دردی و درمانی

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

لازم است نوشتن یادداشت های صبح امروز را پس از اندکی وقفه و آمدن از هواخوری به حسینیه، از نقطه ی آغازین از سر بگیرم. از دیروز، پس از نرمش‌های بدنسازی و بازی بدمینتون، بفهمی نفهمی دردکمرم بازگشت و لنگ زدن و کشیدن پای راست شروع شد. به این جهت، امروز صبح پس از نرمش دسته جمعی، وقتی نوبت به نرمش فردی رسید و بدن سازی از خیر کار با تعدادی از دستگاه‌های ورزشی عاریتی گذشتم و سراغ آنها نرفتم. با این وجود در انتهای کار درد کمرم شدت گرفت.

دو ساعت بعد که برای بازی بدمینتون به هواخوری بازگشتیم، به منصور تذکر دادم که امروز مجبورم نرم بازی کنم و حرکت‌های سریع و جوانانه را کنار بگذارم! اما گویا قرار نبود نحسی سیزده مرا رها کند و احیانا چشم زدن برخی از زندانیان عاد که پیرمردی را در میان خود فعال تر از خویش می‌دیدند- هر چند که پس از زدن ریش و کوتاه کردن مو کمتر کسی است که گمان کند سن و سال من به نزدیک دهه ی ششم عمر رسیده است! باید موضوع چشم زدن را به گرامی هم بگویم و بازگشت کمردرد، عود کردن دیسک و درد کشنده ی رگ‌های سیاتیک را به گردن او بیندازم!

 از قضا، وقتی که وارد زمین و محوطه ی بازی اختصاصی امان شدیم دیدیم که حسابی آب و جارو شده است. وقتی بالا رفتیم، اقدامی زندانی مسؤول کارگاه آهنگری عنوان کرد که دستور این کار را او داده بوده است. هنوز دقایقی از شروع بازی نگذشته بود که نسیم صبحگاهی زیر توپ بدمینتون زد و آن را که مستقیم به سوی من می‌آمد، چرخان به گوشه‌ای دور فرستاد. توپ که از قسمت چپ بدنم آن سوتر رفت، با پرواز آن من هم ناخودآگاه از جا جهیدم و فریادکشان در نیمه راه سقوط کردم. نمی دانم چه شد که یک لحظه هر آنچه را که در سر داشتم و قولش را به خودم و منصور داده بودم، از یاد بردم و دنبال توپ بدمینتون پرواز کردم. دست راستم به منتهی علیه سمت چپ بدن کشیده شده و هم زمان پای راستم در جهشی بلند به کمک آن آمده بود، هماهنگی‌ای که نتیجه‌اش چرخش شدید و یک باره ی بدن بود و عامل سقوط. با دادی از سر درد به روی زمین افتادم.

 منصور که خود سابقه‌ای این بیماری را داشته و مدت ها این درد جانفرسا را به جان کشیده و چند ماهی هم در بستر افتاده بوده است، فورا مرا بر روی تکه‌ای کارتن مقوایی خواباند و ماساژهای اولیه را شروع کرد. پس از مدتی با کمک دیگران به حسینیه انتقال یافتم. با گذشت زمان چون درد فروکش نکرد، ظهر هنگام به صورت اورژانس به بهداری انتقال پیدا کردم. ده دقیقه‌ای به دوازده مانده بود، اما دکتر در رستوران طبقه پائین مشغول خوردن نهار بود. هر چه به او گفتند بیمار اورژانسی داری، بی خیال به تناول غذا ادامه داد. در شرایط درد کشیدن بسیار، عاقبت خودم به نهارخوری مراجعه کردم، اعتراض کنان که “چرا نیم ساعتی است مرا با این درد شدید معطل نگاه داشته‌اید؟” او تازه متوجه شد که با یکی از زندانیان سیاسی مواجه است. از این رو پاسخ داد که چرا الان این موضوع می‌گویی؟ با طعنه و لحنی تمسخرآمیز از او تشکر کردم و لنگ لنگان به سمت صندلی‌های انتظار جنب میز پرستاری بازگشتم.

 چند دقیقه که گذشت، تازه سر و کله ی مسؤول پذیرش پیدا شد؛ حامل این پیام که دکتر تا چند دقیقه دیگر می‌آید. احتمالا پس از بازگشتم از نام و نشانم پرسیده بوده که این گونه زود تغییر نظر و رفتار داده بوده است! بدون معاینه، براساس همان وضع ظاهری و اطلاع از سابقه ی دیسک شروع کرد نسخه‌ای بلند بالایی را نوشتن -قرص، کپسول و پماد و آمپولی که اضافه می شد به کپسول قبلی و شیاف ضد درد پیشین. حال نوبت نهار خوردن مسؤول داروخانه بود و معطلی مجدد برای نیم ساعت دیگر. متوجه شدم که بعد از نهار خوردن او در مورد کمبود داروهای ضروری جر و بحثی هم با مسؤولان بهداری داشته است. دارو که رسید و نسخه که پیچیده شد، این بار نوبت غیبت مسؤول تزریقات بود. او تلفن زدن پس از نهار را به کار کردن ترجیح داده بود! البته به وعده‌اش وفا کرد که گفته بود هر وقت آمپول برسد من هم می‌آیم!

 زدن آمپول مسکن درکنار خوردن یک قرص و یک کپسول، اندکی درد را تخفیف داد تا بتوانم لنگ لنگان به حسینیه بازگردم و منصور را به تداوم انجام وظیفه ی گذشته فراخوانم- مالیدن پماد با تخصص خاص. وضعم با گذشته حسابی فرق کرده بود. این بار درد چنان شدید بود و دامنه‌اش وسیع که از کمر تا نوک انگشت شصت ادامه می یافت. منصور مجبور شد برای مالیدن پماد زیاده‌روی کند و بخش‌هایی از بندنم را به ناچار عریان سازد؛ کاری که سوژه ای شد برای خندیدن دوستان و طرح حرف و حدیث‌های آن چنانی! شب که شد از او خواستم که شروع کند به بلیت فروشی، برای سانس نیمه شب. البته به دوستان تذکر دادم که این بار فیلم سانسور شده است و چون ظهر با رتبه ‌بندی ۱۸ سال به بالا پخش نخواهد شد و حتی نوجوانان ۱۳ سال به بالا هم می‌توانند به تماشا بنشینند، البته به شرط آن که از قبل بلیت بخرند و جا رزرو کنند، چون فضا بسیار محدود است و زمان نمایش کوتاه و امکان تمدید و تجدید نمایش غیرممکن!

 این وضعیت اسفناک و این درد و رنج شدید همین را کم داشت که حاج کاظم هم به زندان نیاید و نامه ی ملاقات عمه و پسر عمویم را امضا نکند- ماجرایی که صبح زود خبرش به من رسید، اما گرامی قول داد که خودش مساله را پیگیری کند. اما ماجرا پشت ماجرا شکل گرفت و گرامی هم رفت وردست حاج کاظم! در ابتدا تنها او گرفتار شد و مسؤولان حاضر در زندان رجایی شهر. بعد که خبر به رئیس زندان رسید، حاج کاظم هم خودش را رساند. همه تا پاسی از نیمه شب درگیر ماجرایی عجیب و باورنکردنی شدند. در این شرایط، من هم از همه جا بی‌خبر مجبور شدم برای یافتن حاج کاظم و گرفتن پاسخ درخواست ملاقات یا پیگیری ماجرا از گرامی، با درد شدید و کشنده ، دائم بین حسینیه و زیرهشت در رفت و آمد باشم. در این اوضاع و احوال ناگهان دفتری- ‌افسر نگهبان- هم از صحنه غایب شد تا عملیات جست‌وجو برای یافتن سه نفر شکل گیرد و تنها نیم ساعت مانده به نیمه شب نتیجه بدهد- در حد اجازه ی زدن یک تلفن یک دو دقیقه‌ای برای اعلام جور نشدن ملاقات روز پنجشنبه!

 دفتری پس از راه انداختن دعوا و مرافعه با محمودیان، در اثر پیش آمدن حادثه ی گم شدن یکی از زندانیان بند 6 از زیر هشت گم و گور شد و رفت جزو تیم جست‌وجو. او پیش از عزیمت مشغول تخلیه اطلاعاتی و تحریک مصطفی بود. در زمانی که من در بهداری مشغول جور شدن قیر و قیف و… بودم و درمان، یکی از زندانیان عادی خبر آورد که چه نشسته‌ای که فلانی دارد آدم‌فروشی می‌کند. در میانه ی ماجرا مهدی هم که در جریان قرار گرفته بود از در مخصوص مددکاری به اتاق جنب محل نگهبانی رفته و فال گوش ایستاده بود. محمودیان تنها به قسمت‌های آخر گفت و گوی آن دو رسیده بود، آن زمان که دفتری در حال تحریک مصطفی بود و بیان این موضوع که “مگر ندیدی چگونه با آنها برخورد کردم، آمدم حسینیه و شاشیدم و ریدم به همه ی آنها در ماجرای دعوا با ارژنگ داوودی”. گویا این سخنان وقتی مطرح می‌شود که مصطفی به دفتری که داشته او را برای برخورد با محمودیان و باستانی تحریک می‌کرده، گفته است که “ اینها یک باند هستند و یک جمع!”. وی هم با شنیدن این حرف آن بد و بیراه را گفته بود.

 مهدی پس از شنیدن این ماجرا از اتاق کناری بیرون می‌آید و بعد از حدود یک ربع باز می گردد به زیر هشت و می‌رود سراغ دفتری. می پرسد که “ این حرف‌ها چه بوده است که گفته‌ای؟ اگر این گونه است پس ما هم شاشیدیم و ریدیم و…”. افسرنگهبان هم در می‌آید که “حیف که ما را از برخورد و زدن زندانیان سیاسی منع کرده‌اند و…”. اما بعد، با پیش آمدن آن ماجرا، او نیز از پشت میزش غیب می شود و تا چند ساعت بعد هم پیدایش نمی‌شود. با رفتن دفتری تازه خبر گم شدن یک زندانی در بند می پیچد و گمانه‌زنی‌ها بالا می‌گیرد. با رسیدن ساعت آمار و سرشماری و نبودن یک زندانی پس از آن همه جست‌وجو و پرس‌وجو، گمانه‌زنی‌ها وسیع‌تر و عمیق‌تر می شود و می رسد به بحث فرار وی از طریق کانال‌های آب! این اشاره‌ای بود به روش به کار رفته توسط دو زندانی فراری در سال ۸۵، حدود پنج سال پیش. آن فرار به گونه‌ای ارتباط پیدا کرده بود با ترور قاضی مقدسی- پیش از اینکه مجید طاووسی ضارب او در دوبی دستگیر و به ایران انتقال داده شود، دو نفر زیر شکنجه مجبور شده بودند که اعتراف کنند او را ترور کرده‌اند!

 پس از آنکه علی اشرف پروانه و همدست او از طریق کانال‌های فاضلاب و مسیر کابل‌های برق و… خود را به سالن ملاقات رساندند و از آنجا گریختند، با توجه به اینکه قاضی پرونده آن‌ها مقدسی بود، این شک ایجاد شد که آنان ضارب وی بوده‌اند. آن‌ها پس از دستگیری زیر شکنجه بسیار شدید قرار می‌گیرند و اعتراف می‌کنند که قاضی مقدسی را ترور کرده‌اند. اما پس از چندی پای مجید طاووسی به میان می‌آید و پیدا شدن ضارب. او پس از ترور به امارات گریخته و تقاضای پناهندگی آمریکا را داده بود. چون اعتراف کرده بود که ضارب مقدسی است و به این دلیل از ایران گریخته و در پی گرفتن پناهندگی سیاسی است، به عنوان جنایتکار دستگیر شده و توسط دولت امارات به ایران تحویل داده می‌شود و آن دو متهم شکنجه شده تبرئه می‌شوند. علی اشرف پروانه اکنون در زندان رجایی شهر دوران حبس خود را می‌گذراند.

 حال این سناریو برای مسؤول ورزش بند۶، “ایرج. س”، نیز مطرح شده بود و از این زبان به آن زبان با شاخ و برگ بیشتر تکرار می‌شد. البته شایعه‌های دیگری هم مطرح بود- جسد او در مجرای فاضلاب پیدا شده، در حالی که گاز او را خفه کرده است؛ جسد او را در حالی که چاقو خورده پیدا کرده‌اند؛…

 آخرین خبر نیمه شب رسید، این بار کاملا موثق. کار گستردهٔ مقام‌های زندان از حاج کاظم، گرامی، علیمحمدی و… گرفته تا افسر نگهبان‌هایی چون دفتری و… عاقبت نتیجه داده بود. حال خبر رسمی حاکی از آن بود که زندانی مفقود شده جایی نرفته و در حسینیه بند۶- در حالی که خودش را لای پارچه و پرده پیچیده بوده و آمارگیری‌های مکرر و عملیات جست‌وجو‌ها فایده نداشته است- در حال نشئگی حاصل از مصرف مواد مخدر بوده است. در این مدت طولانی وی نفهمیده بوده است که دور و بر او چه می‌گذرد!

 بعدازظهر پنجشنبه ۱۴/۵/۸۹ ساعت۱۱: ۰۰ و ۱۳: ۴۵ هواخوری، حسینیه بند۳ کارگری