فره ایزدی یا رسالت تاریخی

نویسنده

» صفحه بیست از کتاب "تراژدی قدرت در شاهنامه"

صفحه ۲۰ / کتاب هفته – کسری رحیمی: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.

 

صفحه بیست از کتاب “تراژدی قدرت در شاهنامه” نوشته مصطفی رحیمی:

”… مالکیت از آن رو به قدرت وابسته است که لذت بردن از مالکیت لذت بردن از قدرت است: اگر مالکی می خواهد “رعایای” بیشتری در خدمتش باشند، یعنی از این که عده ای زیر حکم او هستند لذت می برد. در مورد صاحب کارخانه نیز جز این نیست. در قرن بیستم در مالکیت صنعتی پدیده ای پیش آمد که مارکس پیش بینی نکرده بود. توضیح آن که چون وسعت کارخانه و تنوع آن، امر را بیش از پیش تخصصی می کرد، سرمایه دار مجبور شد کار را به عده ای متخصص رجوع کند. این عده که شمارشان روز به روز افزوده می شد، امروزه طبقه تکنوکرات را تشکیل می دهند، و چون از طرف دیگر اداهر امور کشور، به خدمت گرفتن عده ای “اهل اداره”را ایجاب می کرد و چون پیچیدگی امور بر شمره این کسان نیز رو به روز می افزود، طبقه ای به نام بوروکرات تشکیل شد که تحلیل وظایف آنان با توسل به تئوری های قدیمی سرمایه داری ممکن نیست. در حقیقت اولا تکنوکرات ها در خدمت قدرت سرمایه هستند نه تابع رای سرمایه دار. بدین گونه سرمایه دار جدید توسط تکنوکرات ها بر ثروت خود حکمروایی دارد، ثانیا دستگاه بوروکراسی به کلی از سرمایه دار مجزاست.

گالبرایت می نویسد:

“بعضی چنین می پندارند که ثروت یا مالکیت زیربنای منبع قدرت است، اما مالکیت به خودی خود نوعی اقتدار است که مخلوق حکومت است.”

وانگهی “احساس مالکیت” ناب و یک دست نیست و نیاز به شکافته شدن دارد. روژه مارتن دوگار در رمان خانواده تیبو به این موضوع اشاره کرده است. آنتوان تیبو، پزشکی که اعتقاد مذهبی ندارد، از پدر سلطه جو و بورژوای خود بدین گونه یاد می کند:

“نیاز به این که حرف اول اسمش را به همه جا بچسباند: روی نرده باغش، روی ظروف آشپزخانه اش، روی جلد کتاب هایش، حتی روی چرم صندلیش!… چیزی بسیار بیشتر از غریزه مالکیت یا چنانکه زمانی تصور می کردم، نشانه خودپرستی، بود. نیاز به مبارزه با فنا، نیاز به این که اثری از خود باقی بگذارد. زندگی بعد از مرگ، عالم ابدی برایش کافی نبود. نیازی که من هم از او به ارث برده ام. من نیز امید نااگاهانه ای داشتم به این که نامم را روی اثری، روی اختراعی بگذارم که زندگیم را ادامه دهد…”

 

اراده معطوف به قدرت

ج.ا.هویسون در مقاله ای که به مناسبت انتشار کتاب “قدرت راسل” منتشر کرد، نوشت:

“کلید علم قوانین حرکات جامعه را مارکس در ثروت و فروید در سکس یافته اند، برتراند راسل به شکلی اقناع کننده در “قدرت” می یابد… و سرانجام روشن می کند هنگامی که علم ناگزیر ساخته است که همه ما یا باید بمیریم یا با علم زندگانی کنیم، قدرت را چگونه می توان و باید رام کرد…”

قدرت به عنوان نیروی محرکه ای که در بنیاد بشر گذاشته شده و او را به سوی میل به جاودانگی سوق می دهد، چنان که راسل می گوید، کلید فهم و ادراک تحولات بشری و حوادث تاریخی است. میل به قدرت در ساحت اسطوره، نشانی در خور تامل دارد، از آن رو که خدایان و قهرمانان، همگی بنا را بر برتری طلبی و تمامیت خواهی نهاده اند. برتران دو ژوونل می نویسد: “بی آن که بخواهیم قدرت را تعریف کنیم می توانیم آن را همچون نیرویی دائمی شرح دهیم که عادتا از آن اطاعت می شود و وسایل مادی اجبار را دراختیار دارد، و پشتیبانش عقیده ای است که مردم درباره نیروی آن دارند. همچنین اعتقادی که مردم درباره مشروعیتش دارند، و نیز امیدی که به خیر آن بسته اند، پشتیبان قدرت است.”

سلسله های پادشاهی دوام خود را وام دار حس قدرت دوستی توده اند، چنان که هرگاه امیر و پادشاهی، تمامی اسباب فزونی طلبی و اقتدار را فراهم می آورد، بندگان همگی سر به سر تسیلم و سرسپرده قدرت مطلقه می شوند و به فناناپذیری اش می نازند. در شاهنامه، ماجرای به قدرت رسیدن ضحاک، پس از نگون ساری جمشید، گواه بر ضائقه شبان دوستی توده دارد. در بحث فیلسوفان از مهمترین انگیزه روان آدمی، دو عقیده مشخص در میان است: راسل از قدرت می گوید و مارکس از ثروت. اما چنان که روشن است، در کشمکش قدرت و ثروت، تقدم با قدرت است و کشش آن بیشتر. در این جدال، یک نکته دیگر هم وجود دارد؛ صاحب قدرت، صاحب ثروت نیز هست ولی عکس آن صادق نیست. پادشاه صاحب قدرت و ثروت است، و ثروتمند، خود سرسپرده و پشت گرم به قدرت پادشاه. پادشاه، که صاحب قدرت تمام است، قدرت خود را به اشکال مختلف توجیه کرده که این ابزار در اختیار صاحب ثروت نیست؛ قدیمی ترین نوع این توجیه، توسل به تئوری “سایه خدا” یا ظل الله است. سلطه گر معتقد است که “فره ایزدی” دارد و از این رو حکمرانی حق مسلم اوست. در دوران معاصر، ادعای متکی بودن به تمایل مردم، جای این اعتقاد را گرفته است. در قرن بیستم نوعی توجیه دیگر قدرت نیز مرسوم شد: استالین بنا به “رسالت تاریخی” جنایت می کرد، یعنی خود را مجری فرمان تاریخ می دانست و به قول آلبر کامو، روشنفکرانی که “صندلی خود را در مسیر تاریخ نهاده بودند” از او جانب داری کردند. سلطه گر دوران معاصر، به خصوص در حوزه نظام های فاشیستی، منطقی نوظهور برای اقتدارگرایی خود پیدا کرد: “من حکم می رانم چون مصلحت تو را تشخیص می دهم و نفع تو در آن است که بدون مخالفت از من پیروی کنی.” و چنان که از شواهد بر می آید، نظام سلطه در ایران امروز، تمامی توجیهات سلطه گری را به کار بسته است تا از هر نظر خود را از آسیب در امان دارد.

 

تراژدی قدرت در شاهنامه

مصطفی رحیمی در “تراژدی قدرت در شاهنامه”، مقدمه بسیار مفصلی در کتاب اول آورده است حول محور قدرت؛ “قدرت چیست؟”، “خواست قدرت”، “از خودبیگانگی ناشی از قدرت”، “قدرت و آنارشیسم”، “روسو و قدرت”، “قدرت طلبی در ادبیات”، “حذف قدرت و یا محدودکردن آن؟” از فصل های این کتاب اند. نویسنده در این کتاب به آثار بسیاری از نویسندگان حول محور قدرت ارجاع می دهد و با تحلیلی موشکافانه، نتایجی که می خواهد را از تلفیق این نظریه ها به دست می آورد.

رحیمی در کتاب دوم، به تحلیل تراژدی رستم و اسفندیار از منظر ارده معطوف به قدرت پرداخته است؛ “در این داستان، گشتاسب نمونه انسانی است که دیو قدرت از او هیچ چیز اهورایی باقی نگذاشته است. وی تنها به حفظ قدرت می اندیشد و بس. قدرت برای او وسیله نیست، هدف است و در راه این هدف، طبیعی ترین و مقدس ترین مواهب اهورایی، مهر فرزندی را قربانی می کند. از لذت ها، لذت قدرت او را بس است.

اما اسفندیار کسی است که در او مبارزه میان دو نیرو ادامه دارد. پس دارای وجودی است دوگانه. اسفندیار مجاهد دین اهورایی است. “دین بهی” تازه پا به جهان گذاشته است و نیازمند دلاوری است که آن را در جهان بگستراند. این که تفاخر می کند که “نخستین کمر بستم از بهر دین” ادعایی درست است. قدرت برای او هدف نیست، وسیله است. و چنین است که او را مرد قلمرو اهورایی باید شناخت.

گشتاسب چنان در لذت قدرت غرق است که با یک دام هم فرزند را می کشد و هم گستراننده معنویت را. او خوب می داند که رستم، پهلوان میدان مردمی، کسی نیست که تن به اسارت دهد و دست بسته به درگاه او بیاید. اما برای ادامه قدرت نامیمون خود، آگاهانه پسر دین گستر را به جنگ رستم، به سوی نابودی می فرستد. او پیش از آن که اسفندیار به فکر تخت و تاج باشد، به پاس دلاوری های فرزند تصمیم می گیرد که شاهی را به او واگذارد، ولی شیرینی قدرت پشیمانش می کند. پس از آن نیز چند بار به اسفندیار وعده می دهد که زمام قدرت را به دست او بسپارد، اما هر بار با پسر پیمان شکنی می کند.

به قول شاهرخ مسکوب، در اسفندیار “فرمانروای زندگی قلب است نه مغز، احساس است نه اندیشه.” جنگ رستم و اسفندیار بیانگر فاجعه جنگ تهاجمی است. از جانب اسفندیار هیچ گونه دفاعی در کار نیست و رستم به هیچ روی مانع کار اسفندیار به حساب نمی آید: نیامدن به دست بوس دلیل اهانت به شاه نیست…”

در کتاب سوم، نویسنده به سراغ تراژدی “رستم و سهراب” رفته است. تحلیل این تراژدی با محوریت “قدرت” کار آسانی نیست:

“داستان رستم و اسفندیار از دیدگاه بحث ما ساده بود: شاهزاده ای قدرت جوی، مست باده اقتدار، برای رسیدن به پادشاهی می رود تا بند بر دست رستم بگذارد، که مظهر مردمی و آزادگی است. هماورد مقاومت می کند و کار به کارزار و کشتار می کشد. اما در رستم و سهراب، چنین نیست: پسری نوجوان و جویای نام می آید تا پدر را بر تخت سلطنت بنشاند. این دو همدیگر را ندیده اند و نمی شناسند. با هم گلاویز می شوند و سرانجام، پسر به دست پدر بر خاک می افتد. چرا و برای چه؟ فردوسی که گویی متوجه این مشکل بوده در آغاز داستان کلید حل معما را می دهد:

“همه تا درِ آز رفته فراز/ به کس بر نشد این در راز باز”

و پس از کشته شدن سهراب:

“همی بچه را باز داند ستور/چه ماهی به دریا، چه در دشت گور

نداند همی مردم از رنج آز/یکی دشمنی را ز فرزند باز”

آز در این جا به چه معناست؟ آن را به معنی طمع مال نمی توان گرفت، چون چنین چیزی اصولا در داستان مطرح نیست. باید گفت که آز کنایه از حس قدرت طلبی است. در این تراژدی برای شناختن قدرت طلب و جستن عامل خطا باید گاهی به سراغ پسر رفت و زمانی به سراغ پدر. در واقع، داستان همچون منشوری چندضلعی است که باید از زوایای مختلف بدان نگریست تا رمز و راز آن را دریافت، چه برای شناختن خطا، چه برای یافتن عوامل دیگر تراژدی.