نبشتن بهتر است از نا نبشتن

نویسنده

ای برادر! هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن بهتر است از نا نبشتن.

ای دوست می ترسم-و جای ترس است –از مکر سرنوشت…

اگر هیچ ننویسم نشاید،

و اگر گویم نشاید،

و هم اگر خاموش گردم نشاید،

و اگر این وا گویم نشاید واگر وا نگویم هم نشاید….

“از رسا له عشق شهید عین القضات”

امروز دو ماهی می شود که مطلبی برای نوشتن قلمی نکرده ام، البته نه از آن جهت که حرفی برای “گفتن” نبوده است و یا حرفهایی برای “نگفتن” داشته ام بلکه بیشتر از “حس غریبی” بوده که این روزها بر جسم و جان و روح و روانم سایه انداخته است. اتفاقا این دو ماه که از نظر حجم حوادث رخ داده و سرعت سیر آنها با چند سال برابری می کند، پیام ها و حرف های زیادی برای گفتن و نوشتن داشته است.سرنوشت تلخی که انتخابات پیدا کرد، همدلی بی نظیری که مردم را برای دفاع از رای شان به خیابان ها کشاند و تاریخ ما را مهمان “جنبش سبز” کرد، برخورد غیرمنطقی و از سر عصبیت با اعتراضات مدنی و مسالمت آمیز مردم، دربند کردن مردمان از سیاستمدار و دانشجو گرفته تا افراد عادی کوچه و بازار، برپایی دادگاه های دسته جمعی و غیرقضایی، پایمردی غیر منتظره نامزدها درکنار مردم، نامه ها و گلایه هایی که هر روز به این سوی و آن سوی ارسال می شوند، اتفاقات دردناکی که قلم از بیان آنها شرمگین است، بسته شدن زندان کهریزک تنها بدلیل یک استاندارد نبودن ناقابل، اعترافات تلویزیونی  و ده ها مطلب ریز و درشت دیگر همه و همه موضوعاتی هستند که می شد ساعت ها در مورد آنها قلم فرسایی کرد و یا حتی کتابها نوشت زیرا بعضی از وقایعی که در دو ماه گذشته تازه شاهد آثار آنها بوده ایم، دردهای کهنه ای هستند که اگر با دید آسیب شناسی به آنها پرداخته شود و در یک سیستم پویای اصلاح پذیر مورد توجه قرار گیرند هرکدام به تنهایی قادر به تضمین آینده ی بهتری برای جامعه استبداد زده ما خواهند بود. پس دلیل اصلی ننوشتنم در این دوران کمبود موضوع نبوده است زیرا سوژه هایی برای نوشتن وجود داشت که ارزش برخی از آنها خون بهای عزیزانمان بود.     می توانستم در مورد دوستان دربندم و رنج هایشان بنویسم و یا در مورد آرمان هایی که داشتیم. یا حداقل مانند برخی دوستان که شروع کرده اند به اعتراف نویسی قبل از زندان، من هم  در یاداشتی، پخش هرگونه اعتراف تلویزیونی از خودم در مورد برنامه ریزی برای کودتای مخملی وبراندازی، ارتباط با بیگانگان، خوش رفتاری براداران بازجو، انکاردریافت قرص های روانگردان، نفی تقلب در انتخابات و “کویت” بودن زندان را پیشاپیش تکذیب نمایم.اما باز همان “حس غریب” مانع از نوشتن می شد. گرچه رویدادها و حال و هوای روزهای پس از انتخابات در پیدایش(یا حداقل تشدید) این حس خاکستری بی تاثیر نبوده است اما راستش را بخواهید آنچه که این روزها برخی ها با ناباوری نظاره گرش هستند چندان هم برایم عجیب، غیر منتظره و غیرقابل پیش بینی نبوده است که در نتیجه شوک حاصل از آن به  “درد ننوشتن” گرفتار شده باشم چه که بارها حداقل در بیانیه های سازمان و سخنان و بحث های دلسوزان در مورد مسیری که به سوی تعطیل جمهوریت، تعلیق آزادی و استبداد دینی است هشدارها شنیده بودم، جالب آنجاست دو سال قبل هنگامیکه در بیانیه کنگره یازدهم سازمان به برخوردهای غیرانسانی و خشن اتفاق افتاده در جریان طرحی موسوم به جمع آوری آنانیکه نیروی انتظامی اراذل و اوباش می نامیدشان اعتراض کردیم و آن را مقدمه ای برای برخوردهای مشابه با فعالان عرصه سیاست دانستیم و صریحا گفتیم: “اگر در برابر چشم و نظر مردم می‌توان نسبت به حقوق قانونی و مشروع افراد بی اعتنا بود و آنها را نقض کرد، چرا نمی‌توان و یا نباید در خفا و حریم خصوصی یا در حبس و زندان مرتکب نقض حقوق مهم‌تر از جمله تعذیب و شکنجه و یا احیاناً سلب حق حیات شد؟” اما خیلی ها این هشدار را جدی نگرفتند و آن را زیاده روی- و به عادت مرسوم تندروی- و بدبینی پنداشتند! بگذریم از این شرح که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است و به درد ننوشتنی که از یک حس غریب پدیدآمده بود بازگردیم.

برای کسی که می نویسد، آنچه که بر کاغذ نقش می بندد تنها ردیف شدن حروف و نگاشته شدن جمله ها و یا روان شدن جوهر بر صفحه ای خشک و بی جان نیست بلکه پاره هایی از تن او ست که برای رساندن پیامی، بیان کلمه حقی و یا اعتراض به ظلمی همچون خونی در جان کلمات جاری      می شوند  و طبیعی است که اگر به بی مهری و یا به قیچی سانسوری گرفتار آیند حس و انگیزه نویسنده  به شدت تحت تاثیر قرارمی گیرد. با اینکه بارها مطلبی که برای انتشار نگاشته ام زیر تیغ سانسور بی رحمانه جان باخته است، با اینکه دو نشریه ای که سردبیر آنها بودم  به بلای توقیف گرفتارآمدند، با اینکه چندین بار سایت شخصی ام فیلتر شده است و با اینکه در جایی زندگی می کنم که هر از چند گاهی پاسبان ها شاعر می شوند و از فرط تکرار، این مصائب طبیعی می نمایند اما هنوز هم هیچ کدام از این اتفاقات ناگوار برایم عادی نشده و قباحت آنها هر روز برایم بیشتر از روز قبل می شود و هربار که هرکدام از این موارد را تجربه می کنم دوباره برای مدتی به “درد ننوشتن” گرفتار می شوم، چه که قلم “توتم” من است و “کلمه” از چنان شرفی برخوردار است که خدایش به سوگند آراسته است. این حس غریب که  قلم را در دستهایم خشکاند و کلمات را به زندان ذهنم گرفتارکرد از آن است که شوربختانه در این روزهای تلخ و سیاه همه این اتفاقات وحشتناکی که هرکدامش به تنهایی         می توانست مدتی از صفحه کاغذ دورم نماید با هم برایم اتفاق افتاد و آسمان آبی خیالم را ابرهای تیره به سیاهی کشاندند و دیوهای پلید تردید، قلمم را به زنجیر درکشیدند. اما این “حس غریب” رفتنی است همانگونه که برای همیشه، “ماه” در پس ابرها و “پرومته” در زنجیر نخواهد ماند. بی گمان ایمان و امید به راه سبزی که می رویم و وعده ای که خداوند برای آزادی و رستگاری-در قرائت امروزین، دمکراسی- داده است تحقق خواهد یافت و نباید شک داشت، هرکجا که باشم، هراتفاقی که بیفتد، هرکسی که بر اریکه قدرت باشد و در هر حال، “نبشتن” بهتر است از “نانبشتن”.

 

عضوشورای مرکزی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران