تابستان خود را چگونه گذراندیم؟

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستا ن داستان

از اواسط تیر که کارنامه‌ها را می‌دند تا اواسط مهر که برای هزارمین بار موضوع انشای‌مان می‌شد اینکه “تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید”، هر روز فکرمان این بود که با تابستان چکار کنیم؟ اینکه هر روز با یک شلوار بیست لا وصله و تی شرت زیر بغل پاره برویم زیر آفتاب نداشته‌های‌مان را به همدیگر نشان بدهیم که تکرار تابستان هر سال بود. ما داشتیم نوجوان می‌شدیم و دل‌مان خواسته‌های جدید می‌خواست. مگر چی می‌شد ر یک‌بار هم داشته‌های‌مان را به همدیگر نشان بدهیم؟

هیچ چیزی جدیدی نبود و ما با همان چیزهای قدیمی فکرهای جدید می‌کردیم: خود من یک وقتی بعد از اینکه کارنامه‌ها را دادند رفتم برای اعزام به “جبهه” ثبت نام کردم! تازه داشت پانزده سالم می‌شد و جنگ تنها چیزی بود که سایه‌اش را هر جایی می‌دیدم. با خودم فکر کرده بودم اگر بروم جبهه تابستان را راحت به آخر می‌رسانم. رفتم و با کمترین مقاومتی هم ثبت نامم کردند.

چند پانزده ساله‌ی دیگر هم مثل من آن‌موقع با همین خیالات و با همین “توهمات” رفتند برای جبهه ثبت نام کردند و اعزام هم شدند و دیگر هم برنگشتند؟ فقط یک رضایت‌نامه می‌خواستند که برداشتم امضا پدرم را کپی کردم و برای‌شان بردم. اصلاً مگر آن‌ها امضاء پدر من‌را می‌شناختند؟ ما را به یک اردوگاه آموزشی سپاه بردند و همان روز اول به غلط کردن افتادیم! هی “خشم شب” و مشق روز.

تفریحات‌مان البته جدید شد. سر کلاس نظام جمع، تفنگ برنوی یارو را ملا می‌کردیم می‌بردیم دوتا تپه آنطرف‌تر می‌انداختیم. سر تمرین تیراندازی تمام تلاش‌مان را می‌کردیم که ده نفره فقط به یک سیبل شلیک کنیم و بعدش که ماژیک می‌دهند جای گلوله‌ها را خط بکشیم هرهر بخندیم. سر این هم شانس نداشتیم، زد و وسط آموزشی یک‌دفعه زرتی جنگ تمام شد و ماها را فرستادند خانه. یک کتک اساسی هم از همان “اولیا”یی که امضاهای‌شان را جعل کرده بودیم خوردیم. جنگ اگر یک‌ماه و نیم دیگر طول کشیده بود تابستان ماه خنده خنده گذشته بود!

بعدها دیدم و شنیدم کسانی را که رفتند برای جنگ در “بوسنی” ثبت نام کردند. همین بوسنی که تیمش ما را در جام جهانی زد. نان و نمک چه می‌فهمند یعنی چه؟ به جان خودم هر جای دیگری هم اگر جنگ می‌شد ما می‌رفتیم. اصلاً مهم نبود کی به کیه، ما دل‌مان یک کاری می‌خواست که نمی‌توانستیم، یا اگر هم می‌توانستیم، “اجازه نداشتیم” که انجام بدهیم. جنگ تنها کاری بود که برای انجامش حتی تشویق هم می‌شدیم.

البته اگر خیلی شانس می‌آوردیم ماه رمضان می‌افتاد تابستان. شب‌های مسجد و تخم مرغ گندیده انداختن در قسمت زنانه و پورررت خنده وسط قرآن به‌سر و انتقال کفش‌های جلوی مسجد به پشت‌بام خانه‌ی همسایه و اووووه، تا دلت بخواهد تفریح سالم داشتیم. یا یک‌دفعه محرم می‌افتاد وسط تابستان. آن‌جوری که ما مسافت بین تکیه‌ها را برای رسیدن به دیگ قیمه می‌دویدیم، “بن جانسون” غلط کرده باشد در هیچ المپیکی دویده باشد. حساب کن قیمه خوردن ما تفریح بود. یارو را وسط صحرای کربلا شهید کرده بودند، هزار و چهارصد سال بعدش غذا می‌دادند، ما می‌خوردیم که با این فاجعه تفریح کرده باشیم!