بوف کور

نویسنده

پیاده­های همیشه پیاده­رو

شهریار مندنی­پور

  

 

… غیظش را درمی­آورند : دو تک­ تیراندازی که بالای دو بام بلند کمین گماشته شده بودند، بی­دلیل و ناشیانه مدام به خیابان سرک می­کشیدند . هنوز خبری نبود. مردم در پیاده­روها بودند، بیشتر از از یک روز عادی بودند، ولی ساکت بودند. مطمئن بود که افرادش هنوز منضبط، به ردیف و در صف ایستاده­اند. ولی سنگینیِ خستگی آن­ها از نه ساعت سرپا بودن، سنگینی تفنگ­های گراز­کش، سپرها، باتون­های تی 60 و کلاه­خودها لب­ـ موج می­زد پشت ­سرش. هنوز مانده بود تا تاریک شدن هوا و وقت رفتن مردم به خانه­هایشان. استوار بغل دستش گفت :

ـ امروز، ای مردم یه کاسه دیگه­ای زیر نیم کاسه ­شونه، انگار.

بیراه نمی­گفت. امروز اصلا صدای حرف­زدن معمولی ـ بگیر حتا نشانی پرسیدن ـ هم از پیاده­رو نمی­آمد. و امروز، مثل روزهای دیگر تظاهرات، هنوز یکدفعه یک جایی جمع نشده بودند که شعار بدهند. از تهِ دود و غبار خیابان هم، فزیادهایشان زودتر از خودشان نرسیده بود که بعد توده­ای ازشان پیدا شوند. که یکی به تک ­تیراندازها دستور بدهد آماده باشند برای موقع مقتضی، و او به افرادش فرمان بدهد آماده شروع عملیات باشند.

 پاکت­های پلاستیکی که خیلی راحت دست بعضی­ از مردم بود، عصبی­اش می­کردند. می­شد از خیابانی دیگر خریدی کرده باشند، می­شد توی آن­ها پرچم باشد، اعلامیه باشد، سنگ باشد، یا هر زهر ماری دیگری که به عقل جن هم نمی­رسد. کلاهش را برداشت و انگشت شانه کرد توی موها. در این سرمای اسفندی نمورِ عرق بودند. و باز چندین و چند تار مو لای انگشت­هایش آمده بودند. بیسیمش خشه­ای داد و فرمانده
پرسید :

ـ چه خبر جناب سروان؟

از دهنش پرید:

ـ نمی­دونم.

ـ یعنی چه؟ اون­جا میخ نشدی که ندونی.

آدم­های دو پیاده­روِ نحس و ترسناک بیشتر شده بودند. مثل همیشه شک برش داشت که انگار بعضی قیافه­ها برایش آشنایند. بلکه چندین بار رفته­ و برگشته­ بودند . مطمئن بود اوضاع غیرعادی است و توطئه­ای پیش­بینی نشده در کار است. با این که دستور داده بود افرادش تمام مغازه­های این راسته را ببندند، اما مردم طوری قدم می­زدند یا از پشت کرکره­های بسته چنان به ویترین­ها نگاه می­کردند گویا با حوصله به خرید عید مشغولند. حتا در چشم­هایشان، خیلی کمتر می­دید آن نگاه سریع ولی متنفر از او و افرادش را. توی کله­اش پیچید: «یک خبری هست که نمی­توانم بفهمم چه خبری هست.» و توی خیال دید که دو پیاده­­رو دو طرفش دو رودخانه می­شوند و آب همة این آدم­های مرموز امروز را می­برد ؛ تا بعد او افرادش بتوانند برگردند پایگاه ؛ بتوانند فقط بنشینند، بلکه بعد هم بتواند برود خانه.

ـ گزارش بده جناب سروان !

گفت : خبری نیست. ولی داشت فکر می­کرد که نکند این آدم­ها دیگر از ما نمی­ترسند. فکر کرد : « نکند توی مملکت خبری شده. نامردهایش دررفته­اند و ما را بی­خبر توی خیابان ول کرده­اند؟ » و به خودش گفت: « من فقط انجام وظیفه می­کنم. دستور مافوق را انجام داده­ام… هر کی بیاید من را دوباره می­گذارد سرکار » غضب سیخونکش می­زد که سر پیاده­ها داد بزند : چه مرضتان شده؟ چرا شلوغ نمی­کنید؟ » و به استوار گفت :

ـ اگه قرارشون راهپیمایی سکوت هم بود اقلِ­کم می­یومدن وسطای خیابون.

و در میان عابرهای بیا و برو، سیاهپوشان همیشگیِ پیاده­روها کمتر بودند، رنگارنگ­ها بیشتر بودند ولی هیچ رنگی ـ تو چشم بیا ـ سبز مثلن که نشان بدهد با هماهنگی پوشیده شده به چشمش نمی­آمد. وگرنه سربازهایش را می­فرستاد دوسه باتون بزنند توی سر صاحب آن، خونین و مالین از پیاده رو بکشندش بیندازند توی وَن… دیگر نمی­خواست به ساعتش نگاه کند. افراد این را به نشانة ضعف و خستگی می­گرفتند. تک­تیراندازها انگار حوصله­شان سررفته بود یا مثل او کلافه شده بودند که دیگر به خیابان سرک نمی­کشیدند. تا ته خیابان خالی بود حتا از ماشین­هایی که عمدن یا ساده­لوحانه می­آمدند، گیر می­کردند، ترافیک بسته می­شد و تحرک واحد ضد شورش کم. همه چیز آماده بود : آماده­باش، انضباط نظامی، استحکام لباس­های ضد شورش خارجی، گاز اشک آور، ساچمه­های گرازکش ؛ ولی هنوز نه آتشی در کار بود نه خون.

استوار بغل دستش که همین امروز به واحدش منتقل شده بود و اسمش یادش نمی­آمد حرفی پراند. پرسید :

ـ چی گفتی؟

ـ گفتم انگار دارن به ریشمون می­خندن ای مردم.

گمان کرد سرمای هوا از درزهایی در گِتر شلوارش می­زند به ساقش. از پایین چشم نگاهی به پوتین­ها انداخت. نه گترها مثل صبح زود محکم و خوش­شکل بودند. به ریشمان می­خندند را استوار به کنایه گفته بود ولی خب همة آن­ها هم ریش یا ته ریش داشتند.

 حدود نیم ساعت دیگر باید می­گذشت و فکر می­کرد تا یکدفعه بفهمد که کنایه سرکار استوار انگار طور دیگری واقعیت دارد. تک­تیراندازها انگار زودتر از او فهمیده بودند که تفنگ­ها را بلکه روی آسفالت بام گذاشته بودند، ساعدها را لبه بام، بدون رعایت اصول نظامی آشکارا خیابان را تماشا می­کردند. درست بود. جماعت پیاده­رو داشتند می­خندیدند. ولی نه به آن­ها. برخلاف عابران هرروز و شب پیاده­روها که عصبی،خسته، بی­امید بودند، و به هم تنه می­زدند، امروز، بیشترشان همین که به دیگری می­رسیدند، لبخندی تحویل می­دادند و لبخندی می­گرفتند. تا به­حال روزهایی به نام اعتراض به تقلب در انتخابات، راهپیمایی سکوت، بزرگداشت کشته شدگانِ تظاهرات، روز زن و حتا روز خشم اعلام شده بود، ولی تا به حال نه شنیده بود و نه فرماندهان اشاره­ای فرموده بودند که مردم روزی را به نام روز خنده اسم گذاشته­اند. به نظرش رسید که این از همه موذیانه­تر و مخفیانه­ هماهنگ ­شده­تر است. سربرگرداند و افرادش را از دید گذراند. بلکه شاید آن­ها زودتر از او فهمیده بودند. گفت :

ـ پدرسوخته­ها !

نفهمید این را به افرادش گفته یا مردم. نوک پوتین­ها را روی آسفالت کوبید و این بار مطمئن که به کی، غرید :

ـ پدر سوخته­ها ! چنون خنده­ای براتون بسازم که ننه­هاتون به عزاتون بشینن.

بدون رعایت اصول نظامی و فرماندهی، خودش تنها راه­افتاد طرف پیاده­رو سمت چپ. از روبرو یکی را که بی­صدا نیشش تا بناگوش باز بود نشان کرد. لگدی حواله­ شکمش کرد و همین تا خم ­شد با سرزانو گذاشت زیر دهن خندانش. بعد موی او را چنگ زد، کله­اش را بالا کشید. به جای خنده، از گوشه لب­های مرد خون شرکرده بود پایین. نزدیک صورت او، طوری که تف­های خشمش هم پرتاب شوند، نعره کشید :

ـ برای چی می­خندی؟

جوابی نبود. ولی در صورت مرد حالتی بود بیشتر از درد یا خشم : این­بار، نه چندین ساعت، نه چندین دقیقه، که چندین ثانیه فقط لازم بود تا بفهمد که تعجیب عجیب و سوالِ بی­جرئت در صورت مرد از سوال احمقانه­ای است که خود او پرسیده.

و خودش خنده­اش گرفت.

کمبریج / مارچ /2011