ما بچه های جنگیم بجنگ تا بجنگیم

فاطمه عبدلی
فاطمه عبدلی

همین فیس بوکی که پایش نشسته ام، همین کتابی که می خوانم، همین فیلمی که می بینم، همین زندگی که میکنم همین نسلی که من هستم گواه است که شما آرزوهای خود را به گور خواهید برد.

نه متاسفم. کلاس های فوق العاده ی قرآن و تواشیح نه به من کمک کرد نه به شما.

آه چقدر غمناک نه نمازهای اجباری هر روز مدرسه، نه مقنعه، نه شعار هفته ها ی سر صف، نه سرودهای مذهبی معلم تربیتی، و نه جشن های دهه ی فجر و دلخوش کنک هایش نه نه هیچکدام ما را نکرد آن چه شما می خواستید.

 ”نل” بی پدر و مادر، “کوزت” فلک زده، “آنت” بدبخت، به خوردمان دادید. شورکودکی مان را با” بی خانمان” و “سیلاس” و “در برابر باد” زهر کردید. دو کانال تلویزیونی سیاه و سفید و چاشنی این همه تلخی آژیز اعلام وضعیت قرمز زیرصدای خمپاره و موشک و ترک شیشه زیرزمین خانه پدر بزرگ، ترس ویدئو فیلم کوچک یواشکی، و غم واندوه تلویزیون وطنی با صدای کویتی پور و آهنگران، روایت فتح و برنامه کودکی که” زهره و زهرا “ یش چادر به سر جارو می کشیدند و “علی کوچولو”ئی که بابایش رفته بود به جبهه تا خدایش به همراهش باشد.

سرونده ها ی “ دیشب خواب بابام رو دیدم دوباره “و “باز هم مرغ سحر” اگر چه فهمی ندارید از غم ما که تمامی ندارد ولی هیچ از امیدمان هم نمی دانید. شما همیشه پله ها از مردم تان عقب تر هستید. چه میگویم ؟ شما دیگر مردمی ندارید.

چقدر امروز دور است از آن زمان که مادرم همیشه با چشمان گریان از آن بنیاد کذایی به خانه می آمد و من چقدر از پدرم بدم می آمد. به خاطر جنگ، به خاطر تنهایی مادرم، به خاطر مدرسه ی شاهد، و به خاطر هزاران دست گل دیگری که شما بر آب دادید.

آن شب قبل از انتخابات یکی از شما با داعیه دفاع از خون شهدا و ارزشها من را به جرم فریاد کردن خواسته هایم فاحشه خواند. می بینید چه قدر ساده لوحانه است. ! شما به ما عناوینی را میدهید که هروقت خود خواستید از ما باز پس بگیرید.

 پدرم را “شهید” می کنید و پدر دوستم را “ اعدامی”

 من را “سهمیه دار” می کنید

 و دوستم را “ستاره دار”

 یکی را “درجه دار” و آن یکی را “طاغوتی”.

 چقدر “بی حجاب” و” باحجاب “ راه انداختید. چقدر”ارزشی” و “غیر ارزشی” گفتید، چقدر داد “بی دینی” و “با دینی” سر دادید. چقدر تلاش کردید بین، محمد ها، فاطمه ها، زهراها و سیاوش ها و گلرخ ها و بابک ها جدایی بیندازید.

و امروز چقدر مضحک است چهره ی هاج و واج تان: وقتی که ما را کنار هم میبینید.

 و از آن مضحک تر این است که خود را هم ردیف پدران ما می خوانید، پدرانی که اگر امروز بودند روبه روی شما می ایستادند.

 من به این ایمان دارم. این را وقتی فهمیدم که آن مرد رو به دوربین گفت : مردم بدانید که من آمده ام تا این روحیه را عوض کنم. و من برای اولین بار از ته دل به پدرم افتخار کردم.

پدرمن هیچوقت شبیه شما نبود و من این را نفهمیدم تا زمانی که آن مناظره را دیدم. پدر من اگر زنده بود نه در سنگر شما و خنجر به دست رو به مردم، که در سنگر ما در مقابل دشمن مردم ایستاده بود.

 چقدر دل آدم برایتان میسوزد که این همه سال تلاش مستمر و البته مذبوحانه تان منجر شد به امروز که ما مردم همه با هم هستیم و شما نامردمان این قدر ناچیز و و حقیرهستید که به زودی تمام می شوید.

 صدای شکستن و خداحافظی تان می آید. دیدار ما به قیامت، قیامتی که از آن قصه ها ی دروغین ساختید. که گنه کار شمایید. که دست تان به خون برادر و پدران ما آغشته ودامان تان به اشک خواهران و مادرانمان گرفتار است. دیدار مان به روز رستگاری ما مردم.

 منبع: فیس بوک صفحه فاطمه عبدلی [نویسنده بعد از همین مقاله از کارش معاف شد]