دریغا من شدم دریغاگوی بورقانی

نویسنده

safiri.jpg

روزی خسته کننده و پر از کسالت است. همه می گویند سال اول غربت سخت می گذرد ما هم فعلا می خواهیم به این عدد ‏دل بسته باشیم. ولی هر خبر بدی آن را به رخم می کشد و اینکه نیستم و حوادثی در غیاب من صورت بندی می شوند. ‏برادرم سعید زنگ زده حال و احوال که می پرسم می گوید: “امروز اخبار نخوانده ای ؟” می فهمم که خبری هست میگویم: ‏‏”نه خسته بودم چطور؟” می گوید احمد بورقانی…. و دیگر نمی پرسم.‏

‏ خاطره می آید و من می روم به سالهای دور دهه تاریک 60 و سال 62 که در خبرگزاری جمهوری اسلامی استخدام ‏شدم. احمد بورقانی از کسانی بود که خیلی در موردش خبر بود از شوخی تا نوشتن. بچه نظام آباد که با یک پیراهن ‏ورزشی آبی شماره 5 به خبرگزاری آمده بود و خوب درخشیده بود. تپل بود و شوخ. به بخش خبر که رفتم بورقانی و مهدی ‏هراتی و رضا شجاع نوری کمک کردند. من 6 ماه می نوشتم احمد می خواند ومچاله می کرد و به سطل می انداخت اگر ‏نمی افتاد می گفت آقا مسعود زحمت بکش. من دلم می رفت تو سطل همراه آن کاغذی که مچاله شده بود.‏

بورقانی از نسل پس از انقلابی بود که قدیمی های به کنج خزیده هم برایش احترام قائل بودند هم اخلاق داشت وهم خوب ‏می خواند. روزها می گذشت و جنگ هم تمامی نداشت. بورقانی در قلب خبر بود از خبر تا بیانیه می نوشت. تا رسید به ‏بولتن جنجالی پشت پرده بنیاد شهید. بولتن خیلی سرو صدا کرد و جناب کروبی بر آشفت. چنان اوضاع به هم پیچید که ‏دکتر خرازی ناگزیر بورقانی و جمعی دیگر را به ستاد تبلیغات جنگ منتقل کرد تا کروبی راضی شده‎ ‎باشد که مثلا آنها ‏پاکسازی شدند.پس از دکتر خرازی هم چهار سال در امریکا دفتر ایرنا را سرپرستی کرد وقتی برگشت در دفترش بود تا ‏دوم خرداد و معاونت مطبوعاتی ارشاد.رک می گفت. فریاد می کشید. شاید اولین معاونی بود که به نشریات دگر اندیش هم ‏فرصت داد که ارشاد را خانه خود بدانند ولی تحملش نکردند از ارشاد رفت. ‏

من سردبیر روزنامه اخبار بودم؛ تیتر زدم: “بورقانی به هر قیمتی نماند”. زنگ زد: “آقا مسعود بی خیال شو”. تا رفت به ‏مجلس و قانون مطبوعات را تدوین کردو من سردبیر روزنامه حیات نو بودم. فشار زیاد بود. هفته ای که قرار بود مجلس ‏در مورد قانون مطبوعات تصمیم گیری کند یک گزارش خبری گرفتیم.سید هادی خامنه ای که مدیر مسول بود آن روزها ‏بیشتر به روزنامه سر میزد. وقتی موضوع را شنید، گفت: “صحبت های احمد بورقانی را هم اضافه کنید. او همه کاره ‏است.” گفتم: “سرش شلوغ بود پیدا یش نکردیم.” گفت: “من امروز با او صحبت کردم الان می نویسم”. گفتم:” خلاف ‏اخلاق است” ولی او نپذیرفت در صفحه اول با یک عکس درشت تیتر زدم: “کسی امضا پس نگرفته”. روز 5شنبه ‏روزنامه چاپ شد. برای خرید آخر هفته بیرون بودم وقتی به خانه رسیدم همسرم گفت آقای بورقانی تماس گرفته بود منتظر ‏تماس توست.زنگ زدم طبق معمول گفت:” آقا مسعود این چه کاری بود؟” گفتم: “سید هادی نوشت نه من”. گفت: “تو باید ‏جلوگیری می کردی، می خواهند قانون جدید را هوا کنند”. حرف احمد درست بود. رهبری نامه نوشت و آقای کروبی اسم ‏آن را گذاشت حکم حکومتی و قانون مطبوعات بایگانی شد. ‏

بورقانی اما هنوز خبرساز بود. روزی رفتم به دفترش در کوچه بیمه.گفتم کتابی دارم در مورد جنبش دانشجویی. نامه ‏نوشت به جعفر همایی در نشر نی تا سرآغاز دوستی باشد با اهل قلم.‏

‏ در عصر یخبندان پس از اصلاحات از بورقانی کم خبر بودم تا روزی که در بیمارستان قلب بستری شد. سرانجام سیگار و ‏وزن زیاد کار خودش را کرد. کاش جدی می گرفت. کاش حرص نمی خورد. کاش باور می کرد کاری از کسی ساخته ‏نیست. زنگ زدم در دوران نقاهت بود با شوخی و خنده گفت: “نشد”. گفتم: “شوخی خوبی نبود.” گفت: “باید بریم چاره ‏نیست” و امروز همه دوستان او را بدرقه می کنند و من نیستم و به تنهایی در دلم می گریم.‏

من با احمد یک شوخی رمزی داشتیم به نام عباس آقا.از او خبری ندارم.احمد هم که رفت تا همه آن حرف ها کابوس من ‏باشد در تنهایی به این امید که سالی بگذرد سالی که سخت است.او امروز دومین میهمان قطعه اهل قلم در بهشت زهرا ست ‏در کنار مهران قاسمی. برای مهران همسایه خوش صحبتی خواهد بود. چنان شوخی خواهد کرد که مهران خجالتش بریزد. ‏کاش احمد شوخی کرده باشد و برخیزد. کاش برای من یک فاکس ارسال کند و در پایانش بنویسد عباس آقا هم سلام ‏میرسانند. من هم بنویسم سلام احمد جان سفر بخیر می بوسمت بچه ها را هم ببوس قربانت مسعود سفیری. ‏