راپسودی روی تمی از پاگانی نی
فتح الله بی نیاز
دور هم نشسته بودیم که زنگ در به صدا درآمد. خالهام و شوهرش به هم نگاه کردند. قرار نبود ساعت نه و نیم شب کسی به دیدنشان بیاد. شوهر خالهام نزدیک در رفت و پرسید:“کیه؟”
همین که جواب شنید، قیافهاش در هم رفت. همه به یکدیگر نگاه کردیم و بالاخره به شوهرخالهام زل زدیم. با صدای لرزانی گفت:“از کمیته اومده، میخواد چیزایی بپرسه .”
مادرم گفت:“خوب، ما که گناهی نکردیم.”
با اینحال همه ترسیدند. همینکه در را باز کردیم، او را دیدم. وارد که شد، قیافهای خشک و رسمی به خود گرفت، خودش را بهطور کامل معرفی کرد و گفت:“از سر کنجکاوی به این خانه مشکوک شدم.”
بعد از شوهرخالهام پرسید که اسمش چیست و کجا کار میکند. جواب که شنید، به سالن نگاه کرد. گشت کوتاهی زد و گفت:“شما یهودی هستین ، درسته؟”
شوهرخالهام با رنگ پریده، لرزان مثل بید، بریدهبریده گفت:“بله!”
پاسدار اسمش را پرسید. شوهرخالهام با ترس و لرز گفت:” ابراهیم مرادی.”
پاسدار دیگر چیزی نپرسید. مادرم گفت:“براتون چای بیارم؟”
پاسدار خیلی خشک و رسمی گفت:“نه!”
و بعد به تکتک ما نگاه کرد و گفت:“شما ها جزو کدام باند از یهودیهإهستین؟”
پدرم زیر لب گفت:“هیچکدوم.”
مرد گفت:“لابد می خواین از ایران برین؟”
پدرم گفت : “شاید.”
با نفرت گفت :“لابد آمریکا؟”
مادرم گفت:“شاید بله، شاید هم نه.”
پرسید:“چهطوری میخواین از کشور خارج شین؟”
هیچکس جواب نداد. باز هم همگی به هم نگاه کردیم. داشتم از ترس میمردم ولی به روی خودم نمیآوردم. خالهام بفهمینفهمی به خودش میپیچید. پاسدار گفت:” من باید گزارش کنم.”
و بهطرف تلفن رفت. مادرم فوری دوید طرفش و التماسکنان گفت:“نه، نه! خواهش میکنم! ما رو با کمیته درگیر نکنین.”
پاسدار گفت: “گر مسألهای ندارین، چرا باید بترسین؟”
مادرم گفت:“مسألهای نداریم، ولی تا بخواهیم ثابت کنیم، کار از کار گذشته!”
مرد مجاب نشد. میدانستم اگر پایمان به کمیته انقلاب باز شود، نباید روی برگشتن حساب کنیم. حتما خود پاسدار هم این را میدانست، ولی کوتاه نیامد. گوشی را که برداشت، مادرم او را بغل زد. مرد خیلی ناراحت شد. با خشونت او را از خودش دور کرد:“دارین چه کار میکنین؟ خودتونو به من نچسبونین! گناه داره! “
مثل بید میلرزیدم و دندانهایم روی هم نمیایستاد. پسرخالهام نگاهی به دهانم انداخت و آرام پایم را فشرد. مادرم دستهای غریبه را گرفته بود و با عجز و التماس میگفت:“پسرم! تو را به اما حسین قسم میدم اینکار رو نکن!”
پاسدار ، جوانی بلندقد، لاغر و خوشقیافه بود، ولی ترسناکترین و عذابآورترین چهرهای بود که تا آن روز دیده بودم. او با حالتی بیروح شماره گرفت. مادرم دوباره او را بغل زد. غریبه داد زد:“چه کار میکنی؟ اصلاً دوست ندارم یک یهودی کثیف به من دست بزنه!”
مادرم گردنش را کج کرد، باز هم دو دست او را گرفت و گفت:“من همسن و سال مادرتم . التماس میکنم. تو را به حضرت فاطمه قسم میدم!”
حالا من و خالهام گریه میکردیم و پسرخالهام مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکرد. پدرم و شوهرخالهام هم بهکلی خشکشان زده بود.
هر چه مادرم التماس کرد فایده نداشت. باز هم مرد را از پشت بغل زد. مرد محکم پرتش کرد. مادرم نگاه التماسآمیزی به او انداخت؛ نگاهی که تا عمر دارم، از یادم نمیرود. پیشانیاش را با انگشتانش سایید و بعد، چهار دست و پا بهطرف مرد رفت، ولی او با پا محکم به کتفش زد و گفت: “گمشو چهود پست!”
فکرم رفت پیش یکی دو ساعت پیش که راحت نشسته بودیم و حرف می زدیم. اوایل سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت بود. من و پدر و مادرم در خانه خالهام بودیم؛ در تهران. آنموقع سیزده ساله بودم. خانهمان در شیراز بود. پدرم دکتر داروساز بود و داروخانه داشت. عدهای از یهودیهای شیراز را بدون هیچ دلیلی زندانی و سربهنیست کرده بودند. آنجا همه ما را میشناختند. از ترس پاسدارهای جمهوری اسلامی ، فقط پول نقدمان را برداشتیم و به خانه خالهام رفتیم. قرار بود همراه آنها از ایران فرار کنیم. باید دو روز بعد تا مرز ترکیه میرفتیم. قرار بود ما را به آنطرف مرز ببرند. شب، همگی دور هم نشسته بودیم. آنها داشتند درباره جزئیات کار حرف میزدند. صحنه را به خوبی به یاد دارم. من سرگرم حلکردن جدول بودم. پسرخالهام چند دقیقه بعد بلند شد و صفحه راپسودی روی تمی از پاگانی نی از راخمانینف را روی گرامافون گذاشت و دستگاه را روشن کرد. او فارغالتحصیل رشته موسیقی بود؛ دیوانه موسیقی کلاسیک و کارهای راخمانینف بود. زندگیاش در موسیقی خلاصه میشد. آدم جالبی بود. اُلگوی من بود. از بچگی علاقه عجیبی به او داشتم. دلم میخواست مثل او باشم، ولی طبیعت او با من فرق داشت. آدم کمحرف و گوشهگیری بود؛ انگار دوستی و محبت را هم در موسیقی پیدا کرده بود. نامزد داشت، او هم به موسیقی علاقهمند بود. در رشته باستانشناسی تحصیل میکرد. قرار بود چند ماه بعد ازدواج کنند.
پاسدار شماره تلفنش را گرفت. بقیه قضایا خیلی ساده و مختصر پیش رفت. چند نفر از همکارانش آمدند و پدرم، شوهرخالهام و پسرخالهام را بردند.
مادرم زیر لب زمزمه کرد: “یک تاجر پارچه که هیچ کاری با سیاست نداره، یک دکتر داروساز که با تمام وجود به مردم خدمت میکنه و یک جوان بیست و چهار ساله که توی دنیای موسیقی سیر میکنه ، به چه جرم و گناهی دستگیر میشن ؟”
ظاهراً هیچ! ولی آنها به اتهام “سعی در خروج غیرقانونی از کشور”، بهراحتی آبخوردن به زندان فرستاده شدند، بعد هم دیگر جسدشان را به ما دادند. پول تیر های شلیک شده را هم گرفتند. نامزد پسرخالهام مدتی بعد از شنیدن خبر مرگ نامزدش، خودکشی کرد و خالهام کمتر از سه ماه بعد، سکته کرد و مُرد. کمیته انقلاب، خانه و اموال شوهرخالهام را در شیراز و و داروخانه و خانه ما را در تهران مصادره کرد. مادرم بهحدی خرد و متلاشی شد که هیچ انگیزهای برای ادامه زندگی نداشت. فامیل ها ، مخفیانه من و او را به منزل داییاش بردند. داییاش مرده بود و کمیته انقلاب اسلامی ظاهرا کاری با زن پیر و خانه کوچکش نداشتند. البته زنداییاش آنقدر پول داشت که چند سالی برای خودش و ما خرج کند، ولی بستگان تصمیم گرفتند مرا بفرستند خارج. چند ماه بعد، یکی از آنها مرا فرستاد آنطرف مرز. در امریکا درس خواندم و مدرک گرفتم. نمیخواهم بگویم که آنجا چه امکاناتی داشتم، ولی قلباً ترجیح میدادم در کشور خودم باشم. مادرم همیشه در نامههایش مینوشت که گذشته را فراموش کنم و به آلمان برگردم. یادم هست در آن شب از یاد نرفتنی، به آن مرد گفته بود:“ما ایرانی هستیم؛ فقط کتابمون توراته.” ولی پاسدار گفت:“یهودیها ذاتاً نمیتونن آیرانی باشن!”
مادرم دروغ نگفته بود. واقعاً حرف دلش را زده بود. این را در زندگیاش هم ثابت کرد.
نمیدانم این حرف ها را کی شنیدم، پیش یا بعد از آن حادثه؟ نمی دانم چه مدت چشمهایم بسته بود، فقط یادم هست وقتی به خود آمدم، ماشین در حال سقوط به دره بود و زن و دختر و پسرم جیغ میزدند و فریاد میکشیدند.
چشم که باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم و بیاختیار ناله میکردم. دو پرستار بالای سرم بودند. تصویر مبهمی از سقوط ماشین بر ذهنم نقش بست و یاد زن و فرزندانم افتادم. نالهکنان گفتم:“زنم… بچههام.”
یکی از پرستارها گفت:“نگران نباشید. آقای دکتر پسرتان را عمل کرد. حالا هم دارد همسرتان را عمل میکند.”
پرستار دیگر گفت:“حال دخترتان خوب است. احتیاجی به عمل جراحی ندارد.”
پرستار اول گفت:“حال پسرتان هم خیلی خوب است. کار دکتر عالی بود.”
سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی دوباره بیدار شدم، شب بود. سکوت کامل حکمفرما بود. خودم را در محاصره سرُم، لوله، سیم، کیسه و دستگاههای مختلف دیدم. درد نداشتم. به سقف زل زدم و آنچه را اتفاق افتاده بود، به یاد آوردم. اشک در چشمهایم حلقه زد. خودم را سرزنش کردم:“باید موقعی که خوابت گرفت، ماشین را میزدی کنار و میخوابیدی!”
سرفه خفیفی کردم. پرستار به اتاق آمد. عرق پیشانیام را پاک کرد:“حالتون خوبه؟”
مرد چاق و میانهسالی بود. پلکهایم را به نشانه جواب مثبت بستم. گفت:“همهتون نجات پیدا کردین. اگه دکتر جلو خونریزی رو نمیگرفت و فوری عملتون نمیکرد، الان مرده بودین.”
سرم را کمی تکان دادم. گفت:“خیلی شانس آوردین ! به نظرم خوششانسترین آدمی هستین که در این دوازده سال خدمتم دیدهام.”
بهسختی تبسم کردم. گفت:“ماشین دکتر دویست سیصد متری شما بود. وقتی توی گودی کنار جاده سقوط کردین، از دور ماشین شما را دید. خودش نجاتتون داد و از همونجا آوردتون به بیمارستان. از حدود ساعت چهار عصر تا دو بعد از نیمهشب، همهتون را عمل کرد. اونقدر خسته و کوفته شد که همینجا گرفت خوابید. با لباس.”
بهدشواری دهان باز کردم:“ازش ممنونم.”
روزها و شبهای بعد هم زیر نظر دکتر بودیم. وسواس و حساسیت خیلی زیادی نشان میداد. به زنم گفتم:“یکی از وظیفهشناسترین دکترهایی که در عمرم دیدم، همین دکتره.”
. کارکنان بیمارستان هم، او را یکی از دلسوزترین پزشکهای بیمارستان میدانستند. به هر حال او عمر دوباره به من و خانوادهام بخشیده بود؛ درواقع، به اجساد ما جان داده بود. گویا چهار سال پیش بهعنوان جراح ارشد در بیمارستان اصلی شهر به کار مشغول شده بود. زنش هم در همان بیمارستان، پزشک متخصص زنان بود.
پس از شانزده روز، من و خانوادهام دوباره سالم بودیم. زنم چندبار گفت:“آقای دکتر خیلی به ما لطف داشت. باید حتماً تلافی کنیم.”
- چطور میشه خوبیهایش را تلافی کرد؟
- نمیدونم، به هر حال ما خیلی به او مدیونیم.
قرار بود دو روز بعد از بیمارستان مرخص شویم. وقت گرفتم که روز بعد به دیدنش بروم. حدود ظهر که کارش کم بود، به اتاقش رفتم. به استقبالم آمد و با من دست داد. با خوشروییآ اما کمی تلخ گفت:“خوشحالم که شما را در این وضعیت میبینم!”
- به لطف شما بوده!
- بفرمایید بنشینید!
دستور چای داد. گفتم:“باور کنین نمیتونم احساسم را به شما بگم. کار شما فوقالعاده بود!”
لبخند غمگینی زد:“من به وظیفهام عمل کردم؛ بهتره بگم به احساسم جواب دادم.”
قیافه متفکری پیدا کرد. سرش را زیر انداخت و به دستگاه تلفن زل زد. نمیدانم در مغزش چه میگذشت. آه کوتاهی کشید و با دست چپش به آرامی بر روی میز نواخت. خطوط چهره و طرز نگاهش، از مشغلهای ذهنی حکایت میکرد. سرش را به دستش تکیه داد. آهسته و شمرده گفت: “امیدوارم بچههایتان طوری بار بیان که در آینده آن چیزها تکرار نشه.”
- کدوم چیزها؟
به پشتی صندلیاش تکیه داد و انگشتها را درهم فروبرد:“اسم ابراهیم مرادی شما را یاد چیزی نمیاندازه؟”
- نه، فقط …فقط میدانم اسم شما نیست.
- کاوه آرمین چه؟
- این هم… نه.
- ولی من تا عمر دارم اسم شما یادم نمی ره. قیافهتون هم همینطور!
با تعجب به او خیره شدم. خونسرد و آرام گفت:“روز ِ تصادف، شما را زودتر از زن و بچههاتون دیدم. شاید باور نکینن، ولی تا دیدمتون، فهمیدم خودتون هستین ! پاسدار علی محمد رضائی! حدود بیست و پنج سال از اون شب میگذره ؛ شبی که به خونه ما اومدین و با اون تلفن مسیر زندگی ما رو تغییر دادین. در این مدت قیافهتون مثل همین حالا جلو چشماهم بود. این قیافه توی مغزم نقش بسته. اگه قرار باشه فقط قیافه یه نفر از یادم نره، اون یه نفر شمایین! خیلی به شما فکر کردم. ما هموطن شما بودیم و آزرمون به شما نرسیده بود. پس چرا با اون همه کینه و نفرت با ما رفتار کردین… زیاد به این قضیه فکر کردم، ولی هیچ وقت ازتون متنفر نشدم.”
همه چیز را بهخاطر آوردم. درحالیکه نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم، گفتم:“با این حال می تونستین من و خونواده مو نجات ندین.”
و گفتم: « راستی چرا… چرا من و خونوادهمو نجات دادین؟ چرا خودتونو بهخاطر کسی به دردسر انداختین که باعث نابودی خونوادهتون شد؟”
زمزمهکنان گفت:“خودم هم نمیدونم… دلایلش توی مغزمه ولی نمی تونم بیانشون کنم.”
و با زهرخندی گفت:“شاید بهخاطر اون راپسودی باشه، شاید یه چیز دیگه، خودم هم نمیدونم.”
نمیدانستم چه کار کنم؟ از او بخواهم که مرا ببخشد یا … بی اختیار گفتم :“من دیگه نه به پاسدارها اعتقاد دارم و نه نه حکومت جمهوری اسلامی. پس اگه بخواین می تونین با خیال راحت از من انتقام بگیرین.”
و همچنان که زیر نگاه پرسشگرش بودم، انگشتهایم را درهم فرو بردم و به اطراف نگاه کردم. کاملاً منگ و گیج بودم. نمیدانستم باید اتاق را ترک کنم یا همانجا بنشینم. واقعاً چه کار میتوانستم بکنم؟