هزار و یک شب ♦ داستان

نویسنده
فتح الله بی نیاز

مجموعه داستان کوارتت مرگ و دختر از فتح الله بی نیاز چاپ شد، اما از خود این قصه که نامش را به مجموعه نیز ‏بخشیده، در کتاب اثری دیده نمی شود. گویا اداره ممیزی ارشاد سرزمین عجایب دستور داده بر حذف کلی این داستان ‏داده است…‏

‏ ‏

koartetb.jpg

‎ ‎کوارتت مرگ و دختر‎ ‎

گاهی از کار که برمی‏گردد، حتی نگاهم نمی‏کند، زیر لب به سؤالم جواب می‏دهد و با این‏که چشم از او برنمی‏دارم و ‏منتظر شنیدن صدایش هستم، به اتاقش می‏رود و در را می‏بندد. آن‏وقت یا سکوت مطلق است یا درحالی‏که چشم به درِ ‏اتاقش دوخته‏ام و منتظر بازشدن در و دیدنش هستم، کوارتت مرگ و دختر اثر شوبرت را می‏شنوم - همان آهنگی که ‏وقتی تنهایم و دلم می‏گیرد، به آن گوش می‏دهم تا بیشتر دلم بگیرد و حتی گریه کنم، ولی در عین حال لذت ببرم؛ مثل ‏وقتی‏که جای زخم را می‏خارانم تا هم لذت ببرم و هم درد بکشم - زخم‏هایی که همین‏جوری روی تنم پیدا نشده‏اند، و ‏ریشه‏ای قدیمی دارند.‏

گاهی هم به اتاقش نمی‏رود و با قیافه‏ای گرفته، با حرکاتی تند و عصبی، ظرف می‏شوید و شام درست می‏کند، بی‏آن‏که ‏با من حرف بزند.‏

اما بیشتر روزها، همین‏که به خانه می‏آید، مرا در آغوش می‏گیرد، بیش از ده دفعه بر سر و صورتم بوسه می‏زند، به ‏موهایم دست می‏کشد، سرش را عقب می‏برد، خیره نگاهم می‏کند، بعد آه بلندی می‏کشد، بغلم می‏کند و با صدایی خسته و ‏غمناک می‏گوید: “عزیزم! عزیز دلم!“‏

حالت قیافه‏اش جوری است، و نگاهش و صدایش طوری است که دلم نمی‏آید به او بگویم هنوز درد می‏کشم، که چه بلایی ‏سرم آمده، و چندبار سیلی خورده‏ام، و گوشم چقدر پیچیده شده و کتفم آن‏قدر فشرده شده که خودبه‏خود اشک از چشم‏هایم ‏سرازیر شده. دلم نمی‏آید بگویم؛ چون می‏ترسم حالش بد شود و این دقیقه‏های خوب را از دست بدهد. بیشتر روزها ‏می‏گوید: “یادت باشه که فقط مال منی! مال من!“‏

منظورش را می‏فهمم؛ منظورش عمو جواد است که او هم دیوانه‏وار دوستم دارد و خیلی روزها، به‏محض ترک ‏کارخانه، به‏سرعت به دیدنم می‏آید تا پیش از آمدن مادرم، یکی دو ساعت با من باشد. دست هایش بالا می گیرد و ‏همچنان‏که دعا می‏خواند، مرا در آغوش می‏گیرد: “فاطمه زهرا نگه‏دارت باشه! دختر عزیزم! تنها یادگارم!“‏

بعد غرق بوسه‏ام می‏کند، شکلات بهم می‏دهد. می‏داند که از شکلات خوشم می‏آید. چشم‏های اشک‏آلودش را بالا می‏گیرد: ‏‏”از خدا بخواه که همه‏مونو ببخشه… پدرتو، مادرتو، منو، همه رو!“‏

مرا به خودش فشار می‏دهد. اشک‏هایش گردنم را خیس می‏کند: “سهیلا ! عزیز دلم! اگه بدونم چی دوس داری، زیر بار ‏قرض می‏رم، وام می‏گیرم تا…“‏

بدنم درد می‏گیرد. خودم را از میان دست‏هایش آزاد می‏کنم. می‏گوید: “از من ناراحتی؟”‏

‏- اصلاً ! دوستت دارم! دوستت دارم عمو جواد !‏

و صورتش را می‏بوسم.‏

به او نمی‏گویم که جای کبود نیشگون‏ها روی کشاله ران راستم مانده است، همان‏طور که به مادرم نمی‏گویم. به او ‏نمی‏گویم که جای دندان‏ها روی بازوی چپم مانده است، همان‏طور که به مادرم نگفته‏ام. اگر بگویم دل هر دوشان ‏می‏شکند. البته وقتی قیافه‏ام درهم می‏رود و خودم را از بغل‏شان بیرون می‏کشم، هر دو نفر حدس‏هایی می‏زنند، یا من ‏خیال می‏کنم حدس می‏زنند. این‏جور مواقع، مادرم می‏گوید: “سهیلا ! اگه تو نبودی خیلی وقت بود که خودمو کشته ‏بودم.“‏

و از من می‏خواهد که زجردهنده‏ها را ببخشم؛ مثل عمو جواد که می‏گوید: “همه گناهکاریم سهیلا ! دعا کن که خدا ‏همه‏مونو ببخشه!“‏

‏- حتی تو رو؟‏

‏- من از همه گناهکارترم!‏

‏- ولی تو خیلی خوبی عمو!‏

و به جعبه‏های پیراهن و کفش اشاره می‏کنم: “خودت چیزی نمی‏خوری تا من…“‏

‏- برای این‏که تو معصومی سهیلا ! بچه‏ها معصومن! کاش آدما همیشه توی بچگی می‏موندن!‏

‏- مگه می‏شه؟

‏- اگه خدا بخواد، هر کاری شدنی‏یه!‏

اما مادرم این‏جور عقیده‏ای ندارد. وقتی آرزوی مرگ می‏کند و من می‏گویم: “خدا تو را هزار سال دیگه زنده نگه‏داره.“، ‏می‏گوید: “از خدا هیچ کاری ساخته نیس… تازه، می‏خوام زنده بمونم چه‏کار کنم؟ من به چه درد می‏خورم؟ یه زن زشتِ ‏بیوه… به درد کی می‏خوره؟”‏

و به صورتش اشاره می‏کند، جایی‏که دور لب‏هایش چروک‏خورده و پوستش پلاسیده‏شده است؛ چیزی که در عکس‏های ‏جوانی‏اش دیده نمی‏شود و به‏همین خاطر توی ذوق نمی‏زند. خودش می‏گوید: “مال غم و غصه زیاده… مال درده… مال ‏زندانه… اون‏جا آدم زنده زنده می‏پوسه.“‏

اما بعضی روزها که حالش خوب نیست، منکر این حرفش می‏شود: “مال اون سه سال نیس… من از اولش هم قشنگ ‏نبودم! ریخت خوبی نداشتم! جز پدرت کی می‏تونس عاشق یه دختر زشت و لاغر بشه؟”‏

بعد، از پدرم حرف می‏زند. می‏فهمم که خیلی دوستش داشته. هنوز هم عاشقشه. اشک توی چشم‏هایش جمع می‏شود: “هیچ ‏مردی اون نمی‏شه. به‏خاطر من هم که شده نباید می‏مُرد! نباید اونو می‏کشتن!“‏

می‏ترسم از او بپرسم. از عمو جواد می‏پرسم: “کی پدرمو کشت.“‏

می‏لرزد، و رنگش می‏پرد. به‏وضوح می‏لرزد. با صدای خش‏دار و لرزانی می‏گوید: “من و مادرت باید اونا را ببخشیم، ‏تو هم ببخش! امام حسین هم تشنه لب هم که بود، همه را بخشید.“‏

‏- پدر چی؟ اونا را بخشید؟‏

‏- باید ببخشه، چون اونا خودشون خودشونو نمی‏بخشن.‏

عمو با چشم‏های پر از اشک و صدای بغض‏آلود می‏گوید: “جمهوری اسلامی که شروع کرد به کشتن مخالفین، پدر و ‏مادرت رفتن خونه یکی از قوم و خویش‏های دور، توی شهر بابل. بعد از مدتی فکر کردن بهتره جاشونو عوض کنن تا ‏دست پاسدارها به اونا نرسه. چمدونشونو بستن و رفتن شهر رشت. قرار بود برن خونه یکی از دوستای مادرت. روز ‏حرکت به مامان‏بزرگ تلفن کردن.“‏

‏- چرا نیومدن خونه تو.‏

‏- خُب، برای این‏که مادرت مث حالا از من خوشش نمی‏اومد.‏

‏- چون کارگر بودی؟‏

‏- شاید.‏

مادرم می‏گوید: “دروغ می‏گه! من اون‏موقع طرفدار طبقه کارگر بودم، چه‏طور می‏تونستم از او بدم بیاد… اگه بدم ‏می‏اومد، به‏خاطر چیزای دیگه‏ای بود.“‏

‏- گناه؟‏

‏- منظورت چیه؟‏

‏- اون همه‏اش از گناه حرف می‏زنه. می‏گه همه گناهکارن.‏

‏- به خودش نگاه می‏کنه!‏

اما زیاد طول نمی‏کشد که می‏گوید: “شاید هم حق داشته باشه. مثلاً اون‏که این بلاها را سرت میاره، گناهکاره.“‏

عمو جواد هم، کبودی دستم را که می‏بیند، می‏گوید: “حق با مادرته، بخشش داشته باش.“‏

بعد از مادرم تعریف می‏کند: “درسته که خدا رو قبول نداره، ولی من دوستش دارم. تو هم باید دوستش داشته باشی. او ‏خیلی زجر کشید. حقشه که ماها دوستش داشته باشیم.“‏

مادرم می‏گوید: “بیشترین زجر رو توی دوره فرار کشیدیم. توی گلوگاه تهران اتوبوس رو نگه داشتن. یه پاسدار ارش و ‏و سه بسیجی اومدن بالا. قلبم افتاد پایین. دلم آشوب شد، خیال کنم رنگم مثل گچ سفید شد. اپاسدار راست اومد سراغ ما. ‏چیزی نمونده بود که همون‏جا تو رو به دنیا بیارم. ولی هر جور بود، دستم را به صندلی‏ها گرفتم و اومدم پایین. هنوز ‏خیلی زوده که معنی وحشت رو بفهمی. بردن‏مون زندان. پنج روز بعد پدرتو اعدام کردن… سه ماه بعد تو به دنیا ‏اومدی.“‏

‏- گلوگاه چیه؟‏

‏- ورودی شهر.‏

‏- همه گلوگاه‏ها بدند؟

جواب نداد. رفت روی تخت دراز کشید. روز بعد عمویم جعبه شکلات را یک طرفم می‏گذارد و جعبه عروسک و پلاستیک ‏جوراب‏ها را طرف دیگرم و در جواب این سؤال می‏گوید: “تا چه کسی نشونی اون‏جا را داده باشه.“‏

بعدش توی چشم‏هایم زل می‏زند: “هنوز خیلی زوده که بدونی معنی گناه چیه؟ اون گناهکاری که پدر و مادرتو لو داده، ‏الان داره اون دنیا توی آتیش جهنم می‏سوزه.“‏

‏- آتیش خیلی زیاد؟‏

‏- آتیش خیلی زیاد! دقیقاً توی قلب جهنم!‏

‏- اون کی بود؟‏

‏- اگه می‏دونستم که بهت می‏گفتم! یه گمراه بود، یه آدم بدبخت که خیال می‏کرد جمهوری اسلامی حکومت خوبیه و ‏می‏خواد کشورو آباد کنه. تقصیر اون بالایی ها بود، این قدر تبلیغ کردند که بیشتر مردم رفتند طرف شون، یا دست‏کم ‏ساکت موندن… اون مرد همین‏جوری به مادربزرگت تلفن زده بود. مادربزرگت از روی سادگی همه چیزو به او گفت. ‏حتی ساعت حرکت پدر و مادرتو. او هم به پاسدارها خبر داد.‏

‏- بعد چی شد؟‏

‏- بعد، بدبختی اون روسیاه شروع شد؛ اولش زنش دق‏مرگ شد، بعد خودش مریض شد. چند ماه آزگار جون کند. بالاخره ‏مُرد و راحت شد! نه، راحت هم نشد! داره اون دنیا توی آتیش می‏سوزه.‏

‏- مسلمون بود؟‏

‏- مسلمون بود ولی با کشت و کشتارها ی جمهوری اسلامی از خدا برید. می گفت : “اگه اسلام اینه و خدا کاری نمی ‏کنه یعنی وجود نداره.“‏

و گفت : “ولی زن بیچاره هر چه پیرو حق بود.“‏

منظورش را نفهمیدم. پرسیدم. نتوانست جوابم را بدهد. از مادرم نمی‏شد سؤال کنم. قیافه‏اش تو هم بود. اما جای ‏نیشگون‏ها را که دید، از عصبانیت افتاد. بغلم کرد و گفت: “اون لعنتی چه از جونت می‏خواد که این‏جوری زجرت ‏می‏ده.“‏

‏- عیب نداره؛ می‏بخشمش، من هم پیرو حقم.‏

به چشم‏هایم زل زد. گفتم: “مسلمون نیستم، فقط پیرو حقم.“‏

لبخند تلخی زد و گفت : “مثل زن عموت؟”‏

‏- آره!‏

‏- من خیلی دوستش داشتم، زن خیلی خوبی بود.‏

‏- مامان؟ راستی کی شما را لو داد؟‏

‏- می‏خوای حتماً بدونی؟

‏- آره!‏

‏- عمو جواد.‏

سرم گیج رفت. هاج و واج ماندم. گفت: “درست شنیدی.“‏

داشتم ضعف می‏کردم که صدایش را شنیدم: “فکر می‏کرد اگر دو تا کمونیست رو بده دست پاسدارها، به اسلام خدمت ‏می‏کنه. زنش به قول تو پیرو حق بود. از این‏کار، غصه‏دار شد و دق کرد.“‏

‏- از عمو جواد بدم میاد!‏

‏- من اونو بخشیدم.‏

‏- تو که پیرو حق نیستی. اون دفعه گفتی دیگه حق و حقیقتی توی این دنیا نیست.‏

‏- آره، ولی دیگه وقت و حوصله نفرت و کینه رو ندارم. فقط برای مردن وقت دارم. از روزی ده ساعت کار و دو ‏ساعت رفت و آمد خسته شدم، خیلی خسته شدم.‏

روز بعد به عمو جواد نگاه نکردم. گُل ِسری را که خریده بود، به موهایم زد و بسته شکلات را دستم داد. داشت ‏می‏بوسیدم که ناگهانی گفتم: “تو پدر و مادرمو بدبختمو لو دادی… من، من بعداً که بزرگ شدم، اینو توی خاطراتم ‏می‏نویسم. همه جا می گم.“‏

جلویم چندک زد. در آغوشم گرفت. جیغ زدم. گفت: “چی شده؟”‏

‏- دردم گرفت؛ جای نیشگون و دندون درد گرفت.‏

جای‏شان را که دید، باز هم صورتش را در میان دست‏ها گرفت و زارزار گریه کرد. همیشه با دیدن این چیزها، گریه‏اش ‏می‏گرفت. آرام بغلم زد. گفت: “پس بنویس که وقتی مادر بدبختت عصبانیه، گازت می گیره و شکنجه‏ات می‏کنه.“‏

‏- باشه؛ می‏نویسم. همه چیز رو می‏نویسم.‏

‏- پس بنویس که عموت کور و پشیمونه و روزی هزار دفعه می میره… بیشتر از هزار دفعه.‏