کتاب تخیلی تاریخ را که باز کنید؛ همان کتابی که آزاد و بیعقده نوشته شده و لابد جایی خاک میخورد، شهرزاد در برگ برگش حضور دارد.
انقلاب شده. شهرزاد با دوربین هشت میلی متری در دست. تظاهرات زنان در اعتراض به حجاب اجباری.هشت مارس ۱۹۷۹. شهرزاد در غیبت آن همه مدعی و مبارز، تنهای تنها، مشغول فیلم برداشتن است. مشغول ثبت تاریخ. دست ِ پر از تبر و تیشهی برادران اما وارد کادر میشود. دوربین دستبند میخورد و شهرزاد و زن ایرانی با هم به پشت میله و پرده میروند.
فیلم مریم و مانی بعد از چند سال توقیف روی پرده میرود. از همان نقطهی نخست، تغییر و تعویض تاریخ آغاز شده. پوری بنایی نام خود را به عنوان تهیهکننده به فیلم سنجاق کرده. از منتقدان و تاریخنویسان هم خبری نیست. همه مشغول کسب و کار انقلابی هستند تا فردا روز، وقتی تصمیم گرفتند تاریخ را روایت کنند، نام اولین کارگردان زن ایرانی از شهلا ریاحی تا پوران درخشنده تاب بخورد. دست ملت و دولت در یک کاسه، تاریخ را لقمهی چپ میکند! شهرزاد بعد از چهار سال از زندان آزاد میشود و دیگر جان و روحی در بدن ندارد برای مبارزه با این همه هیچ ِ هوچی.
این روایت منوچهر احمدی بازیگر و کارگردان سینما است که ساخته شدن این فیلم را شرح میدهد:
“شهرزاد با فیلمنامهاش پیش من آمد. تهیهکنندههای دیگر ردش کرده بودند. رقاصه و فیلم ساختن؟ آن هم فیلم هنری؟ فیلمنامه را خواندم و پذیرفتم که کمکش کنم. معرفیاش کردم به باربد طاهری. طاهری که میخواست فیلمهای متفاوت و خوب بسازد، بعد از دیدن فیلم کوتاه شهرزاد و خواندن فیلمنامهاش، هنوز دو دل بود. می گفت “شنیدهام دیوانهگیهای لحظهای دارد!” ضمانت کردم که مشکلی پیش نمیآید. فیلمبرداری آغاز شد و تا پایانش چند فیلمبردار عوض کردیم. شهرزادی که روزگار سختی را پشت سر گذشته بود، گاهی به آستانهی فروپاشی عصبی میرسید و چیزی میگفت که خوشایند فیلمبردارها نبود. حرف شنیدن از یک زن که تا دیروز رقاصهی فیلمفارسی بوده؟! فیلم عاقبت با کمک تهیهکننده که حرفه اصلیاش فیلمبرداری بود، به آخر رسید. فیلمی خوش ساخت. شهرزاد اولین زن ایرانی است که یک فیلم بلند سینمایی ساخته.”
شهرزاد وسط خلاء و خرابهای بیتاریخ طلوع میکند. همانطور که هست. با زخم. با شکست. اما خودش. خود خودش. بدون ذرهای کلک. بدون لکهای دروغ. با شناسنامهی خواهر مردهاش که نامش کبرا بود. با نامی که مادر صدایش میکرد “مریم.” با نام مورد علاقهی پدر “زهرا.” با نامی که وقت رقص خطابش میکردند “شهلا” و با نام سینماییاش “شهرزاد”. با این همه اسم، اما همهاش یکیست. خود واقعیاش.
با همین نام آخری، شهرزاد، کتاب منتشرمیکند. مجموعهی شعر “با تشنهگی پیر میشویم” که برای انتشار یاری و کمک بهروز وثوقی را با خود دارد. فیلم کوتاهش به همت پوری بنایی به تهیهکنندهگی باربد طاهری جلو دوربین میرود.
با همهی اینها اما انگار که طاعون و جذام داشته باشد، از او دوری میکنند. روشنفکران نشسته در کانون پرورش فکری. مسعود کیمیایی که او را وارد دنیایی دیگر کرده. ژورنالیستهای پرت پنج زاری. همه و همه تنهایش میگذارند و او که بلد است روی پای خودش بایستد، با دست خودش بنویسد و با دهان خودش حرف بزند، از همه میگذرد تا خودش را داشته باشد. خودش برای خودش.
در زندانِ حکومتِ اسلامی، خواهران انقلابی، با نخی که دست دیگران است، پیش رویش میچرخند و لیچار پرت میکند. هنرش، رقص، میشود فحش. اسباب تحقیر. “زن ِ رقاصه!” صدایش میکنند. آنجا باز تنها میماند. کانون نویسندهگان یک خط برای آزادیش نمینویسد. نویسندهگانی هممغز خواهرهای انقلابی برای “زن رقاصه” تره هم خورد نمیکنند که خود مشغول تمرین خوش رقصی هستند. از زندان که آزاد میشود، بیپناهی را مشق میکند. تمرین آوارهگی. برای زنده ماندن. برای زندهگی.
به شمال ایران هجرت میکند. سبزی میفروشد. لابد برای نگاه پر از عقده و بیچارهی ایرانی از زن رقاصه تبدیل شده به زن سبزی فروش. شبها پناهش کلبهای گلیست. پر از موش و سوسک. مهرداد عارفانی- شاعر- که اهل همان شهر است، او را میبیند. میبیند که چهطور موشهای کور پایش را جویدهاند و مردم شرور چهطور روحش را میخراشند. با بیژن نجدی و دیگران او را به سرپناه بهتری میبرند. اما روان شهرزاد، آرام ندارد. شبها دفتر شعر به زیر بغل میرود به پاسگاه. فریادش بلند است. دزدها! دزدها میخواهند شعرهایم را بدزدند. بیراه هم نمیگوید. وقتی هویتش را دگرگون کردهاند، چرا شعرهایش را نبرند. “شبها لیزر میاندازند روی خانهام. روی دهانم. که از داخلش کلمه بیرون بکشند!” دیگر نمیخواهد حرف بزند. خودش را که نه، پیرامونش را میخواهد تنبیه بکند. با دریغ کردن خود از جمع. همهی نوشتههایش را پنهان میکند. همهی فکرهایش را میخورد. همهی رویاهایش را در خواب جا میگذارد.
روح بیقرار جسم را دنبال خود میکشد. حالا رسیده به کویر. به کرمان. به یک ده. به خانهای که حتا دستشویی و حمام ندارد. به دخمهای که اوست و خودکار و کاغذ. و نوشتن. و پنهان کردن نوشتهها. گاه که تلفنش زنگ میخورد، یا دکمهی قطع را فشار میدهد یا با ناسزایی پشت خط را مجاب به قطع رابطه میکند. یکی از رفقای این روزهایش مهرداد عارفانی میگوید “انگار برایش مرگ معنا ندارد. انگار قرار است تا ابد زنده بماند. میگوید بعد از قطع کردن تلفن میخواهم بروم بدوم. از آن ده بیرون نمیآید. میگوید میخواهم فقر و بدبختی مردمم را حس کنم. با پوست و خون.” و شاید بیشتر از همه بزرگترین درد را میفهمد و میچشد. درد ِ میوه خشکی و بیباری مزرعهی آگاهی. کنار مردمی که دوستش ندارند. اذیتش میکنند. که در حقیقت خود را دوست ندارند. خود را آزار میدهند.