یادی از مسعود باستانی روزنامه نگار در بند
مزدک علی نظری
از عصر پنجشنبه که یکی از بچهها اس.ام.اس داد: «مسعود سلام میرسونه» تا حالا، حالم گرفته است. فکر میکنم؛ دفتر تلفناش را بر میدارد، لخلخ دمپاییاش را روی زمین میکشد و میرود تا از نوبتاش برای زنگ زدن به دوستان استفاده کند؛ بلکه کمی آن بغض بیشرم را به تاخیر بیندازد.
غروبهای زندان عذاب مطلق است. بازداشتگاه اوین که بودم، اذان ظهر چهارشنبه را که میگفتند، دوست داشتم سرم را به دیوار بکوبم. یعنی اگر تا آن وقت بازجوی عزیز نیامده بود، پس تا شنبه هم هیچ خبری نمیشد. یعنی از آن ساعت تا صبح شنبه باز باید هی توی انفرادی راه میرفتی و با خودت حرف میزدی و هیچ چیز هیچ چیز هم نبود که دلگرم، یا دستکم سر گرمات کند. تازه دوتا تعطیلی شنبه هم به دوران انفرادی من خورد و این یعنی سه- چهار روز بیخبری مطلق و آن حس غریب بیم و امید؛ که هر صدایی میآمد ممکن بود فکر کنی آمدهاند آزادت کنند، یا شاید هم ببرندت برای اعدام! بستگی داشت روحیهات چطور باشد؛ اگر توی هپروت خوشبینی بودی، سودای آزاد شدن داشتی و اگر روحیهات پایین بود، هبوط نیستی احاطهات میکرد…
حالا البته «مسعود باستانی» این خیالات را ندارد. او میداند که باید سه سال آن تو بماند. بازجوییای در کار نیست، کسی قرار نیست به او سر بزند، اعدامش هم نمیکنند. فقط ولاش کردهاند تا آنجا بماند.
بله، تعلیق و پا در هوایی عذاب بزرگی است. اما اینکه بدانی چند سال از بهترین سالهای عمرت را باید میان یک مشت آدم غریبه بگذرانی، جایی که اصلاً دیوارهایش را دوست نداری، و دور از آنها که دوستشان داری؛ این هم درد بدی است. قوی نباشی، خرد میشوی.
یاد شب عروسیاش میافتم. جشن عروسی که نه، مهمانی خودمانی بود. ویلایی در جاده گچسر. با اسپید خانم و پرستو و حمید رفتیم. همه بودند؛ خلیل و یاسر و بها و آزاده، و ساسان که همان شب با هم آشنا شدیم. چه شب پر خاطرهای بود آن شب. یاد اسپید میافتم که با پری چه سرخوش چرخ میزدند و میخندیدند. بها فقط یک جمله با من گفت و باقی هرچه گفت تعارفهای کوچک بود. آزاده با چشمهایش میخندید. میثم و محبوبه سر در گوش هم داشتند، آرام. گیتی هم بود راستی.
مهسا عروس شده بود، مسعود داماد. میثم و احسان و چند نفر دیگر شعرخواندند و من که پشت مانیتور پخش موزیک بودم، زیر صدای آنها که سرودههایی به این دو تقدیم میکردند، Z تئودوراکیس را گذاشتم. بعد، موقع پایکوبی، باز غافلگیرشان کردم: «اگه ماه از آسمون پایین بیاد در بزنه/ اگه مرغ بخت و اقبال رو سرم پر بزنه/ اگه رعد آسمون روی سرم داد بزنه/ تو سرم هزارتا فریاد بزنه/ چون تو مهمون منی، درو وا نمیکنم/ مونس جون منی، درو وا نمیکنم/ درو وا نمیکنم، نه درو وا نمیکنم…»
میدانستم این آهنگ فرخزاد را دوست دارند هر دو. چه شبی بود، چه روزگاری… بچه که بودم، همیشه جشن نیمه شعبان را خانه عمه زهرا بودیم. دور تا دور حیاط پر از دارو درختشان را آذین میبستند، ریسههای چراغ رنگی. مهمانها روی فرشهایی که از خانه همسایهها قرض گرفته شده بود مینشستند، به پشتیها تکیه میدادند و بستنی و شربت میخوردند… حالا هنوز هم منتظرم. کاش این جشنی که در راه است، ما هم بتوانیم جشن بگیریم. باز دور هم جمع شویم و دست بزنیم، پا بکوبیم و بخوانیم: «اگه از قصر بلند آسمون/ اگه از بهشت عشق پریون/ کنیزای موطلایی سحر/ بیارن هزارتا مژده و خبر/ ستارهها زمین بیان در بزنن/ شب تا سحر صد بار به من سر بزنن/ چون تو مهمون منی درو وا نمیکنم/ مونس جون منی درو وا نمیکنم/ نه درو وا نمیکنم…»
نقل از وبلاگ نویسنده