“درست همانموقع که برق رفت”
نیلوفر انسان
مگس لعنتی دور سرم وول میخورد. وول میخورد و میچرخد، وز وز میکند و وول میخورد. دستها را توی هوا تکان میدهم تا دورش کنم اما یک دقیقه نگذشته برمیگردد. سمجتر از این حرفهاست. اعصابم حسابی بههم ریخته. چندبار میروم جلوی آینه و برمیگردم. دور چشمهایم را اگر نگاه کنی، به قاعدهی دو بند انگشت گود رفته و کبود شده. پشت لبهایم آنچنان پُر مو شده که انگار پسر نوجوانی هستم. ابروهایم هم جوری شدهاند که خودشان حالا یک پا خاطره دوران دبیرستان هستند. هوا شرجی است و شاید بارانی در راه باشد. مگس دوباره برمیگردد. دستها را باز هم توی هوا تکان میدهم و فکم را قفل میکنم و از ته حلق و از سر حرص جیغی میزنم. ووووووه!
درست همانموقع که برق رفت، زندگی من بههم ریخت و سخت است فهمیدنش برای دیگران.
صدایی توی سرم هست. انگار که آن مگس با هربار چرخیدن دور سرم، میگوید: تو خری، تو خری!
مگس دوباره برمیگردد. سیگاری میگذارم گوشه لبم، اما فندک نمیزنم. ته سیگار را گاز میزنم. آنقدر که فیلترش لِه میشود.
درست همانموقع که برق رفت. درست همانموقع که برق رفت.
دستم را دور بازوی پیمان حلقه کرده بودم و جوری کنارش فرورفته بودم که انگار سرِ بلند شدن ندارم. سخت بود با آن کفشها و لباس مدام بلند بشوم و بشینم، یا بروم اینطرف و آنطرف. بهخاطر پیمان پوشیده بودمشان. پیمان کت و شلوار و پاپیون به تن داشت، و زمانیکه به قول خودش تیپ میزد، هوس میکرد که من را توی لباس شب ببیند. فرزانه مهمانی خداحافظی گرفته بود. کارهای پذیرش دانشگاهیشان تمام شده بود و تا یکماه دیگر راهی بودند. پذیرایی که تمام شد، رفت و روی مبل نشست. کنارش خالی بود. اشاره کرد که یعنی بیا اینجا کنارم بنشین. دستم را از بازوی پیمان بیرون کشیدم و به هر دردسری بود، بیتوجه به سکندری خوردنم، خودم را به فرزانه رساندم،
- چطوریییییییی؟
-فدای شما! خسته نباشی.
-قربونِ تو. خستگی کدومه. از چندروز دیگه دور و برمون خلوت میشه.
راست میگی!
میدونی وقتی درست نشده، میگی پس کِی این پذیرش لعنتی درست میشه، درست که شد، یهو یه قلنبه دلتنگی، قارپی هوار میشه رو سرت!
-مرضضض! دلم برای قارپ گفتنهات تنگ میشه
-هی! اِی بابا! من بیشتر. خوب بگو ببینم دیگه چه خبر الی جان؟ همهچی روبراهه؟
-اِییی بد نیست، رو به راه که چه عرض کنم.
اِلی میدونی اگه به خودت فکر نکنی، تا چندوقت دیگه باید بری تیمارستان؟
چیکار کنم فرزانه؟ جراتش رو ندارم!
-جرات نمیخواد که!
-بیخیال!
شرجی است. هوا بدجوری شرجی است. نه میشود از شر این مگس راحت شد نه میشود زیر مگس کُش گیرش انداخت. نمیدانم چرا یادم میرود که حشرهکش بخرم. کولر هم که انگار جان ندارد. بطری آب را از توی یخچال در میآورم و میگذارمش روی گردنم. خنکیاش کمی جانم میدهد. قطرههای آب از روی لباس سُر میخورند توی تنم و پایین میروند. پیمان دیگر باید برسد خانه. دیروز همین وقتها آمد. از وقتیکه دنبالِ این پروژه جدید رفته، شبها دیرتر به خانه میرسد.
اِلی اگه بتونم این پروژه رو بگیرم خیلی خوب میشه. برا رزومهام خوبه.
خوبه
خوشحالی؟
آره
دوباره دستم را توی هوا تکان میدهم. مگس اما نیست. انگار که در همین چند دقیقه عادت کرده بودم به بودنش. جرعهی دیگری آب مینوشم و دستم را میگذارم روی بازویم و برمیدارم. چسبندگی بازو را که میبینم به مگس حق میدهم. لامپ آشپزخانه چشمک میزند.
درست همانموقع که برق رفت. درست همانموقع که برق رفت.
درست همانموقع که برق رفت زندگی من بههم ریخت. همانموقع که احساس میکردم بینَفَسترین زندگی عالم را دارم. توی یک فیلمی، یکی از هنرپیشهها گفته بود روزهایی هست که همهچیز ملالانگیز میشود؛ چه یکتکه پارچه و نخ و سوزن داشته باشی، چه یک کتاب، چه یک مرد! خوب گفته بود، خیلی، آنقدر که اشک توی چشمهایم دور دور زده بود، خوب گفته بود تا آنجا که 10 بار فیلم را زدم عقب تا همان تکه را ببینم. هنوز هیچی نشده، دلم برای فرزانه حسابی تنگ شده است.
-اِلی، بشین باهاش جدی صحبت کن. بگو تو هم باید پیشرفت کنی، تو هم آرزو داری و دلت میخواد بری دنبال چیزی که دوستش داری
-چه فرقی میکنه فرزانه، آخه منکه اونقدرها هم از پسش برنمیام
-خفه شو اِلی، اون دفتر شعرت رو هرکس بخونه نمیتونه بیتفاوت از کنار تو بگذره، اصلا اِلی خانوم همین لباسی که اَلان پوشیدی، منکه میدونم تو اهل این چیزهای دست و پاگیر نیستی، حتی لباسهات هم به دل خودت نیست
-گفتم که بیخیال فرزانه جانم
تو خری! تو خیلی هم خری!
فرزانه دلم برای این “تو خری” گفتنهات هم تنگ میشه
بغض کردم. فرزانه در آغوشم گرفت. وقتی خواستیم از جا بلند شویم، برق رفت. صدای همهمه و خنده و مزهپرانیهای مهمانها بلند شد. خواستم بروم پیش پیمان اما باز هم سکندری خوردم. دستی آن وسط پیدا شد و دستم را گرفت. حول کرده بودم.
- ببخشید، پاشنهی کفشها اذیت میکنه
- خواهش میکنم. یه لحظه صبر کنید تا شمع بیارن، میخورید زمین اذیت میشید بعدا
بوی یخ عطرش خورد توی دماغم. فرزانه و شوهرش شمع به دست آمدند توی پذیرایی و خندهکنان به مهمانها گفتند که خوب مهمانیمان حسابی رمانتیک شد. سایه روشنِ شمع میافتد توی صورت او که دستم را گرفته بود. نیمنگاهی میکنم و با خودم فکر میکنم که بوی یخ این عطر به چشمان گرمش نمیآیند.
درست همانموقع که برق رفت زندگی من بههم ریخت.
تو خری! تو خری!
فرزانه با شمع میآید طرف من و درست همانموقع است که برق میآید. مهمانها همچنان میخندند. دامن را بالا میگیرم و عذرخواهی میکنم و میروم سمت پیمان که مشغول گپ زدن با یکی از مهمانهاست. انگار کسی نشسته توی دستهایم و با سوزنی میزند زیر پوستم. برمیگردم و نگاه میکنم. فرزانه مشغول حرف زدن با اوست. دلم میخواهد زودتر برگردم خانه.
درست همانموقع که برق رفت زندگی من بههم ریخت.
تو خری! تو خری!
مگس باز هم میآید دور من میچرخد و میرود پی کار خودش. دیگر حوصلهی راندنش را هم ندارم. پاهایم را 90 درجه میگذارم روی میز تا باد کم جانِ کولر از لای شلوار برود توی جانم. پیژامه و بلوزی را که دوست دارم پوشیدهام. بیقید، درست همانطور که دوست دارم، نشستهام و پاهایم را گذاشتهام روی میز. بطری آب را میگذارم روی سینهام و با دست راست نگهش میدارم. چشمانم را میبندم و نفسی تازه میکنم.