد سری به اطراف گرداند. لابلای ستون درختها سایه روشن بود. نگاه کرد به مردی که گردباد انگار از ‏روی او گذشته بود. لبخندی زد اما مرد نه خندید و نه تکان خورد. دست دیگر او بر زانویش بود و با چشمان گرد گربه ‏وار خود به شیرین نگاه می کرد. ‏

شیرین پیش تر رفت. صدای سوت هم او را متوقف نکرد و قدم بعدی را برداشت و باز قدمی دیگر و سوتی دیگر که ‏اینبار او را متوقف کرد. نگاهش را به سمت دیگر گرداند. کنار ساختمان دفتر پارک پاسبان پیر و یک مردی که لباس ‏شخصی پوشیده بود ایستاده بودند. پاسبان دست مرد را در دست خود گرفته بود. یک پاسبان جوان هم از سمت دیگر ‏دوید آمد. به شیرین که رسید لبه کلاه را بالا زد و با مردُمکهای بی قرار خود هیکل او را برانداز کرد. می رفت به سوی ‏مرد مو خرمایی. وقتی رسید نیمکت او را دور زد. خم شد با چیزی که مرد مو خرمایی پشت خود پنهان کرده بود ور ‏رفت. باز به حالت معمولی ایستاد. حالا مرد مو خرمایی هم آرام از روی نیمکت برخاست. دست پنهان او که حالا آشکار ‏شده بود در یکی از حلقه های دستبند زمخت فلزی گرفتار بود. پاسبان جوان حلقه ی دیگر دستبند را به دور مچ یک ‏دست خود انداخت و آن را قفل کرد و مرد را کشید با خود برد. کمی که رفتند مرد مو خرمایی سر بر گرداند و نگاهی ‏گذرا انداخت به شیرین. پاسبان باز او را محکم کشید. بعد هر چهار مرد به هم رسیدند، کمی حرف زدند و رفتند و در ‏خم راه لای غبار سیاهی که از آسمان پایین می ریخت گم شدند. شیرین نگاهش همچنان به همان سوی مانده بود که یکهو ‏از دل غبار جسمی مثل یک سنگ پَران بیرون پرید و به جانب میدان بازی آمد. او خود را پس کشید. گریز یک پرنده را ‏بالای سر دید. پرنده گردید در میدان چرخی زد لابلای میله ها. بعد صدای یک انفجار از دورادور شنیده شد. او بطرف ‏استخررفت. غبار سیاه آرام می نشست برسطح راکد آب. زن در ژاکت طوسی خم شده بود پای استخر و آب بر سر و ‏روی خود می پاشید. انگار تازه از یک سفر دور و دراز تشنگی به آنجا رسیده بود. ‏

شب پیش از غروب سر رسیده بود. اثری از آخرین شعاعهای خورشید دیده نمی شد. نگهبان پارک یکی از لته های ‏دروازه را بسته و انگار فقط منتظر بیرون رفتن شیرین بود. او رفت و صدای قیژ لولاهای روغن نخورده دررا درپشت ‏سر شنید. ‏

در وسط خیابان مردی با موهای بلند ژولیده ی کثیف و پالتو سربازی کهنه ی نخ نما شده به تن ایستاده با باز و بسته ‏کردن دستهایش ادای یک پلیس راهنمایی را در می آورد و به ماشینهای خیالی علامت می داد که به کدام جهت بروند و ‏کی توقف کنند. شیرین را که دید لبها را جمع کرد و سوت بلندی کشید و دستش را به علامت توقف همه ی ماشینها بالا ‏برد. بعد با دست دیگر به شیرین اجازه ی عبور از عرض خیابان را داد. شیرین از او تشکر کرد و دوید پناه برد به ‏کوچه. زن و مردی به همراه چند تا بچه دور و بر ماشینی می پلکیدند. مرد مشغول بستن بار و بُنه ی روی باربند بود و ‏زن چند تا پتو را درون صندوق عقب جا می داد. ‏

در آهنی ساختمان که بسته شد، جیغ بچه ای از کجا برخاست. شیرین نرده ی آهنی پلکان را گرفت و خود را به سختی ‏کشید بالا. صدای زوزه از کدام خانه بود که هی نزدیک تر می شد؟ وقتی در آپارتمان خود را گشود شنید که تلفنش دارد ‏زنگ می زند. مقنعه را ولو کرد وسط اتا ق نشیمن. هملت با چهره قهوه ای آغشته به پودرسفید هنوزخیره به او مانده ‏بود. هملت چند قطره عرق بر گونه داشت که توی نوربراق بودند. شیرین می رفت و دکمه های روپوش خود را یکی ‏یکی می گشود. زوزه ی تلفن قطع شد. قاب عکس را از روی دیوار برداشت. با دست دیگر روپوش را از تن درآورد. ‏رفت به اتا ق خواب تاریک. عکس را گذاشت بر تختخواب. کلید چراغ را زد. اتا ق در غباری سرخابی رنگ فرو ‏رفت. آرام جامه ها را یکی پس از دیگری از تن درآورد. باد برپوست برهنه اش دوید. ملافه روتخت چهل تکه بود. هر ‏تکه یک رنگ داشت و حالا انبوه رنگهای جور به جور بر رختخواب او منتشر بود، سبز، زرد، عنابی… چرخی زد و ‏ایستاد روبروی آیینه. یک دست را بر سر گذاشت و آرام از پشت به پایین سراند و دسته مو را پشت گردن مُشت کرده ‏فشرد. قیچی را با دست دیگر برداشت. بعد با سه بار باز و بسته کردن تیغه های آن، موهای خود را ازبالاترین نقطه که ‏می توانست برید. تلفن زنگ زد. مُشت خود را پایین آورد و دسته موی بریده را توی گلدان گذاشت. نیمی از موها از ‏دهنه ی گلدان بیرون مانده بودند. ‏

بالای تختخواب یک تابلو نخ دوزی شده با طرح اسب تنها بر دیوارآویخته بود. اسب قهوه ای شیهه می کشید و می تاخت ‏و یالهایش را به باد سپرده بود. شیرین به رختخواب رفت. ‏

لحظه ی اول که عکس را بر سینه گذاشت شیشه سرمای گزنده داشت اما رفته رفته گرم شد. پرده توری تکان می خورد ‏و لبه اش برپایه ی تختخواب لَبپر می زد. تلفن همچنان زنگ می زد و باد موهای مُرده ی زنانه را پَرپَر می کرد. ‏

dbahar5.jpg

آس دل

‎ ‎ماه منیر کهباسی‎ ‎

می نویسد: «کرم ها به چشم نمی آیند اما صدای چوب جویدنشان، پکرم می کند. »‏

می نویسم: « من تا حالا نشنیده ام، تو چه جور شنیده ای؟ »‏

می نویسد: « خوب حالا!… »‏

می نویسم: « بزن بیرون. »‏

می نویسد: « تنهایی لطفی ندارد. »‏

می گویم: « حبیب آقا، چرا پسرت را نیاوردی؟ »‏

می گوید : « خواستم بیاورم، مادرش گفت امتحان دارد. »‏

می نویسم: « پنبه بگذار توی گوش ات. »‏

حبیب ته قوطی پودر رختشویی را خالی می کند توی سطل. در ظرف وایتکس را می بندد. می گوید : « از طرفی، آقا ‏هم آن دفعه به بچه روی خوش نشان نداد. ترسیدم شاید خوششان نیامده باشد. »‏

نوشته است: « دهانم را می بندم، سمپاشی می کنم. بعد، کتابی، روزنامه ای، چیزی بر می دارم، سیما هم پتویش را بر ‏می دارد. می رویم توی راه پله. من چند خطی می خوانم. سیما هم پتو به دوش چرت می زند. سه ربع، نیم ساعت بعد، ‏وقتی بر می گردیم توی اتاق، یک عالم کرم با شکم باد کرده ریخته اند روی پارکت، مخصوصا کنج دیوار و در، عین ‏تخم سوسک… »‏

می نویسد: «کجایی؟ » ‏

می نویسم: « تو کجایی؟ »‏

می نویسد: «یکی از شاگرد هام به آن یکی خط زنگ زد، گفتم بعداً تماس بگیرد. »‏

می نویسد: « فکرش را بکن، هر کاری می کنم باز هم از در و دیوار صدای قرچ قرچ می آید. اینجور وقت ها سیما، ‏بربر نگاهم می کند، انگاری قرچ و قورچ دندانهای اوست. »‏

حبیب لنگ را می چلاند. آب و کف قرمز کدر می ریزد توی سطل. ‏

می گویم: « حبیب آقا این چیه هر دفعه می آری؟ برات دستمال تمیز گذاشته ام. »‏

‏ نوشته است: « پاک دارم دیوانه می شوم. »‏

حبیب می گوید: « خانم، کهنه های شما آب نمی گیرند. »‏

می نویسم: « با سیمین برو بیرون. به کار کرم ها کاری نداشته باش. »‏

می نویسد: « سیمین نه! سیما. »‏

می نویسد: «کجا بروم؟ »‏

‏« راه برو. فقط راه برو. »‏

صورتکی زرد می فرستد با یک کمانک جای لب که تندتند کش می آید و جمع می شود. ‏

می نویسم: « به چی می خندی؟ »‏

همان صورتک را برایش می فرستم. حبیب پنجره را باز می کند. یکدفعه سوز سرد می ریزد روی تنم. ‏

می نویسد: « تو به چی می خندی؟ »‏

می نویسد: « صد و چهل پنجاه کیلو وزن را چطور این ور و آن ور ببرم؟ »‏

باز صورتک رنگ پریده ای می فرستد با ابروهایی که به هم جفت شده اند و دمشان بالاست. ‏

صورتک زرد غمگین را می فرستم که دم ابروها و گوشه لبهایش پایین افتاده. ‏

می نویسد: « همین حالا هم دارند چوب ها را می جوند. »‏

حبیب می گوید: « خانم، صدایم زدید؟ »‏

می گویم: « نه »‏

می گوید: « هر وقت کارم داشتید صدایم بزنید، من حواسم جمع و جور نیست. »‏

‏ می نویسم: « الان تنهایی؟ »‏

‏ می نویسد: « نه، سیما هست. خوابیده. شاید هم بیدار باشد. در هر صورت پتو را کشیده روی سرش. تو چی؟ تنهایی؟ » ‏به حبیب نگاه می کنم که برگ روزنامه چروک خورده را می کشد به شیشه. می نویسم: « تقریباً »‏

می نویسد: « یعنی چی؟ تنها هستی یا نیستی؟ » ‏

می نویسم: « تو واقعاً صد و خرده ای کیلویی؟ »‏

می نویسد: « من نه! زنم را گفتم. »‏

گوشه پنجره چت، عکس یک زن چاق می آید. ‏

می گویم: « حبیب آقا، زودتر تمامش کن. »‏

می نویسم: « این کیه؟ »‏

می نویسد: « زنم »‏

عکس را می برم توی فتوشاپ. بزرگش می کنم. می خواهد عکسم را برایش بفرستم. ‏

می نویسم: « دست کاری اش کرده ای. »‏

می نویسد که « نه »‏

‏ می نویسم: « موهاش، گردنش، پاهاش… » ‏

می نویسد: « اشتباه می کنی. »‏

می نویسم: « حتی صورتش! » ‏

می نویسد: « نه »، باز می خواهد که عکسم را برایش بفرستم. ‏

می نویسم: « چه عکسی؟ »‏

‏« از خودت. »‏

‏« برای چی ؟ »‏

‏« همین طوری. » ‏

‏« تو زن داری. »‏

‏« داشته باشم ! »‏

‏« من فقط می خواهم با یکی حرف بزنم. »‏

‏« من هم! »‏

‏« پس زنت چه می شود؟ »‏

‏«کاری به من ندارد. »‏

می نویسم: « تو چی؟ »‏

می نویسد: « از زندگی بیشتر از این توقع دارم. »‏

می نویسم: « از زندگی یا از زنت؟ » ‏

می نویسد: « الهه همیشه خواب » صورتک زرد می آید، با خنده همیشگی اش. ‏

می نویسد: « آنقدر خوابیده که عین پاپ کُرن پف کرده. » ‏

‏ می آید خط پائین « و چاق ق ق ق ق… »‏

می نویسم: « راه ببرش. »‏

می نویسم: « از اول چاق بود؟ »‏

می نویسد: « نه، چهل و پنج، پنجاه کیلو بود. »‏

می نویسم: « مثل حالای من. »‏

می نویسد: «چه خوب. الان چی پوشیدی؟ »‏

داد می زنم: « نیفتی! »‏

حبیب دستش را به دستگیره پنجره می گیرد. می گوید: « نه خانم. »‏

می گویم: « داری بدتر شیشه ها را کثیف می کنی. »‏

از لب پنجره پایین می پرد. از پنجره فاصله می گیرد. می گوید: « مثل این که شیشه نباشد. لک را نشانم بده خانم جان! ‏شما برعکس آقا همه اش ایراد می گیری. »‏

می پرسم: « تو زن داری؟ »‏

سر تکان می دهد که « آره » می رود لب پنجره. ‏

می پرسم: « دوستش داری؟ »‏

صدای خنده اش با کشیده شدن کاغذ خشک به شیشه می آید که « ناف بریده من بوده، مثل آس دل افتاده توی دستم، چه ‏طور دوستش نداشته باشم؟ » ‏

می گویم: « چه شکلیه؟ »‏

می گوید: « خوشگل، گفتم که مثل آس دل. »‏

نوشته است: « رسیده ایم به آخر خط، حتی نگاه کردن به هم خسته مان می کند. »‏

‏ می گویم: « حبیب آقا خسته شدی. برای امروز کافیه. پولت را گذاشته ام روی دراور، بردار. در را خودت پشت سرت ‏ببند. وقت کردی فردا بیا… نه، نه، فردا نه، به ات زنگ می زنم. »‏

می گوید: « دست کم این پنجره را هم تمام کنم، بعد. »‏

سر تکان می دهم که بماند. ‏

نوشته است: « سیما چاق شده. زیادی چاق شده. بو گرفته، بوی چربی، من به یک آدم احتیاج دارم، نه یک پتوی گلدار ‏باد کرده. نگفتی چی پوشیدی. » به ژاکت حبیب نگاه می کنم که کش باف سر آستینهاش شل شده. می نویسم : «حریر ‏بنفش» بنفش را پاک می کنم می نویسم «آبی» حریر آبی را پاک می کنم، می نویسم: « دوست دارم ببینمت. عکست را ‏می فرستی؟ » ‏

می نویسد: « واقعاً؟ » باز صورتک می فرستد که یک ریز لبش جمع می شود و باز به حالت اول بر می گردد. می ‏نویسد: « تو چی؟ می فرستی؟ »‏

راست پنجره چت، عکس یک مرد می آید. می نویسم: « جداً خودتی؟! »‏

می گردم پی عکس خودم. حبیب زیر لب زمزمه می کند. شعری پر از سین و الف، انگار که هی بگوید «آس» می گویم: ‏‏« حبیب آقا، حواست را بده به کارت! آخرش می افتی. »‏

می نویسد: « پس کجا رفتی؟ » ‏

dbahar6.jpg

مرد دو سیلابی

‎ ‎شیدا محمدی‎ ‎

ده روز از شیطان مرخصی گرفته بودم تا با مرد دو سیلابی باشم. تمام سربالایی مه گرفته و سرسبز “ کرینشاو ” در ‏این فکر بودم که او را پیش از این به چه نامی می خواندم ؟ ‏

گفته بودم برویم یک جای دور. یک جای دنج و شاد. صورتش راچین داده و گفته بود: ‏

‏- بریم مراکش. هوم م م م.. گرم و جادویی. دوست داری ؟ ‏

‏- مراکش؟ !‏

‏- آآآآ کازابلانکا با آن عصر های کشدار در قهوه خانه. طعم تنباکو ؛ چای ؛ زن. سرزمین سحر و رقص. ‏

آره. باید بریم اونجا ای زن خوب ! ‏

بعد دستهایش را در موهایم چنگ کرده، خندیده بود. ‏

نخلها و کاجها یک به یک از آیینه ماشین می گذشتند و در نگاهم رد سبزی می انداختند. با شتاب رانندگی می کردم. ‏انگار این آخرین بار بود که آفتاب را در دره ای رازدار و زیبا غروب می کردم. ‏

موبایلم زنگ خورد و تصویر ها پریدند. مرد بود با آن صدای شاد و شیرین. ‏

‏ - کجایی ؟ ‏

‏- از تپه های کرینشاو می گذرم. ‏

‏- چقدر با سرعت می آیی ؟ من هنوز در اتوبان 110 هستم. فکر کنم ساعت 7. 30 به تو برسم. ‏

‏- قبل از غروب آفتاب ! ‏

تلفن را که قطع کردم؛ به تسبیح” شاه مقصود” سبز که ازآیینه آویزان کرده بود؛ دست کشیدم. موجی آرام و شیرین دلم ‏را پر کرد.. وقتی ماشین را با یک مستی خاص به من داده بود، خندیده بود. ‏

‏- این ماشین را خیلی دوست دارم. خیلی ازش خاطره دارم. ‏

بعد تسبیح را انداخته بود دور آیینه. انگارکه در باد بشکن بزند، رفته بود. ‏

‏… ‏

شیطان ساعت شنی را برگردانده و با پوزخند به تماشای زمان ایستاده بود. انگار از پشت سر می آمد… برگشتم به سمت ‏دره کلاغ ها. ‏

مرد دو سیلابی می گفت :‏

‏- تو کلاغ دوست داری ! عجیب نیست ؟ همه نشانه های اسرار آمیز با تو می آمیزند. به کبوتر های ساعت پنج صبحِ ‏کنار پنجره ات فکر کرده ای ؟ به ترست از گربه ؟ ‏

بعد چشم های سبزش را چنان به من دوخته بود که چون مجسمه های معابد ناپل ؛ لخت و افسون زده شده بودم. ‏

فکر می کنم در “ دل سی یرو ” بود که گربه سیاه با آن چشم های سبز از زیر ماشین بیرون پرید و من با ترس در بغل ‏او دویدم ومرد دو سیلابی چنان قهقهه ای زد که کودک شدم. آن و قت مکث کرده بود. پک عمیقی به سیگارش زده ‏انگشت اشاره اش را به سمت دره کلاغ ها چرخانده بود. ‏

‏- اینها آشنایان تواند. باید با آنها آشتی کنی. ‏

لباس سیاه به تن داشت. سیاه سیاه. موهای روغن زده اش در آفتاب داغ عصر ماه جولای برق می زد. لبهای برگشته اش ‏انگار همیشه با یک خنده شیرین و طناز از هم بازمی شد و با آن بینی تیزش، زمان را بو می کشید. ‏

‏ دستش از شیشه ماشین آویزان بود و بی خبر نگاهم می کرد. چقدر نگاهش آنروز سنگین بود و عمیق. نتوانسته بودم ‏طاقت بیاورم. دویدم به سمتش. اما سنگ و صامت ایستاده بود و من او را بو می کردم. می بوسیدم و می ترسیدم. انگار ‏از ملاقات شیطان برگشته بود. ‏

بعد بی مقدمه گفته بود :‏

‏ - یک ساعت با تو 60 دقیقه نیست. من با تو زمان کم می آورم. ‏

سیگارش را پرت کرده بود در چمن های کوتاه آن خانه قرمز که مثل کارت پستالی در پشت این عکس غیر واقعی می ‏نمود. ‏

‏- ده روز مهلت کمی است برای با تو بودن. مراکش نمی ریم. ‏

‏- چرا ااا؟

پاهایم را محکم کوبیده بودم زمین و گفته بودم. ‏

‏- یعنی چی ؟ خودت قول دادی می ریم سفر ؟‏

‏- آره! اما تو این 4 روز کجا می شه رفت ؟ مراکش دور است می ریم مکزیک. ‏

‏- مکزیک ؟

‏ - آره. از سن دیه گو تا مرز مکزیک فاصله ایی نیست. 3 ساعت راهه.. هوم م م… نه نه… مکزیک خیلی فضای دهاتی ‏داره. از اونجا خوشت نمی آد. ‏

‏- باز تو جای من نظر دادی ؟ چقدر بگم اینقدر قضاوت نکن. اینقدر.. ‏

‏- پیشداوری نکن… ‏

و با تحکم نگاهم کرد. همیشه همینطور بود. حرف آخر را او می زد. بعد دستش را با سیگار صلیب می کرد و می گفت ‏‏” حرف اول و آخر “.. می دانستم وقتی عصبانی یا غمگین می شوم، لبهایم بر می گردد. او هم خنده اش می گرفت. می ‏گفت ” مثل بچه ها می شی “. بعد بغلم می کرد و سینه هایم را محکم می فشرد، انقدر که از درد فریاد می زدم و او ‏لبهایم را تند تند می بوسید. ‏

اما آن روز سنگ ایستاده بود. سیگار را زیر کفشهایش له کرده بود و مرا محکم کشیده بود توی بغلش و گفته بود :‏

‏- دوست دارم وقتی پیش من می آیی کفش پاشنه تخت بپوشی. می خوام هم قد من بشی. ‏

بعد از روی صندلی ماشین یک پاکت سبز به من داده بود. ‏

‏- بگیر ! این برای توست. ‏

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. ‏

‏- اما تو قول دادی… ‏

‏- دیگه یک حرف را دوبار تکرار نکن. تو انگار تا به حال با هیچ مردی نبودی ؛ یا آن مردها بلد نبودند با تو چگونه ‏رفتار کنند. ‏

‏- تو خیلی به من زور می گی. تا به حال کسی با من اینطوری رفتار نکرده.. ‏

‏- بسته ات را باز کن. ‏

بعد پاکت را از دست من گرفت و یک شیشه شراب انار از آن بیرون کشید و یک جلد مثنوی. ‏

‏- من به هیچ کس مثنوی نمی دم. این شراب هم برای انار های تو. ‏

دستش را با مهر روی گونه و لبهایم کشیده و چشم هایم را بوسیده بود. ‏

آفتاب که از سر نخل ها پرید ؛ گفتم برویم به تماشای دریا. ‏

مرا از بلندی های” دل سیرو” برده بود به یک ساحل دنج. دریا خاکستریِ آبی بود. او هم آرام و شاد. زیر لب شعر ‏ترکی می خواند. حزین و عاشق و رها. ‏

دویدم سمت آب. مرد “دو سیلابی” شال قهوه ایی مرا دور شانه اش پیچید. من رو به دریا جیغ زدم. جیغ زدم. مرد محکم ‏مرا چرخاند. لبهایم را با بوسه بست. نمی توانستم از شدت شادی و دلتنگی نفس بکشم. مثل دیوانه ها می خندیدم. با من ‏می چرخید. می خندید و شراب می نوشید به سلامتی چشم های مستم. ‏

‏- من خیلی شراب خوردم. با خیلی از دوستام هم خورده ام. اما تا به حال، به سلامتی کسی نخورده ام. دوستت دارم یلدای ‏من ! نرگس من ! زن من !‏

چشمهایش مثل پیمانه عسل پر شد. انگار آب روی کندوی عسل را پوشاند. بی محابا انگشتم را در نگاهش فرو کردم. از ‏فرط درد ناله ای کرد. اما انگشت من خیس در کندو ماند. چسبناک و شیرین. بعد شلپ افتاده بودم در آن. اشک هایش ‏تطهیرم می کرد. شیدایم می کرد. پسرم راانگار آب می برد. بادهای گرم مرداد می وزیدند و عکس پسرم افتاده بود در ‏نگاه او. در کندوی عسلینش. پدرم را هم انگار آب برده بود. اسد را. سهراب را. امیر را. همه یادهایم افتاده بودند در ‏عکس چشمانش. او هم دم به دم آب می شد. اشک می شد. می شست. می برد. نامش در میان لفظ هایم گم شده بود. ‏

یکباره داد زدم : ‏

‏- اسمت چی بود ؟ ها.. ها… لعنتی ؟ اسمت رو فراموش کردم. ‏

با حیرت نگاهم کرده بود. پوزخند تلخی زده بود. ‏

‏- اسم مرا یادت رفته دیوانه ؟ای زن… ای زن… ‏

دستانش را چرخانده بود در سینه و ران هایم. ‏

‏- چقدر گرمی تو. چقدر رویایی تو. چقدر شیرینی تو. زمان با تو چه زود می گذرد. ‏

باز تلخ و اندوهگین نگاهم کرده بود. ‏

‏- اسم من برای همه یک سیلاب است و برای تو دو سیلاب!‏

بعد شراب را انداخته بود آن طرف و شاد و غزلخوان آواز خوانده بود. آواز ترکی. لزگی هم رقصیده بود. همانجا کنار ‏آب. کنار شمس و مولانا وروبروی عکس ها و خنده های من. ‏

‏- هی.. ی.. ا.. ‏

اصوات در باد گم می شدند. من نامش را از یاد می بردم و او به شیوه ایی می رقصید که در خاطرم ماندگار می شد. ‏

‏- هی!… پس برویم استانبول. من باران های استانبول را دوست دارم. زیر آن سنگفرش های قرمز با آن شیروانی های ‏کج. آن خیابان های باریک و بلند. آن قهوه خانه های خیابان کیزیلای. باران های استانبول، آدم را عاشق می کند. ‏

ایستاده بود از رقص و آواز. خیره نگاه کرده بود به افق. به آفتاب. به غروب. انگار آن دور ها دنبال من می گشت. شال ‏را گره زده بود دور گردنم. و بعد یکدفعه مرا مثل پر از روی زمین برداشته و انداخته بود روی شانه هایش و دویده بود ‏سمت دریا. هر چه تاب می خوردم فایده ای نداشت. آنقدر قوی و پر زور مرا روی دست می چرخاند که گویی با باد ‏وعده دیدار دارد. ‏

موج و نسیم به صورتم می زدند و آسمان را وارونه می دیدم. همه چیز یک کره آبی ملایم شده بود. ‏

‏- پس بریم استانبول… باشه ؟… ‏

مرا انداخته بود روی شنهای خیس و محکم بغلم کرده بود. با باد در من می پیچید و با موج خیسم می کرد از بوسه. ‏

‏- ای فرصت کوتاه ! ای سربالایی مه گرفته ! می خواهم تسخیرت کنم رویای خیس… ‏

هر چه جیغ می زدم در خنده او گم می شد. هر چه بیشتر می گریختم ؛ بیشتر در دستانش له می شدم. ‏

لباسش مرطوب و چسبنده بود. صورتش چکه چکه در من می چکید. گرم و مرطوب. بوی تندش در فضا پیچیده بود. ‏بوی بز وحشی در نوک کوهسار. بوی غریب یک زیارتگاه. بوی تند یک حضور. ‏

‏- این لباسهایت را دیگر نشور. بگذار این بو در تو بماند. ‏

بعد پیراهنم را پاره کرده بود. خنده اش در وحشت من از دیدن دوباره شیطان گم شده بود. شیطان صورتش را چسباند به ‏نوک پستان هایم و آن را گزید. دیگر نَه روز و ُنه ساعت و نُه دقیقه از دیدار مرد دو سیلابی گذشته بود که او دم دم های ‏صبح مرا از شن و عرق و خواب تکانده و کفش هایم را پایم کرده بود. و در نور مشکوک صبحگاهی ساحل “ مالیبو ” ‏راه برده بود. ‏

‏…. ‏

تلفنم زنگ زد. زمان چون رویایی فرو ریخت. ‏

‏- کجایی ؟ نرسیدی هنوز ؟

با حیرت به اطراف نگاه کردم. کجا بودم ؟ ساعت چند بود ؟ به تسبیح شاه مقصود خیره شدم که در باد تکان می خورد. ‏ساعت ماشین8:4 دقیقه دوشنبه 4 جولای را نشان می داد. ‏

‏- چهارراه پنسیلوانیا را هم رد کردم. ‏

‏- هی… چه خبره ؟ چرا اینقدر با سرعت می رونی ؟ من در ترافیک موندم. من هم الان می رسم. نزدیکی های “ پالاس ‏وردیس ” پارک کن. ‏

راهنما را زدم وکشیدم به سمت راست جاده. اما از تعجب خشکم زد. دوباره رسیده بودم به دره کلاغ ها. یک فوج کلاغ؛ ‏روی کاج های سوزنی کهنه نشسته بودند و به محض دیدن من شروع به قار قار کردند. شیشه ها را بالا کشیدم. کلاغ ها ‏پریدند. آسمان سیاه شد. ترسی از دلم گذشت. خانه قرمز مثل یک کارت پستال قدیمی در پشت این تصویر بود. انگار ‏همه چیز در خواب اتفاق می افتاد. گربه سیاه با چشمهای سبز از پشت چنار بیرون پرید. چمباتمه زد و خیره شد به من. ‏

یاد خانه سبز خیابان ایلکر افتادم با آن پارکت های چوبی. آن صبح برفی ماه ژانویه. کلاغ ها آنقدر دور اتاق چرخیده و ‏قار قار کرده بودند که بیدار شدم، پرده را کنار زدم و دیدم گربه ای سیاه چمباتمه زده روی هُره پنجره. از ترس جیغ ‏زدم. تکان نخورد. زل زل نگاهم کرد. صدایم در گلو می پیچید و نمی توانستم مرد را بیدار کنم. بعد سایه ای سیاه از ‏سربالایی مه گرفته خیابان ایلکر نزدیک شده و آمده بود کنار پنجره. گربه را بوسیده بود و مثل ساحره ها نگاهم کرده ‏بود. من از ترس میخکوب بودم. شیطان بود با یک ساعت شنی. شیشه را برگردانده بود سمت تنهایی من. بعد با انگشت ‏به عکسی روی دیوار اشاره کرده بود. عکس سیاه و سفید بود ومرا در لباس عروسی نشان می داد. محو و مات مثل ‏خواب یک پری در آغوش مردی سیاه پوش با چشمهای عسلی. قلبم به شماره افتاده بود. وقتی برگشته بودم، شیطان رفته ‏بود و گربه دمش را می لیسید. همان روز غروب، برف سنگین شده بودو مرد در عکس مرده بود و شیطان به جایش ‏چند تار موی سفید به من داده بود. ‏

باز گربه دمش را تکان داد. از درد خمیازه کشیدم. برگشتم به آن سوی خیابان. چشمهایم انگار دو دو می زدند. مرد دو ‏سیلابی آن گوشه پارک کرده و به تماشا ایستاده بود. باز سیاه پوشیده بود. سراسر سیاه. ‏

وقتی حیرتم را دید؛ خندید. از ماشین پیاده شدم. رفتم به سمت او. می خواستم لمسش کنم. می خواستم بدانم این همه نشانه ‏در خواب نیست. اما او به طرز غریبی خودش بود. واقعی و طناز. بوییدمش. بوسیدمش. باز خیره بود. ‏

‏- پس چرا نگفتی اینجایی ؟ می خواستی غافلگیرم کنی ؟ ‏

سکوت. ‏

‏- چرا هر وقت می آیی خانه ما، باید بیایم دنبالت توی خیابان ؟ ها پادشاه حُسن ؟ نمی خواهی از بارگاه با شکوهت کمی ‏پایین بیایی ؟

سکوت. ‏

خیس عرق بود. چشمانش برق می زد. قوی و سحر انگیز. بعد دستانش را جلو آورد. ‏

‏- نگاه کن کوزه ! رگ دستانم بیرون زده. موهایم پر پشت شده. ناحن هایم تند تند بلند می شوند. ابروهایم رانگاه کن! ‏ابروهایم پر پشت تر شده. ‏

بوی غریبی می داد. بوی مرد باران خورده. بوی پاییز “چالهُما “. ‏

‏- کوزه تو بوی شب می دهی. بوی هندوانه. بوی خاک. چقدر شیرینی تو. ‏

بعد محکم مرا به سمت در ماشین چرخاند و بی آنکه پیاده شود ؛ از شیشه خم شد و مرا بوسید. ‏

‏- چقدر خوشگل شدی امروز. چقدر جین آبی به تو می آید و این رنگ قهوه ای براق تاپت. به این چه می گویید شما ؟ ‏

‏- ساتن. ‏

‏- ها… می دونی کوزه رنگ به تو می آید. آب و رنگ. حالا دستهایت را یکبار در موهایت بکش ! ‏

‏- مگه من عروسکم ؟

‏- خوشم می آ د لجباز من ! با من بجنگ ! تو عاشق چلنجی. فارسیش چی می شه ؟ ‏

‏-. مبارزه کردن ! به مبارزه طلبیدن! ‏

‏- تو در عشقبازی هم همین جوری هستی. ما همیشه سه نفریم. من و تو با کوزه !‏

صدای خنده اش کلاغ ها را پر می دهد. گربه سلانه سلانه پشت درخت ها پنهان می شود. مرد عمیق نگاه می کند. انگار ‏برای سناریو فردا تصویر بر می دارد. ‏

‏- باز دوستانت آمدند. به تو که گفتم ؛ باید نشانه ها را جدی بگیری. اینها با تو حرفی دارن. ‏

‏ با انگشت خانه قرمز را نشانش دادم. ‏

‏- مثل این خونه. من اونجارو می خوام. ‏

‏- دعا کن بلیطم در لاتاری ببرد؛ لنگه این خانه را برایت می خرم. ‏

‏- وعده دور به من نده. دلم می گیرد. بگو امروز کجا بریم؟‏

‏- سوار شو !‏

ماشین را پارک می کنم. دست می کشم بر روی تسیبح” شاه مقصود” ودر آیینه خیره می شوم. مرد دو سیلابی نزدیک ‏می شود ؛سیاه سیاه. پشت سرش شیطان با ساعت شنی قدم می زند. مثل سایه ایی در باد. آه می کشم. مرد می کوبد بر ‏شیشه. ‏

‏- شیشه را بده پایین !‏

شیشه را پایین می کشم. با نوک انگشتش خطی در میان سینه ام می کشد. ‏

‏- چقدر دلم برای پستان هایت تنگ شده. چقدر شیرین و زیبایند. اندازه دستان من. ‏

‏- دستت رو بکش. ‏

با عصبانیت دستش را پس می زنم. جیغ می زنم. می دانم باز لبهایم همان حالت برگشته را گرفته که او را می خنداند. ‏

‏- خجالت می کشی ؟ خوبه. دوست دارم از من خجالت بکشی. دلم می خواد همیشه با من اینجوری باشی. تا آخر عمرت. ‏

باز قهقهه می زند. به سربالایی” دل سی یرو “ نگاه می کند. به مه دوردست که با اقیانوس آرام یکی شده است. ‏سیگارش را روشن می کند. آه می کشد. چشمانش دوباره پر آب می شود. ‏

‏- تو اینجا را خیلی دوست داری !‏

‏- آره. یک حس غریبی دارم. فکر می کنم سالهاست که اینجا را می شناسم. با تو اینجا آشنا شدم. همه این نُه روز اینجا به ‏دیدن تو آمدم. سه خیابان است در دنیا که دلم آنها را از روز گرفته است. ‏

‏- کجا ؟

یکی در تهران خیابان ویلا. یکی در “سانست بلوار ” یکی هم همین جا در “ کرینشاو “. نه یکی هم در “ایلکر “‏

سیگاری برایم روشن می کند. ‏

‏- کوزه! دلم هوای چایی خانه تو را کرده است. اصلا من عاشق مراسم چایی تو هستم. وقتی با آن همه دقت و تمیزی ‏خانه را برق می اندازی. شمع روشن می کنی. گلها را جابجا در اتاق خشک می کنی. پیراهن سفید کوتاهت را می پوشی ‏و با خنده؛ آب در کتری می ریزی و من از خودم عصبانی می شوم که مثل بچه ها دنبال تو راه می افتم. تو حرف می ‏زنی. من نگاهت می کنم. با دستانم تنت را اندازه می زنم. 90. 60. 90‏

بعد دوباره قهقه می زند. در ماشین را باز می کند و مرا تند از آن بیرون می کشد. ‏

‏- چقدر امروز قهوه ای شدی. موهایت را چرا کوتاه کردی ؟ ‏

‏- مدل جدیده. دوست داری ؟

‏- آره بهت می آد. شبیه یه بره معصوم. ‏

بعد دستش را دور کمرم حلقه می کند و انگار صحنه تتاتری را نشان دهد، با حرارت می گوید : ‏

‏- و اینطوری آب را در قوری می گردانی. هل دانه می کنی. گاهی هم زعفران. گاهی هم هیچ چیز؛ جز عطر چای.. ‏شعله را کم می کنی تا دم بکشد. سینی سفالی خاکستری رنگ را می گذاری. دو فنجان شیشه ای قهوه ای هم. هااااا من ‏عاشق آن قندان های سفالی و چوبی ام. ‏

‏- وای طوری حرف می زنی انگار داری فیلم می بینی. ‏

‏- آره بستنی من ! ‏

‏- چقدر تو به عطر و رنگ و بو اهمیت می دهی. اصلا تو هر چیزی را که دوست داری به غذا تشبیه می کنی. ‏

‏ - آره عسل من. ‏

باز مرا محکم فشار می دهد. از درد ناله می کنم. او باز می خندد. ‏

دیگر به آخر سرازیری رسیدیم. ورودی هزار پله ها را پیدا نمی کنیم. پله ها در مه گم شده اند. در دره کلاغ ها، در ‏تلاقی دریا و آسمان. مرد مرا از نیمه بر می گرداند. ‏

‏- بریم غذایی بخوریم. چی دوست داری دل من ؟

‏- استیک با شراب. ‏

‏- پس بریم یک رستوران فرانسوی کنار دریا. از همان فضا ها که دوست داری. چوبی و کم نور و رمانتیک. ‏

شاد است و من بغض می کنم. ‏

‏- تا حالا هیچ مردی با من اینجوری نبوده. ‏

‏- اونها یا مرد نبودند یا مراعات تو را می کردند، من همینم. تو خودت انتخاب کردی که مرخصی ات را با من بگذرانی. ‏

مرا محکم به طرف خودش می کشد و می بوسد. ‏

‏- تو دلت نمی گیره ؟ تو دلت برام تنگ نمی شه ؟ ‏

‏- چرا کوزه ! اما وقتی به اندازه من زندگی کنی. هی بیایی و بروی ؛ هی از دست بدهی ؛ می فهمی همه زندگی یه آهه. ‏یه آبه. باید فقط زیارت کرد. باید فقط نگاه کرد. می فهمی چی می گم ؟ می فهمی کوچولوی من ؟

لبهایم آویزان مانده بود. بغض در گلویم می دوید. آفتاب دیگر از سرانگشتان خدا هم پرید. ‏

‏- تو از کجا می دونی که من از دست ندادم ؟

نگاهش باز طناز شد. لحنش مضحک. ‏

‏- از دست دادی ؟ چی رو ؟

شانه اش را آورد نزدیک. ‏

‏- بیا سرتو بزار روی شونم و گریه کن. بیا معصوم من !‏

دستش را محکم پس زدم. ‏

‏- چرا ؟خجالت می کشی جلوی من گریه کنی ؟

ساکت می شوم. فرمان را به سمت دریا می چرخاند. راه می افتیم. طول مسیر، سرم روی شانه اش است. نورهای ‏مرموز شهر ساحلی، تمنای یک رسیدن است. یک حس خوب ماندگار. طعم شراب است و خربزه. طعم پنیر بز و خنده ‏شیرین مرد که در نگاه عسلینش برق می زند و هی به من می گوید :‏

‏- امروز اگه بیام چه غذایی برام درست می کنی ؟

‏- من که گفتم از آشپزی بدم می آد. ‏

‏- بدت می آد ؟ تو کی اومدی ایران ؟

می خندد. می خندم… ‏

‏…. ‏

دیگر شب شده است. می رسیم به رستوران. بسته است و تاریک. از خستگی و نا امیدی می نشینم روی زمین. کفشهایم ‏را پرت می کنم روی چمنها و پا برهنه می دوم. ‏

‏- آخ خ !‏

‏- چی شد ؟

‏- زنبور نیشم زد. بی.. ا…… ی.. ا.. ‏

‏- هیس…. هیس.. یادت می ره… فردا یادت می ره… ‏

پایم را می گیرد در بغلش. می بوسد. ‏

‏- کولی من ! چقدر تو رهایی. ‏

‏ دوباره چشمهایش کندو می شود. انگشت می زنم بر آن. پر آب شده. می زند زیر آواز. ‏

‏” کوچه لره سو سپ میشم ‏

یار گلنده توز اولماسین ‏

ائله گدتسین ؛ ائله گلسین

آرامیزدا سوز اولماسین “‏

‏ دیگر هوا خیلی تاریک است. خم می شوم. اشک هایش را می بوسم. شیطان ایستاده به تماشا. با وقار و موزون. ‏

‏- خیلی خسته ام. دلم نمی خواهد رانندگی کنم. هم تشنه ام. هم گرسنه. ‏

‏- پا شو بریم یه جای دیگه رو پیدا می کنیم. ‏

‏- نه. دلم می خواد تو بغل تو باشم. دلم خیلی گرفته. ‏

مهربان مرا در آغوش می کشد. ‏

‏- هفت هزار سال دیر آمدی کوزه ! خیلی دیر. ‏

سرش را نزدیک موهایم می آورد. عمیق و مدام مرا بو می کشد. ‏

‏- چقدر تو اصیلی. اصیل و قدیمی. آه ه ه وطن من ! ‏

جای نیش زنبور بی تابم می کند. بغض بی تابم می کند. مثل دیوانه ها داد می زنم. مرد را پس می زنم. می دوم. می ‏دوم… ‏

‏- هی… صبر کن بیبینم. این مردهای اهل باد با تو چه کردند که اینقدر سوار بادی ؟‏

شیطان ساعت را بر می گرداند. دقیقه ها قطره قطره از پیشانی مرد می چکند. قلبم تند تند می زند. از پشت مرا می ‏گیرد. محکم می برد سمت ماشین. در را باز می کند. صندلی عقب را می خواباند. کاغذ و کتاب ها را جمع می کند. همه ‏را یک گوشه می گذارد. مرا بغل می کند و می خواباند آنجا. ‏

‏- بخواب ! ‏

‏- تو ماشین ؟ ‏

‏- آره. همین جا. ‏

‏- اما من تا به حال در ماشین نخوابیدم. ‏

‏- حالا بخواب. به این می گن کمپینگ. ‏

خودش هم از سمت در راننده داخل شد. دستش را زیر سرم حلقه کرد. نفس هایش را آرام در صورتم ریخت و خوابید. ‏ماه کامل شده بود. عکس زردش افتاده بود در بغلم. نگاه مرد روشن شده بود. بوی مه و شب جانم را پر کرده بود. نام ‏مرد در میان لفظ هایم گم شده بود. ‏

‏… ‏

اولین تیغه آفتاب ؛ نگاهم را خراش داد. به سمت باد لغزیدم. تنم کوفته بود. درد داشتم. همه تنم باد کرده بود. دستانم به ‏اندازه یک پیاله گرد مشت شده بود. بوی پستان ندوشیده می داد. بوی بز. بوی مرد. ‏

دست کشیدم در تاریکی. در هاله. ‏

خالی بود. با وحشت پریدم. صدا زدم :‏

‏- جاشو… ج.. ا.. ش. ‏

من او را به نام می خواندم. اسمش را به خاطر آوردم. با شادی و ترس باز فریاد زدم :‏

‏- جاشو… ‏

هیچ کسی در ماشین نبود. نه در پیاده رو. نه در خیابان” دل سی یرو”. سکوت صبحگاهی همه جا را پر کرده بود. شبنم؛ ‏شیشه ها را کدر کرده بود. آفتاب مه را برده بود. مرد را برده بود. ‏

به جای صندل های بند طلایی من ؛یک جفت کفش مردانه سیاه آنجا بود و یک پیاله عسل که در آن زنبوری مرده بود. ‏