موردی برای دفاع

نویسنده

» اولیس

گراهام گرین

ترجمه‌ی شهلا حمزاوی

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

اشاره:

آیا هرگز در جلسه‌ی دادگاه حاضر بوده‌اید؟ می‌دانید که در دادگاه چگونه با اتکا به فن سخنوری، شهادت و دلیل، متهمان محکوم می‌شوند؟ آیا قاضیان همیشه در قضاوت خود از اشتباه به دورند؟ گراهام گرین در داستان کوتاه خود که یادآور فیلم بی‌نظیر سیدنی لومت به نام «دوازده مرد خشمگین است»، به موضوع داوری و قضاوت می‌پردازد. راستی چه کسی راست می‌گوید و چه کسی حق داوری درباره‌ی دیگران را دارد؟

عجیب‌ترین محاکمه‌ی جنایی بود که در آن حضور یافته بودم. روزنامه‌ها آن را «قتل در پکهام» نامیده بودند، هرچند جسد پیرزن را در خیابان نورث وود یافته بودند و این خیابان در واقع در منطقه‌ی پکهام قرار نداشت. پیرزن بر اثر ضربات شدید به قتل رسیده بود. به نظر می‌آمد محاکمه از آن مواردی نیست که موجبات تشویش هیأت منصفه را فراهم کند، و سبب اشتباه هیأت منصفه شود و در پی آن سکوت دادگاه را فرا گیرد. نخیر، قاتل مشخص بود و گویی که او را کنار جسد یافته باشند. هنگامی که دادستان به اقامه‌ی دعوا پرداخت، هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد مردی که در جایگاه متهمان ایستاده است، شانسی برای تبرئه‌شدن داشته باشد.

او مردی قوی‌هیکل با چشمانی پف‌کرده و قرمز بود. به نظر می‌امد تمام عضلاتش در پاهایش جمع شده است. هیبت ناجور و چهره‌ی زشتش طوری بود که با یک نظر دیدن هم از خاطر نمی‌رفت و این نکته‌ی مهمی بود، دادستان به همین دلیل چهار شاهد را به جایگاه احضار کرد، چهار شاهدی که دیده بودند او با عجله از خانه‌ی ویلایی قرمزرنگی در خیابان نورث وود خارج می‌شد. در آن موقع، زنگ ساعت دو بار در نیمه شب به صدا در آمده بود.

خانم سالمون، ساکن خانه‌ی شماره‌ی پانزده خیابان نورث وود در آن شب خوابش نمی‌برد. صدای بسته‌شدن دری را شنیده و گمان کرده بود که رد خانه‌ی خودش باز و بسته شده است. به طرف پنجره رفته و آدامز (این نامش بود) را پای پله‌های خانه‌ی پارکر دیده بود. آدامز تازه از خانه بیرون آمده بود و دستکش نیز پوشیده بود. چکشی به دست داشت، و خانم سالمون دیده بود که وی چکش را به میان بوته‌های برگ‌بو جلوی در انداخته بود، گویی به طور غریزی احساس می‌کرد در دیدرس قرار دارد. در چشمانش وحشت و ترس موج می‌زد، مانند حیوانی که بر اثر ضربات شلاق رمیده است.

پس از صدور حکم حیرت‌انگیز دادگاه، خانم سالمون هم هراسناک بود، این را از گفت‌وگویی که با او داشتم دریافتم. دیگر شاهدان نیز وضع بهتری نداشتند؛ مثلا هنری مک دوگال که دیروقت از بن فلیت به سمت خانه‌اش حرکت کرده بود در سر پیچ خیابان وود آدامز را زیر بگیرد.

در آن موقع آدماز مات و مبهوت در وسط خیابان می‌رفت. آقای ویلر پیر نیز که در همسایگی خانم پارکر در خانه‌ی شماره‌ی 12 زندگی می‌کرد با صدایی همچون افتادن صندلی از خواب پریده بود، صدا از پس دیواری به نازکی کاغذ به خوبی شنیده شده بود. او برخاسته و به طرف پنجره رفته و همچون خانم سالمون به بیرون نگاه کرده بود. نخست از پشت آدامز را دیده بود و به محض آن‌که او پشتش را برگردانده بود، آن چشمان متورم را دیده بود و شاهد دیگری او را در خیابان لورل دیده بود. بخت از آدامز برگشته بود، وضع به گونه‌ای بود که انگار او جنایت را در روز روشن انجام داده است.

دادستان به حرف آمد: «فکر می‌کنم وکیل مدافع معتقد است که در امر شناسایی اشتباهی رخ داده است. همسر آدامز می‌گوید که شوهرش ساعت دو صبح روز چهارده فوریه با او بوده است، اما وقتی شهادت شهود را شنیدید و با دقت خصوصیات متهم را بررسی کردید، فکر نمی‌کنم حاضر باشید بپذیرید که احتمالا اشتباهی در کار است.» کار تمام بود، چوبه‌ی دار انتظار محکوم را می‌کشید.

پس از آن‌که پلیس یابنده‌ی جسد مدارک رسمی را به دادگاه عرضه کرده و پزشکی قانونی ان را دیده بود، خانم سالمون به دادگاه احضار شد. او شاهد ایده‌آلی بود. به لهجه‌ی اسکاتلندی حرف می‌زد و قیافه‌ی آدم‌های درستکار و دقیق و مهربان داشت.

دادستان با ملایمت ماجرا را تعریف کرد و خانم سالمون نیز با قاطعیت پاسخ داد. سوء نیتی نداشت و اهمیتی نمی‌داد که در وسط دادگاه جنایی ایستاده و قاضی با آن لباس قرمز خود دقیقا به گفته‌های او گوش می‌دهد و خبرنگاران یادداشت می‌کنند. می‌گفت: «بله، بعد به طبقه‌ی پایین رفتم و به پلیس زنگ زدم.»

و آیا شما آن مرد را اکنون در دادگاه می‌بینید؟

خانم سالمون به مرد تنومندی که در جایگاه متهمان نشسته بود، زل زد، متهم نیز بی‌هیچ هیجانی با آن چشم‌های پکینزی خود به او خیره شده بود.

خانم سالمون گفت: «بله، او این‌جاست.»

آیا کاملا مطمئن هستید؟

بعد خانم سالمون به سادگی گفت: «آقا قاعدتا اشتباه نمی‌کنم.»

مطلب هم به همین سادگی بود.

متشکرم، خانم سالمون.

وکیل مدافع بازجویی را شروع کرد. «اگر شما نیز به اندازه‌ی من از محاکمه‌های جنایی گزارش تهیه کرده بودید، از پیش می‌دانستید که تهیه‌ی این گزارش‌ها چه مسیری را طی می‌کند. در این باره تا حدی حق با من است. حال، خانم سالمون، به خاطر داشته باشید که زندگی انسانی به شهادت شما بستگی دارد.»

بله به خاطر خواهم داشت.

آیاد دید چشمان‌تان خوب است؟

هرگز نیازی به عینک نداشته‌ام.

شما زنی پنجاه و پنج ساله هستید؟

پنجاه و شش ساله.

و مردی که دیدید آن طرف خیابان بود؟

بله آقا.

ساعت دو نیمه‌شب بود. خانم سالمون، شما باید چشمان‌ فوق‌العاده‌ای داشته باشید.

نه آقا. مهتاب بود. وقتی این مرد به بالا نگاه ‌کرد، نور چراغ خیابان به صورتش افتاد.

و شما هم هیچ شکی ندارید که آن مرد همین زندانی است؟

من که منظور وکیل مدافع را از طرح این سوالات نمی‌فهیمدم. به جز این پاسخ‌ها چیز دیگری را نمی‌توانست انتظار داشته باشد.

ابدا آقا. این قیافه‌ای نیست که بتوان فراموشش کرد.

وکیل مدافع برای لحظه‌ای همه‌ی دادگاه را از زیر نظر گذرانده، و سپس رو به خانم سالمون کرد و گفت: «لطفا یک بار دیگر حاضرین در دادگاه را با دقت نگاه کنید و فقط به متهم نگاه نکنید. آقای آدامز لطفا شما بایستید.» در عقب دادگاه مردی تنومند با پاهای عضلانی و چشمانی متورم، درست مانند مردی که در جایگاه متهمان نشسته بود، برخاست. او حتی مانند متهم لباس تنگ آبی و کراواتی راه‌راه به تن داشت.

حالا خانم سالمون به دقت فکر کنید. آیا هنوز می‌توانید سوگند یاد کنید که مردی را که دیدید چکش را به باغچه‌ی خانم پارکر انداخت، همین متهم است و نه آن مرد که برادر دوقلوی اوست؟ حالا خانم سالمون البته که نمی‌توانست قسم بخورد. او هر دو را با دقت نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌توانست بگوید. در جایگاه متهم هیبت تنومندی را می‌دید که پاهایش را روی هم انداخته و در عقب دادگاه مرد دیگری را می‌دید که ایستاده است، هر دو به او خیره شده بودند. زن سرش را تکان داد.

آن‌چه که بعد دیدیم ختم غائله بود. چرا که هیچ‌یک از شهود حاضر نشدند سوگند یاد کنند که متهم را دیده‌اند. اما آن برادر چه؟ او نیز شاهد خود را داشت، به هنگام وقوع جنایت او نیز با همسرش بود.

و چنین بود که به دلیل فقدان مدارک لازم تبرئه شد. این‌که آیا او و نه برادرش مرتکب قتل شده و به خاطر آن مجازات می‌شد یا نه، موضوعی بود که من دیگر نفهیمدم. آن روز فوق‌العاده پایان فوق‌العاده ای هم داشت. من به دنبال خانم سالمون از دادگاه خارج شدم و در میان جمعیتی که منتظر بودند – منتظر بیرون آمدن دوقلوها- از هم جدا شدیم. افراد پلیس سعس کردند مردم را متفرق کنند، اما تنها کاری که از دستشان برامد خلوت کردن خیابان برای تردد اتومبیل‌ها بود. بعدا فهمیدم که پلیس سعس کرده بود دوقلوها را از در عقب دادگاه خارج کند، اما آن‌ها نپذیرفته بودند. یکی از آن‌ها که البته نمی‌دانیم کدام‌شان بود، گفته بود: «مگر نه این‌که من تبرئه شده‌ام؟» و به اتفاق از در اصلی دادگاه خارج شده بودند. بعد هم که آن ماجرا اتفاق افتاد. نمی‌دانم چگونه آن حادثه اتفاق افتاد، هرچند تنها چند متر آن‌طرف‌ار بودم. جمعیت به حرکت درآمد و یکی از دوقلوها را جلوی اتوبوس هل داد. فریاد زد و کار تمام شد. او مرده بود. جمجمه‌اش مانند جمجه‌ی خانم پارکر خرد شده بود. انتقام الهی؟ کاش می‌دانستم. برادرش از کنار جسد بلند شد و به چشمان خانم سالمون خیره شد. گریه می‌کرد، اما هیچ‌کس قادر نبود بگوید که آیا او قاتل است یا بی‌گناه. راستی شما اگر جای خانم سالمون بودید شب خواب به چشم‌تان می‌آمد؟