بوف کور

نویسنده

“پرسشی از خون”

ارنست هیکوکس

برگردان: علی اصغر راشدان

 

 پائیز هزاروهشتصد وشصت ونه فرانک ایزابل ساکن تپه های زرد که شد، تانزدیکترین شهر بایدچهارروز رو به شمال اسب میراند، نزدیکترین همسایه سفیدش درفاصله هفتاد مایلی، تو دره “تو دانس” تو دامداری تازه سازی زندکی میکرد. بومیها تو اسکانگاه سرخ پوستها بودند. تنها ماندن یک مرد تو صحرا هنوز خطرخیزبود.

 برای ایزابل مهم نبود، جوان وسرکش بود. درمیان باند های پرت افتاده میسوری باچنان فقری بزرگ شده بود که پسر بچه قادر به حمل تفنگ که میشد مردی را شروع میکرد. استخوانبدی شل وول یک روستائی را داشت، چشمهاش تقریبا سیاه بودند، گرچه صورتی تراشیده ونرم داشت،اما همیشه خط موهائی دراز دراطراف چانه ش ریخته بود. زمین رها،سرسبزو شاداب جان میداد برای مردی تهیدست که خواستارش بود.فرانک هم به همین خاطر به آنجا آمده بود. متکی به خود بود و گرسنه های سلطه جوئی که دیریا زود به سراغ مردی تنها می آمدند رابه حساب نیاورده بود. امید دیدن زنی سفید را تو صحرا تا سالها ازسر بیرون کردو رفت به اسکانگاه سرخ پوستها، دختری رنگین پوست را برای خود انتخاب کرد. قرارداد معامله بادادن یک اسب ویک شیشه ویسکی یک لیترواندی به پدردختر بسته شد.

 دختر کوچک،سریع و نمیزبود،باچشمهائی فوق العاده بزرگ که از صورت نرم گردش همه جا را می نگریستند. بهای پرداختی کم بود و مدتی غرورش را میازرد، مردی سفید خواستارش بودوبه مرور آزردگیش ازبین رفت. دختر به آرامی واردکلبه چوبی فرانک ایزابل شد، ساکن شدو روزهای دراز تنهائی را بدون پچپچه ای دوام آورد.

 دختربیشترازآنی بود که فرانک از یک زن بومی انتظار داشت. آنچه توذهنش میگذشت باسرعت می فهمید، دربرابرشرارتهاش، ناگهان رگه هائی از شادی بروز میدادوهرازگاه ژست میامد. فرانک پیش ازتولد پسربچه،دختررا سیصد مایل تا “چیین” بردو با مراسم سفید ها باهاش ازدواج کرد.

 علاوه بر نیازی که به چشمهاش داشت، حسی از عدالت وادار به انجام این کارش کرد، اسب وشیشه ویسکی از هر مراسم وقرارداد دیگر روی زمین براش تعهدآور تربود. متوجه شد گرچه یک زن بومی وظیفه شناس ترین زن است، رسوم دوران کهن دختر را به راه ورسمی هدایت کرده که فرانک نمیتواند امیدوار به لمس کردن و یا تغییر دادنش باشد. کارمرد مربوط به مرد و کار زن مربوط به زن و خط فاصله سخت و روشن بود. فرانک درابتدابا شکستن چوب آتشدان و درپایان کار پوشیدن لباس وآوردنشان تو خانه، دخترراشوکه کرده بود. این کار تا تسلیم شدن فرانک، اورا مدتی شرمنده کرده بود. فرانک بادستورهای خشم آلود، به جای دراز کردن پاها رو پتوی رو کف اطاق، غذاخوردن رومیزرا جا انداخته بود. دختر به انجام وظائف مورد تعهدش درپیمان با او پایبند بود، درپس صورت دخترانه ش اراده ای قاطع داشت، راه و رسم هزار نسل درش ریشه دوانده بود.

 فرانک شبهااغلب جلوی آتش سیگار میکشید، پسرش راکه ناشیانه رو کف اطاق می خیزد تماشامیکرد، زن راکه میدید درگوشه اطاق باتیرگی قوز کرده و تو افکاریکه او هرگز بهشان نرسیده بود گم شده، حسی عجیب بهش دست میداد. هرازگاه رنگ وصدای روزهای اولیه ش تو میسوری نیرومندانه به سراغش می آمد، خیلی دوست میداشت دختر بفهمد توکله او چه میگذرد. فرانک به سختی به زبان آنها حرف میزدو دختر انگلیسی حرف نمیزد، و سکوت برشان مسلط میشد.

 دراین فاصله شهرک “تو دانس” تو دشت خالی شصت مایلی آنها متولد شدو دره پائین دستش شروع کردبه پرشدن از گاو دارها،خیلی پیش از فکر کردن فرانک آنها آمده بودند. ازخاکریزهای زردنگاه که میکرد،میتوانست خانه های دور را زیرتابش خورشید ببیند، گرد وخاک ونشانه های ناپدید شدن یک بیابان درطول راه “تو دانس” پیچ وتاب می خورد. سرآخرمردمان هم سنخ خودش بهش رسیده بودند. تازه متوجه شد که مردی رنگین پوست شده.

 عده ای ازصیادها که پیشگام زردها شده بودند، یکی یکی زنهای سرخ پوست وبچه های دورگه شان را به عنوان اشاره ای از شرمندگی خطائی که باید راست وریست میشد، به اسکانگاه پس فرستادند. فرانک چیزی از این قضیه به زن سیه چرده نگفت، سایه روشن وحشت را تو چشمهاش که دید، فهمید قضیه را شنیده. گفت:

“اون مردا احمقن، من از تو خجالت زد نیسم.”

وحشت را توچشمهاش مرده که دید، خوشحال شد.

 دختر را برد تو شهرک “تو دانس”. ازدیده شدنش با او تو شهر ک کوچک دوست داشتنی گاو چرانها سرخوش بود، باگیسوان سیاه بافته و لباسهای تمیزو رنگارنگش زیرپرتو خورشید زن قشنگی بود. رسم ورسومات او را فراموش کرده بود، تو خیابان راه که میرفتند، مثل همیشه به عنوان زنی سرخ پوست فرمان بردارانه وباسرکمی مایل به پائین پشت سرش راه میرفت. متوجه شد مردم شهرک تو دانس بد بهشان نگاه میکنند، تو راه برگشت به خانه باعصبانیت بهش گفت:

“زن یه مردسفید شونه به شونه اون راه میره، نه پشت سرش.”

 دوباره وحشت تیره را توچشمهاش دید، هیچ راهی نداشت که از بین ببردش. دختر دیگر هرگز تو شهر نرفت. فرانک فهمید که بعدازآن باید چگونه باشد. تو فصل علف چینی باخودش نشست، کلاهش را قاضی که کرد، خطی را بین خودش ودیگران حس کرد، تنها وبابیگانگی کنار آتش جمع وجور نشست، مردسفیدی بود که حالاسفید نبود. یک شب پائیزی تو شهر، رفت که رقص هفتگی را تماشاکند، تمامی تلخی وسیع موقعیت خود راحس کرد، تلخی اوج گرفت ورشدکرد و به شکل گلوله ای سنگین رو سینه ش قرارگرفت. روزگاری تو این مجالس شریک رقصی داشت، بوی خوش پتورا دردرونش حس میکرد،حالا دخترهای بی شیله پیله و سرخوش دراطرافش می چرخیدند. نگاهشان روش متمرکز میشد وبه طرف شیشه ویسکی سالن “ فارگو چارلی” برمی گشت، متوجه شد اشتباهش خیلی کشنده بوده وتاوان پس دادنش تا همیشه ادامه خواهد داشت.

 دخترسیه چرده باپسرش رفته بود. فرانک دنبالش نرفت. میدانست که برگرددیا برنگردد، نمیتواند هیچ چیزرا توذهن او عوض کند. اواخر روز سوم بی یک کلام برگشت. فرانک آخر شب رفت تو که شام بخورد، کنارمیزبایک بشقاب نشست. بشقاب خودش وپسر رو پتوئی در گوشه ای روی کف اطاق بود. این تصمیمی بود که او گرفته بود. فرانک هیچ چیز از رنجهای درونش به او نگفت. دختربدون حرف زدن میدانست و همان را بهش گفت. فرانک سفید بود وباید رومیز غذامیخورد. دختر سیه چرده و پسرش بومی بودندو میزبرای آنها نبود.

 مهربانی ئی درفرانک ایزابل بود که برنیروی پرقدرت قوه محرکه ش تسلط داشت و وادارش میکرد که مثل روزهای گذشته سکوتش را حفظ کند. اسب، شیشه ویسکی و دورانی که لبهاش پراز زمزمه ها گرم بود را به خاطر میاورد. درآن روزها زردها وحشی بودند و دنیای فرانک باهاش ناسازگاربود. حالا میتوانست عمق وطول اشتباه خود را ببیند. خودش این وضع را به جودآورده بودو میتوانست تحملش کند. آن وضع را پشت سرگذاشته بود، دختر سیه چرده را لمس کرده وپسررا داشت که نه تیره بود ونه سفید. فرانک ایزابل فکرکرد برای او راه گریز ی نیست، برای دختر هم. این پسر بچه بود که سنگینیش را خیلی آرام وپردرد توذهن خود حفظ میکرد.

 یک شب زمستانی موقع شام خوردن، جیم بنبو ناگهان وارد خانه شدتا یک فنجان قهوه بنوشد. کمی ازهجوم گله گاوهای برف زده به جنگل حرف زدند، بنبو کلاهش را سرش گذاشت وبه طرف در رفت. نگاهش را رو زن رنگین پوست و پسربچه قوز کرده درگوشه اطاق متمرکز کرد و گفت: “جو ونت داره بزرگ میشه، فرانک.“، ورفت.

 باد به کناره های کلبه هجوم آورد، درداخل سکوت عمیق مسلط بود. ایزابل بادستهای بیکار کنار میز نشست و حرفهای بنبورا که کنایه ای از قضاوت درخودداشت، توذهنش مرورکرد. بلندشدویک صندلی کنارمیز آورد،به گوشه ای که دخترسیه چرده لال شده قوز کرده بود رفت. پسربچه را بلند کرد و رو صندلی کنار میزنشاند،لحظه ای کنارش ایستاد، سایه باریک مردی دراز رو کف اطاق پهن شد. گفت:

“بعدازاین اون رومیز غذا میخوره. “

دختر درگوشه، شبیه سایه ای محوشونده، خودرا دور و دورتر کشید. ناگهان صورتش را برگرداند.فرانک گریه خفه وحشتناکش را شنید که سکوت اطاق را لرزاند….