فرید مدرسی در “آذر” از سالروز تولدش خاطره خوبی ندارد:
سالروز تولد مقارن است با خاطرات شیرین. اما هر سال که به 25 آذر نزدیک می شویم من به یاد روزگاری می افتم که تلخ است و ناراحت کننده؛ البته افتخارآمیز. در 25 آذر 81 بود که در گوشه سلول انفرادی اوین در بند 209 نشسته بودم و در تنهایی محض به سالهای گذشته فکر می کردم که در کنار دوست داشتنی ترین دوستان و آشنایان می گفتم و می خندیدم. اما آن سال نه از آن دوستانم خبری بود و نه از خنده و گفت و شنودهای لذت بخش. فقط باید هر از گاهی با چشم بند به سئوالاتی پاسخ می دادم که برایم بی معنا بود.
دوسال بعد باردیگر تاریخ تکرار شد؛ در 25 آذر 83 در کنار خانواده ام نبودم. تنهای تنها در سلول انفرادی حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی قم نشسته بودم. با خود می اندیشیدم و تصاویر همسر، مادر و پدرم در برابر دیدگانم رژه می رفتند. به یاد دو برادرم افتادم که بدون هیچ اتهامی دو روز را در بازداشتگاه با انواع سئوالات ریز و درشت و برخوردهای بدتر از سئوالات روبرو شدند تا من در اختیار سوال کنندگان قرار گیرم.
به یاد می آوردم که چند روزی پیش از جلب من در تهران، ماموران می خواستند پدرم را به جای من به محبس ببرند تا شاید متهم گریزپا به دامان آنان بازگردد. البته به دلیل بیماری پدرم که امروز گرمای دستان او را حس نمی کنم، دو برادرم راهی بازداشتگاه اطلاعات نیروی انتظامی قم شدند و در محبسی برای ارذال دو روز خود را گذراندند. هیچگاه رفتار آنانی که آن روزگار مشمئزکننده را برایم آفریدند فراموش نمی کنم.
جاسوس های ارزان
روز دوم گزارش هفتگی “آزادنویس” به ماجرای دستگیری تعدادی جاسوس در کشور آذربایجان اختصاص دارد که ادعا می شود با ایران مرتبط بوده اند:
از قرار جمهوری آذربایجان با جاسوس ارزانقیمت سر و کار پیدا کرده. چون گفتهاند جاسوسها که تعدادشان 15 نفر است در ازای ده هزار دلار خبررسانی کردهاند. خودتان که محاسبه کنید میشود نفری حدود 670 دلار به هر کدام. یعنی دو دست لباس با دو وعده غذا و احتمالأ یک سانس سینما!
اگر چنین حرفی درست باشد معنیاش این است که فقر دارد از سر و کول مردم آذربایجان بالا میرود و لابد فردای روز با یک گونی دمپایی هم میشود بنیان آن کشور را به هم ریخت. حالا داستان را از این طرف نگاه کنید. یعنی فقر در خود ایران هم دارد تقسیم میشود و مثلأ عماد باقی همین اواخر نوشته بود که اینهایی که اعدام شدهاند اصولأ آدمهایی هستند که بابت مقدار ناچیزی پول دست به بمبگذاری زدهاند.
فیالواقع تحریمهای بینالمللی که گاهی بی سر و صدا هم هستند منجر به فقر عمومی در منطقه و از آن طرف افزایش جرم و جنایت شدهاند، یکی جاسوسی میکند با ده هزار دلار، یکی بمب گذاری میکند با چند هزار تومان. یعنی اینکه بر خلاف تصور، تحریم اقتصادی به شدت هم مؤثر است و همین است که تمام مثلأ کاندیداهای ریاست جمهوری در ایران که همگی هم از صافی صلاحیت رد میشوند حرفشان پول دادن به مردم است، یکی با نفت یکی با 50 هزار تومان.
یعنی هیچکس جهش جمعیتی را ندیده بود؟!
آمنه شیرافکن در “بر ساحل سلامت” درباره گزارش تلویزیونی اخیر آقای احمدی نژاد چنین اظهارنظر می کند:
چه معنی می دهد ما نصف بار گرانی را روی موضوع افزایش نقدینگی و چاپ چک پول بگذاریم. بعد هم اذعان کنیم بانک های دولتی از فرصت تغییر رییس بانک مرکزی استفاده کرده اند و فقدان دستگاه نظارتی عاملش بوده، آنوقت حساب دولت را به کلی از قضیه پاک کنیم و نهادهای پولی را مسئول و مقصر قلمداد کنیم؟!یا اینکه درباره مسکن بگوییم : درباره وام ها اشتباهی کردیم و صدا و سیما آن را مانور داد و بزرگش کرد. یا عامل دیگر وضعیت پیش آمده در مسکن را، عدم شناخت از بافت جمعیتی بخوانیم.
راستی آقای رییس جمهور یکبار هم شده به کتاب امار سال ۷۵ نگاهی نیانداخته بودند. یعنی این جهش جمعیتی متولدین بعد از سال ۶۰ را ندیده بودند؟ البته قطعا ندیده اند. چون اگر رییس دولت در این باره چیزی می دانستند، همان ابتدا اصرار به ازدیاد جمعیت هم نمی داشتند و توصیه به بیش از دو بچه نمی کردند.
ما فقط خودمان را می شنویم
مهران کرمی از بیست و نهم آبان که پست زیر را گذاشته، دیگر “بحر در کوزه” را به روز نکرده است:
واقعیتش مدتی است میبینم که دیگر حرفی برای گفتن نیست؛ یعنی من ندارم. چون دغدغهای نیست؛ یعنی من ندارم. حکایت ما حکایت همان مرفهین بیدرد است. منتها ترکیب ما کامل نیست؛ یعنی فقط دردش را نداریم؛ یعنی ندارم. در واقع بی رفاه بیدردم ولی مگر فرق میکند. مهم آن است که به بیدردی برسیم. چه فرق میکند که از راه رفاه باشد یا بی رفاهی.
دیدهاید وقتی به مدت زیادی در برف راهمیروید بدن سر میشود و دیگر سرما را حس نمیکنید. فکر میکنم بیدردی ما از این جنس باشد. مشکل جامعه ما که من آن را بیدردی از نوع دوم می دانم به این خاطر است که ما مدتهاست گوش شنیدن را از دست دادهایم، یا میشنویم ولی گوش نمیکنیم، یا گوش میکنیم ولی درک نمیکنیم، یا درک میکنیم ولی آن چیزی را که خودمان میخواهیم برداشت کنیم.یعنی در نجوای دیگران فقط فریاد خود را میشنویم. میدانید در جامعه ما صدا با صدا نمیرسد.
شنیدم و خواندم که چند روز پیش در حلقه چند تن از معروفترین فیلسوفان کشورمان بحثی در گرفت در باره مبانی نظری گفتوگو. میدانید که پایانش چه بود؟ هیچ دیالوگیدر نگرفت و بزرگان با پرخاش جلسه را ترک کردند. تا حالا دیدهاید دو مخالف در فضای باز با هم بحث کنند ویکی استدلال دیگری را بپذیرد؟
گفتگو با پدرخوانده
مصاحبه محمد طاهری در “نوشته های من” با میرمطهری دبیرکل پیشین بورس تهران اینگونه آغاز می شود:
سیداحمد میرمطهری را در بازار سرمایه همه میشناسند؛ مردی که حدود شش سال عهدهدار مسوولیت بورس اوراق بهادار تهران بود و پس از آن حدود یک سال هم در سازمان خصوصیسازی حضور داشت.
میرمطهری که در 7 سال حضورش در بازار سرمایه به “پدرخوانده” معروف بود، اتهام محافظهکاری منتقدان را به مثابه یک تعریف شیرین میپذیرد و میگوید: “اگر محافظهکاری من شفافیت و سلامتی بازار را تضمین کرده است، اجازه بدهید همیشه محافظهکار بمانم.“
دهیاری ها؛ بازیچه قدرت های سیاسی
آخرین پست فهمیه خضر در “حرفه خبرنگار” مربوط به خطراتی ست که ضرورت های وجودی یک نهاد اجتماعی دیگر را تهدید می کند:
چندی پیش سری زدم به چند تا روستای اطراف تهران به هوای اینکه سر از کار دهیاران این روستاها دربیاورم. اوضاع بدتر از آن بود که فکرش را میکردم. دهیاریها که نهادهایی صد در صد مردمی و مثلا از روزنههای امید شکلگیری مشارکت مردم و حرکت به سمت جامعه مدنی هستند، حالا باید رفت و دید که شده اند بازیچه قدرتهای سیاسی و جابهجایی دولتمردان و خلاصه کشورگشاییهای دولتی.
وزارت کشور نهم تا جایی پیش رفته که حتی اگر دهیاری انتخاب شود که باب میلش نباشد در صدور حکم او حداکثر سنگاندازی ممکن را میکند و خلاصه دهیاریها هم مثل شوراها و البته بدتر از آنها در حال نابودی و تلختر از آن فراموشی هستند. به این میگویند “دویدن در دایره” میگویند “حرکت بر مدار صفردرجه”. میگویند ”این مملکت هیچ وقت به هیچ جا نمیرسد”.
به هر حال بیش از 35 درصد جمعیت ما روستایی است اما این آدمها در هیچ کجای برنامهریزیها و تصمیمات و سیاستها و بخور بخورهای این مملکت نیستند. روستاها با آدمها و مشکلاتشان فراموش شدهاند؛ نه تنها در برنامهریزیهای دولتی بلکه حتی در مطبوعات و میان روزنامهنگاران پایتختنشین!
چهره واقعی میرحسن
بهناز جلالی پور در “چارسوق” از برگزاری نمایشگاه آثار هنری مهندس میرحسین موسوی نخست وزیر پیشین ایران خبر می دهد:
کامران عدل، عکاس فرح دیبا، امروز نمایشگاهی از آثار معماری مهندس میرحسین موسوی، آخرین نخست وزیر ایران، در خانه صبا برپا کرده است. گویا میرحسین موسوی و نزدیکانش می خواهند با این نمایشگاه یک خط پایان به زندگی سیاسی اش بکشند. به قول آقای عدل: در این نمایشگاه قرار است چهره واقعی میرحسین که حوض ایرونی را می بینه، باغ ایرونی و جوی ایرانی را می بینه بشناسند و بدونند که میرحسین یک چهره دیگر هم دارد و اونی نیست که فکر می کردند.
با هر خط اش گریه کردم
محبوبه حسین زاده در “پرنده خارزار” جلسه یادکردی از فعالان اجتماعی زن زندانی، از جمله مریم حسین خواه را چنین روایت می کند:
مراسم امروز برای مریم، خیلی خوب بود…تعداد دوستانی که اومده بودند زیاد بود و با وجودی که کنار سالن هم صندلی گذاشته بودیم اما باز برای نشستن در سالن انجمن صنفی روزنامه نگاران جا نبود… سخنرانی های دوستان خیلی خیلی خوب بود…. هم شعری که شهاب برای مریم خوند و هم حرفهایی که کاوه، دوست خوب و همسر جلوه، زد…و هم نوشته مریم و جلوه از زندان…
پی نوشت: امروز قرار بود من هم از تلاش های مریم بگم… از دیشب یک متنی نوشتم و با هر خطش خودم گریه کردم… وقتی تموم شد، برای آیدا و بعد سوسن خوندم تا مثلا جلوی جمع گریه نکنم ولی مگه این اشکهای من امرزو بند می اومد… این قدر با نوشته های همه سخنرانان و حرفهای مادر جلوه و شعر شهاب و کاوه گریه کرده بودم که چند بار مجبور شدم صورتم رو بشورم و وقتی میخواستم متنم رو بخونم. همه دوستان از قبل اشاره می کردند که گریه نکنم… و بعد از خوندن متن و در حالی که گریه نکرده بودم، فهمیدم دوستانی که به حرف شون گوش کردم، خودشون وقتی من به شدت جلوی گریه ام رو گرفته بودم و از روی متن می خوندم، گریه می کردند…
ترکیب سیاه با رنگ های دیگر
سولماز شریف در “فراری” می گوید تغییر مثبتی را در خودش کشف کرده است:
یه تغییر خیلی باحال در خودم کشف کردم. تا زمانی که ایران بودم اگه من رو می کشتین هم نمی تونستین لباس سیاه تنم کنید. از لباس سیاه متنفرم. و از اونجایی هم که خیلی با مراسم ختم رابطه خوبی ندارم زیاد به دردسر نمی افتادم.
مانتوهام اکثرا قهوه ای، کرم، سرمه ای و مانتوهای بیرون هم که رنگ شاد بودند. یه دونه مانتو بلند سیاه داشتم برای مواقع ضروری که اونهم مال من و خواهرم به طور مشترک بود. گفتم که مال مواقع ضروری بود دیگه.
حالا اینجا عجیب به رنگ سیاه علاقه پیدا کردم. به شک افتاده بودم نکنه افسردگی مخفی گرفتم خبر ندارم. دقت کردم دیدم نه. از رنگ سیاه خوشم اومده برای اینکه با رنگهای شاد دیگه می پوشم. شادی اون رنگها به این غلبه می کنه و زیبا هم می شه. امتحان کردم که سرتاسر سیاه پوشیدم. رسما هناق گرفتم! داشتم می مردم. زود لباسم رو عوض کردم.