پیادههای همیشه پیادهرو
… غیظش را درمیآورند : دو تک تیراندازی که بالای دو بام بلند کمین گماشته شده بودند، بیدلیل و ناشیانه مدام به خیابان سرک میکشیدند . هنوز خبری نبود. مردم در پیادهروها بودند، بیشتر از از یک روز عادی بودند، ولی ساکت بودند. مطمئن بود که افرادش هنوز منضبط، به ردیف و در صف ایستادهاند. ولی سنگینیِ خستگی آنها از نه ساعت سرپا بودن، سنگینی تفنگهای گرازکش، سپرها، باتونهای تی 60 و کلاهخودها لبـ موج میزد پشت سرش. هنوز مانده بود تا تاریک شدن هوا و وقت رفتن مردم به خانههایشان. استوار بغل دستش گفت :
ـ امروز، ای مردم یه کاسه دیگهای زیر نیم کاسه شونه، انگار.
بیراه نمیگفت. امروز اصلا صدای حرفزدن معمولی ـ بگیر حتا نشانی پرسیدن ـ هم از پیادهرو نمیآمد. و امروز، مثل روزهای دیگر تظاهرات، هنوز یکدفعه یک جایی جمع نشده بودند که شعار بدهند. از تهِ دود و غبار خیابان هم، فزیادهایشان زودتر از خودشان نرسیده بود که بعد تودهای ازشان پیدا شوند. که یکی به تک تیراندازها دستور بدهد آماده باشند برای موقع مقتضی، و او به افرادش فرمان بدهد آماده شروع عملیات باشند.
پاکتهای پلاستیکی که خیلی راحت دست بعضی از مردم بود، عصبیاش میکردند. میشد از خیابانی دیگر خریدی کرده باشند، میشد توی آنها پرچم باشد، اعلامیه باشد، سنگ باشد، یا هر زهر ماری دیگری که به عقل جن هم نمیرسد. کلاهش را برداشت و انگشت شانه کرد توی موها. در این سرمای اسفندی نمورِ عرق بودند. و باز چندین و چند تار مو لای انگشتهایش آمده بودند. بیسیمش خشهای داد و فرمانده
پرسید :
ـ چه خبر جناب سروان؟
از دهنش پرید:
ـ نمیدونم.
ـ یعنی چه؟ اونجا میخ نشدی که ندونی.
آدمهای دو پیادهروِ نحس و ترسناک بیشتر شده بودند. مثل همیشه شک برش داشت که انگار بعضی قیافهها برایش آشنایند. بلکه چندین بار رفته و برگشته بودند . مطمئن بود اوضاع غیرعادی است و توطئهای پیشبینی نشده در کار است. با این که دستور داده بود افرادش تمام مغازههای این راسته را ببندند، اما مردم طوری قدم میزدند یا از پشت کرکرههای بسته چنان به ویترینها نگاه میکردند گویا با حوصله به خرید عید مشغولند. حتا در چشمهایشان، خیلی کمتر میدید آن نگاه سریع ولی متنفر از او و افرادش را. توی کلهاش پیچید: «یک خبری هست که نمیتوانم بفهمم چه خبری هست.» و توی خیال دید که دو پیادهرو دو طرفش دو رودخانه میشوند و آب همة این آدمهای مرموز امروز را میبرد ؛ تا بعد او افرادش بتوانند برگردند پایگاه ؛ بتوانند فقط بنشینند، بلکه بعد هم بتواند برود خانه.
ـ گزارش بده جناب سروان !
گفت : خبری نیست. ولی داشت فکر میکرد که نکند این آدمها دیگر از ما نمیترسند. فکر کرد : « نکند توی مملکت خبری شده. نامردهایش دررفتهاند و ما را بیخبر توی خیابان ول کردهاند؟ » و به خودش گفت: « من فقط انجام وظیفه میکنم. دستور مافوق را انجام دادهام… هر کی بیاید من را دوباره میگذارد سرکار » غضب سیخونکش میزد که سر پیادهها داد بزند : چه مرضتان شده؟ چرا شلوغ نمیکنید؟ » و به استوار گفت :
ـ اگه قرارشون راهپیمایی سکوت هم بود اقلِکم مییومدن وسطای خیابون.
و در میان عابرهای بیا و برو، سیاهپوشان همیشگیِ پیادهروها کمتر بودند، رنگارنگها بیشتر بودند ولی هیچ رنگی ـ تو چشم بیا ـ سبز مثلن که نشان بدهد با هماهنگی پوشیده شده به چشمش نمیآمد. وگرنه سربازهایش را میفرستاد دوسه باتون بزنند توی سر صاحب آن، خونین و مالین از پیاده رو بکشندش بیندازند توی وَن… دیگر نمیخواست به ساعتش نگاه کند. افراد این را به نشانة ضعف و خستگی میگرفتند. تکتیراندازها انگار حوصلهشان سررفته بود یا مثل او کلافه شده بودند که دیگر به خیابان سرک نمیکشیدند. تا ته خیابان خالی بود حتا از ماشینهایی که عمدن یا سادهلوحانه میآمدند، گیر میکردند، ترافیک بسته میشد و تحرک واحد ضد شورش کم. همه چیز آماده بود : آمادهباش، انضباط نظامی، استحکام لباسهای ضد شورش خارجی، گاز اشک آور، ساچمههای گرازکش ؛ ولی هنوز نه آتشی در کار بود نه خون.
استوار بغل دستش که همین امروز به واحدش منتقل شده بود و اسمش یادش نمیآمد حرفی پراند. پرسید :
ـ چی گفتی؟
ـ گفتم انگار دارن به ریشمون میخندن ای مردم.
گمان کرد سرمای هوا از درزهایی در گِتر شلوارش میزند به ساقش. از پایین چشم نگاهی به پوتینها انداخت. نه گترها مثل صبح زود محکم و خوششکل بودند. به ریشمان میخندند را استوار به کنایه گفته بود ولی خب همة آنها هم ریش یا ته ریش داشتند.
حدود نیم ساعت دیگر باید میگذشت و فکر میکرد تا یکدفعه بفهمد که کنایه سرکار استوار انگار طور دیگری واقعیت دارد. تکتیراندازها انگار زودتر از او فهمیده بودند که تفنگها را بلکه روی آسفالت بام گذاشته بودند، ساعدها را لبه بام، بدون رعایت اصول نظامی آشکارا خیابان را تماشا میکردند. درست بود. جماعت پیادهرو داشتند میخندیدند. ولی نه به آنها. برخلاف عابران هرروز و شب پیادهروها که عصبی،خسته، بیامید بودند، و به هم تنه میزدند، امروز، بیشترشان همین که به دیگری میرسیدند، لبخندی تحویل میدادند و لبخندی میگرفتند. تا بهحال روزهایی به نام اعتراض به تقلب در انتخابات، راهپیمایی سکوت، بزرگداشت کشته شدگانِ تظاهرات، روز زن و حتا روز خشم اعلام شده بود، ولی تا به حال نه شنیده بود و نه فرماندهان اشارهای فرموده بودند که مردم روزی را به نام روز خنده اسم گذاشتهاند. به نظرش رسید که این از همه موذیانهتر و مخفیانه هماهنگ شدهتر است. سربرگرداند و افرادش را از دید گذراند. بلکه شاید آنها زودتر از او فهمیده بودند. گفت :
ـ پدرسوختهها !
نفهمید این را به افرادش گفته یا مردم. نوک پوتینها را روی آسفالت کوبید و این بار مطمئن که به کی، غرید :
ـ پدر سوختهها ! چنون خندهای براتون بسازم که ننههاتون به عزاتون بشینن.
بدون رعایت اصول نظامی و فرماندهی، خودش تنها راهافتاد طرف پیادهرو سمت چپ. از روبرو یکی را که بیصدا نیشش تا بناگوش باز بود نشان کرد. لگدی حواله شکمش کرد و همین تا خم شد با سرزانو گذاشت زیر دهن خندانش. بعد موی او را چنگ زد، کلهاش را بالا کشید. به جای خنده، از گوشه لبهای مرد خون شرکرده بود پایین. نزدیک صورت او، طوری که تفهای خشمش هم پرتاب شوند، نعره کشید :
ـ برای چی میخندی؟
جوابی نبود. ولی در صورت مرد حالتی بود بیشتر از درد یا خشم : اینبار، نه چندین ساعت، نه چندین دقیقه، که چندین ثانیه فقط لازم بود تا بفهمد که تعجیب عجیب و سوالِ بیجرئت در صورت مرد از سوال احمقانهای است که خود او پرسیده.
و خودش خندهاش گرفت.
کمبریج / مارچ /2011