از خستگی نیست که از درد است…
امسال، بیست و چهارم اردیبهشت، شما 51 ساله شدید، اما صدایی که از اثر “تمنا” به گوش مخاطب میرسد، صدایی سالخورده است. در این اثر شما خیلی خسته به نظر میرسید، اینطور نیست ؟
خستگی نیست. احساس یک انسان دردمند است و شاید این صدا که شما صفت خسته به آن میدهید، بیشتر باید درد را القا کند.
درد از چه ؟
درد از چه سالهای سخت و صعبی را پشت سر گذاشتهایم و شاید بتوان گفت آمال و آرزوهایمان بسیار بیش از این بود که امروز به دست آوردهایم. اگر صدایی خسته میشنوید، شاید دلیلی جز این برایش وجود نداشته باشد که تالم و درد بر این صدا زخم زده است.
و این درد شاید مشکلی است که بیشتر اهالی موسیقی با آن روبهرو هستند، اما پس از گذشت سالها و رفع برخی موانع یا به اصطلاح سرعتگیرها که شتاب موسیقی را در دهههای 60 و 70 گرفته بود، ما با تحول یا به معنای درستتر تغییراتی روبهرو شدیم که امید را به اهل موسیقی برگرداند، اما همچنان این خستگی و درد در چهره و هنر موسیقیدانها موج میزند.
من این تغییر یا تحول را در هیچ کجای موسیقی ندیدهام
شاید باید کلانتر مقایسه میکردم و میگفتم تحول یا تغییر در بستر جامعه و تغییر نگرشی که پیش از این به مقوله موسیقی داشت
به جامعه حرجی نیست، زندگی جریان دارد و هر آینه که امتیازی به جامعه داده میشود (امتیازهای حداقلیحتی) راضی است. چرا که جامعه ایران در طول تاریخ آموخته است یا به او آموزاندهاند که باید صبور باشد. اما در مورد هنر، اینچنین نیست، تحول در ایجاد ارتباط میان هنر و هنرپذیر، یک مقوله است و بینش و نگرش از بالا مقولهای دیگر است و این دو، دو مقولهای کاملا متفاوتاند. مثلا یک استاد موسیقی با گروهش کنسرتی اجرا میکند، مردم در برف و بوران و سرما و گرما و حتی در بدترین شرایط و با اشتیاق به سالنها میروند و از برنامه لذت میبرند و در نهایت متانت سالن را ترک میکنند. مشکلات پشت پرده، شاید برای موسیقیدان هزار و یک مشکل بوده باشد. در همین حال کمترین و کوچکترین مساله برای برگزارکننده کنسرت، استفادهکنندگان از کنسرتاند و مشکلات بزرگ همانها هستند که مردم نمیبینند. مشکلاتی با وزارت ارشاد، با اماکن، با مسوولان و صاحبان سالن، با گروه، نورپرداز، صدابردار و با هزار و یک نفر دیگر. و این دردی است که نمیتواند بروز نکند.
اشاره کردید به مردم (یا به اصطلاح خودتان هنرپذیر). حرف دل همه مردم شاید به موسیقیدان این است که “ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود” اما این اشتیاق متاسفانه همهگیر نیست و برخی موسیقیدانان اشتیاقی برای عرضه کار به هنرپذیران ندارند. حتی در فرآیند خلق اؤر نیز مشکل ایجاد شده است و اهل موسیقی در خلوت و گوشه انزوای خود نیز انگیزه و رغبتی به پدیدآوردن یک اؤر هنری ندارند…
در تمام جوامع مدنی، مشکلترین بخش یک اؤر هنری آفرینش و پدید آمدن آن است و زمانی یک اؤر هنری خلق شد، آفریننده هیچ مشکل دیگری برای در اختیار مردم گذاشتن اؤر هنری ندارد. اما در جامعه ما سادهترین بخش قضیه، آفرینش و سختترین بخش ارائه و عرضه است. چرا که در خلوت آفرینش رخ میدهد، اما سخن شما درست است که انسان مجرد نیست و نمیتواند از همه پیرامونش جدا باشد و بعد بنشیند و یک اؤر بیافریند. با تمام نداشتنها، با تمام توهینها، با تمام بیروحیها و بیاعتناییها، از آنجا که میتواند در گوشهای بنشیند و تنها با خودش و جانش را بفشرد و ملودیای را خلق کند که زبان و ضربان دل مردمش باشد و رنگگرفته از آمال و آلام آنها، و سپس این دردها را به نغمه بنشاند، مشکل بزرگی ندارد. و پس از آفرینش، زایش و خلق یک اؤر، تازه مشکلات آغاز میشود و این عوامل است که کمکم دست به دست هم میدهد و انگیزهها را آنقدر کمرنگ میکند که شما را که ناگزیر از سرایش و آفریدنید، اگر در بند نکند، به انفجار میرساند، و درست به بغضی میماند که نترکد و اشکی که جاری نشود. گاهی فکر میکنم بینش و نگرش مسوولان ما در راستای از بین بردن انگیزهها است
آیا این بیانگیزگی (به قول شما)، توجیه اهل هنر نیست؟
نه، هنرمند نمیتواند کار نکند
پس این احساس چگونه شکوفا میشود ؟
یک مثال عینی برایتان میزنم. علی رهبری در وین ماهی پنجاه هزار یورو حقوق میگیرد. از آنجا که او یک ایرانی وطنپرست است و وطن و خاک و دیارش را دوست دارد، آمد و ارکستر سمفونیک را با هیچ ساخت. نامهای برای وزیر نوشت و در آن به وزیر هشدار داد که: نوازندگان ارکستر سمفونیک روزی چند ساعت مسافرکشی میکنند و اصلا نای آرشهکشیدن ندارند. باید فکری برای این موضوع کرد! اما جوابی به این نامه داده نشد. ناگزیر از اینجا رفت. این رخوتها که بر چهره موسیقی ما دیده میشود از جانب کیست؟ متاسفانه یک جامعه دموکرات بالنده هم نداریم که بیهیچ مرارت و سختی گردی از چهره رنگ پریدهمان بزداییم.
با تمام اینها وقت آن نرسیده که “مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟”
با یک مرد نمیشود. اگر میشد، حافظ این را نمیگفت. او در واقع رویا و آرزویش را در این جمله خلاصه میکند.
مثل رویا و آرزوی شما در “تمنا” که بیشتر شبیه یک حس نوستالژیک است که فضای شعر خراسانی و بازگشت به حال و هوایی بومی به آن دامن زده است؟
من برای بار سوم “کلیدر” محمود دولتآبادی را تورق میکردم و شاید از دلتنگی برای خراسان این حس در من شکل گرفت. شاید هم دلتنگی برای برخی از دوستان که به قول ادبا از خاک به افلاک پیوستند، انگیزه شکلگیری این کار را در من پدید آورد و قول و قراری هم داشتم با سروش برای ضبط این کار. در واقع باید بگویم کلا برای این کار برنامهای دیگر داشتم. اما به درون فضای روستایی و گلمحمد و بلقیس و… پا نهادم و کار به سمتی پیش رفت که نمیشد از آن خارج شد.
به تازگی هم گرایش چشمگیری از سوی موسیقیدانان به شعر معاصر دیده میشود. “تمنا” هم شعری از شاعر بزرگ معاصر ملکالشعرای بهار دارد و هم پیوند یک فضای موسیقیایی است با متنی داستانی. آیا این سرآغاز آشتی ادبیات معاصر با موسیقی معاصر نیست؟
همیشه این فرصت را باید ایجاد میکردیم. تنها آن انگیزه که گفتید را نیاز داریم که جانمایه حرکت به سمت و سوی مسائلی است که هنرمند ابتدا به آن معتکف میشود و بعد در برابر هنرپذیر به آن معترف میشود.سالهاست که به این مساله فکر میکنم که چرا موسیقی ما به اسطورهها نیاویخته است، چرا نشانهای از “دماوند” یا “عقاب” نمییابیم و به همین دلیل در حال مطالعه روی این بخش از فرهنگ ایرانی هستم.روحیه ایرانی اینگونه است که هر وقت نسبت به آداب و رسوم و سنتها و فرهنگ و هنرشان بیتوجهی شده، بیشتر متوجه آن شدهاند. در بدترین شرایط فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی، رستم خلق میشود که هیچکس را یارای هماوردی با او نیست. هنگامی که همه مرزهای ما از سوی دشمنان در حال تهدید و تجاوز بوده (گرچه استاد توس لطفی نداشته به آرش) آرش خلق میشود که از قله البرز جان در تیر مینهد و در چله کمان میگذارد. اسطوره خوابی است که یک قوم با هم میبینند؛ البته در بیداری، بر عکس تاریخ که واقعیت دارد اما حقیقت ندارد. واقعیت ندارد اما حقیقت دارد.
همانطور که گفتید در کار خلق آؤاری با مضمون اسطوره هستید. علاوه بر آن، به نظر میرسد بسیاری از کارهای شما هنوز عرضه نشده. شاید به تعبیری بتوان گفت، در کتابخانه شما چند اؤر مثل بیداد و نوا و دستان وجود دارد که هر یک چون آؤاری که گفتم در حد شاهکارند، اما پرسش اینجاست که چرا رغبتی برای عرضه آنها ندارید؟
بعضی از آنها مجوز پخش ندارند و باید به انتظار بنشینیم روزی مجوز بگیرند.
چه کاری برای این آثار میکنید. آیا خودتان آنها را اجرا میکنید یا به کس دیگری میسپارید برای اجرا؟
با حس و حالی که از خودم میشناسم، این آثار را خودم باید اجرا کنم.
حالا که بحث از دیگران شد، ازآقای لطفی یادی میکنیم. به تازگی گویا کلاسهای این هنرمند ارزنده در مکتب میرزاعبدا… آغاز شده. در این مورد چه نظری دارید با وضعیت کنونی موسیقی استادانی چون شما چرا عرصه را برای آموزش جوانان و شکوفایی نهال خلاقیتشان از طریق برگزاری کلاسهای هدفدار، کنسرتهای پژوهشی، مستر کلاسها و… مهیا نمیکنند؟
شما خیلی هوشمندانه به عاملی به نام انگیزه اشاره کردید. من به دیدن لطفی در مکتب میرزا عبدا… رفتم. لطفی موسیقیدانی دارای اندیشه و فکر و پیشینهای بسیار قوی و آیندهنگری دقیق است و از طرفی آگاه و آشنا به مسائل گذشته موسیقی و حال و البته از نظر من آرمانخواه نسبت به آینده است و طبیعی است، دوستان ما که تازه از آن طرف برمیگردند، حال و هوای آبادی هنوز در مشامشان وجود دارد. اما کمکم که با یک سری سدها و نهو نوها روبهرو میشوند، متوجه واقعیت قضایا میشوند و جای خوشحالی است که لااقل این صداقت را دارند که باروبنه را ببندند و به کشورشان بیایند تا دست جوانان این مملکت را بگیرند. سبک و سیاقی که لطفی در آموزش و تدریس دارد، همان روش سینه به سینه و در واقع مکتب میرزاعبدا… )و متناسب با نام مکتب( است. جای هیچ تردیدی نیست که در این سالهای تدریس و انتقال دانستههای نسل پیش ما به نسل خود ما و نسل پس از ما، بهترین روش، روش سینه به سینه بوده است و این مساله جدا از آن است که هنرجویان باید نت هم بدانند، ضرب و ریتم را بشناسند. و با مسائل آکادمیک و جهانی موسیقی آشنا بشوند. در این که در اهداف لطفی، مساله صداقت کاملا پیداست و ما نیز براساس همین روشها آموختهایم تردیدی نیست، اما این نکته را که لطفی موفق خواهد شد یا نه، باید به گذشت زمان واگذار کنیم. بنابراین هرگونه پیشداوری را در این زمینه جایز نمیدانم. اما این قول را میدهم که ما به عنوان دوستان او در کنارش هستیم و بسیار خوشحالیم که او با انرژی سالهای گذشته به ایران بازگشته است.اما در پاسخ به بخش دوم سوالتان باید از شما بپرسم در کجای دنیا هنرمندی که کارش آفرینش است میآید و خودش و تنها خودش کنسرت و سمینار و پژوهش و آموزش راه میاندازد، آن هم بیهیچ پشتوانه مالی و معنوی ؟
این کار بزرگ کمکها و حمایتهای ارگانیک میخواهد. آیا وزارت معظم ارشاد کاری جز این دارد که هنر و فرهنگ را حمایت کند؟
تا چند سال پیش یک ساختمان سه طبقه را به این اختصاص داده بودند که عدهای بنشینند و نوارهایی را که از فرودگاه مهرآباد وارد میشد یا قرار بود خارج شود، گوش میکردند و اجازه ورود یا خروجش را میدادند. این مساله به جز استهلاک وقت و نیرو چیزی به همراه نداشت و بعد از هشت سال به این کار عبث پی بردند. آیا این همه نیرو و وزارتی به این معظمی نمیتواند متولی کارهایی چون کنسرت پژوهش، سمینار و… باشد. اگرنه، من موسیقیدان چهطور این کار را انجام دهم با چه نیرویی، با چه هزینهای، با چه توانی؟ من موسیقیدان باید مطالعه کنم، آموزش بدهم، تمرین کنم، در موسیقی ایران و جهان غور کنم، دنبال کار اجرای کنسرت و برگزاری سمینار و گرفتن مجوز برای فلان برنامه هم باشم. ببینید در این رسانه ملی چند صد خواننده میخوانند که بسیاری از آنها متاسفانه خارج )فالش( میخوانند. وزارت ارشاد بیاید یک همایش بررسی آواز و فراخوان خوانندگان سراسر ایران بگذارد، آن وقت میبینید چه خوانندههایی از دهات و روستاهای ایران خواهند آمد که هم صدا و هم آوازشان بهتر از خوانندههایی است که در تلویزیون میخوانند.
جشنوارههایی که برگزار میشود از نظر شما استاندارد نیست؟
در این جشنوارهها به جنبههای تجملاتی بیشتر توجه میشود. مگر چند نفر میتوانند در این جشنوارهها شرکت کنند؟در آزمون باربد، آن هم از طریق واسطه تنها 500 نفر در همه رشتهها شرکت میکردند و دقیقا به این دلیل که بچههای ما موسیقی مورد علاقه و ساز مورد علاقهشان را از رسانه ملی نمیبینند، با این اتفاق روبهرو میشوید که مثلا در اهواز شبی 5 هزار نفر به سالن کنسرت میآیند.در همین تهران اگر 20 شب هم کنسرت باشد، سالن خالی از شنونده نخواهد بود و باز هم عدهای پشت در میمانند.
اگر موسیقیدانها از برخی ارگانهای دولتی یا نیمهدولتی، مثل سازمان فرهنگی هنری شهرداری، حوزه هنری، خود وزارت ارشاد و صدا و سیما، پیشنهادی بشنوند مبنی بر برگزاری برخی کنسرتهای دورهای یا پژوهشی یا یک سلسله کار هماهنگ و همسو در قالب نوار، تمایلی وجود خواهد داشت؟
من صادقانه به شما بگویم که من ننشستهام اینجا که روزی با گل و بوته به سراغم بیایند و از من بخواهند کاری انجام دهم. من در همین خانه هم در حال ارائه کار برای این مردم هستم و با کمال افتخار در خدمت همه هنرجویان برای رفع مشکل و آموزش و… هستم. اما این که ما آمادهایم یا نه نیازمند این است که حرکتی ببینیمأ حرکتی به سوی تعالی موسیقی یا بویی از توجه به این هنر به این مقوله. بعد اگر آن لوکوموتیو راه افتاد ما هم سوار خواهیم شد. اما تا حالا در هیچ زمینهای این حرکت را ندیدهایم.
اگر این پیشنهاد از طرف یک علاقهمند به موسیقی که کار شما و دیگر هنرمندان را دنبال میکند، مبنی بر آغاز یک حرکت همسو و هماهنگ مثل چاووش ارائه شود، لااقل به آن فکر خواهید کرد؟
نهایت “چاووش” چه شد؟ آیا جز این بود که مهر و مومش کردند؟ در حالی که “چاووش” زمزمه انقلاب بود. ما در “چاووش” حدود چهارصد و اندی هنرجو داشتیم که از شهرستان میآمدند و با کمترین شهریه.من نمیتوانم این قول را به شما بدهم که چنین کاری انجام بشود، اما قول میدهم مسالهای در زمینه دور هم جمع شدن هنرمندان و همبستگی و اتحادشان وجود نخواهد داشت.اجازه بدهید یک متن برایتان بخوانم. از ماریو بارگاس یوسا به ترجمه دوست فرزانهام مینو مشیری. یک پاراگراف از این متن را برایتان میخوانم و هر کجا خواندم فرانسه شما بخوانید ایران و هر کجا خواندم سزان و مارسل کارنه و دبوسی و…. شما بخوانید حافظ و مولانا و سعدی و خواجو که به مقصد و منظور شاید برسیم:تردید دارم که هیچ بیگانهای به اندازه من برای فرهنگ فرانسه، احترام و ارزش قائل باشد. من این فرهنگ را در کودکی شناختهام و خودم را مدیون آن میدانم و از بهره آن ایام درخشان، سرشار از لذتهای معنوی و هنری شدهام. با خواندن ادبیات، با شنیدن موسیقی و با نگاه کردن به پدیدههای هنری بهترین خالقهای آنان، چیزهای زیادی آموختهام، ولی بهترین درسی که یاد گرفتم این بود که فرهنگها نیازی به محافظت ماموران دولتی و سیاستمداران ندارند و همچنین برای زنده ماندن و طراوت نیازی نیست پشت میلهها محبوس بمانند. چرا که این اقدامات موجب بومی ماندن و پلاسیده شدن آنها را فراهم میآورد. فرهنگها نیاز به زندگی در آزادی دارند. نیاز به رویارویی دائم با فرهنگهای دیگر دارند تا تجدیدحیات پیدا کنند و غنیتر شوند، تکامل یابند و خود را با جریان مسلسل حیات وفق دهند. این فیلمهای مبتذل آمریکایی نیستند که شرف فرهنگ سرزمینی که زادبوم فلوبر و برادران لومیر و دبوسی و سزان و مارسل کارنه و ولتر است را تهدید میکنند بلکه تهدید از جانب گروههای عوامفریب و متعصب است که از فرهنگ فرانسه به گونهای سخن میرانند که گویی از یک مومیایی که نمیتوان آن را در جوجهان گذاشت مبادا آزادی آن را متلاشی سازد. اصل و جان مطلب این است که فرهنگها باید در تبادل خود تجدید حیات کنند و فرهنگها مثل عشقآاند که آمدنیاند نه آموختنی. در رکاناتی پروفسور پاولو در جشنوارهای که من کنسرت داشتم و سینمای کیارستمی به نمایش گذاشته شده بود، در پاسخ به سوال من که از او پرسیدم چرا هنرمندان اروپا به فیلم و سینمای ایران اینقدر اقبال نشان میدهند گفت: »برای بیان عشق و نمایاندن محبت جلوههای زیادی وجود دارد؛ نگاه کردن، نوازش، بوسیدن و.. شما از همه اینها محرومید اما سینمایتان مملو از عشق است.
به عنوان پرسش آخر شما با “تمنا” نوازنده نوجوانی را به جامعه موسیقی معرفی کردهاید. آیا از تنبکنوازی “آیین” راضی هستید؟
یکی از روزنامهها یک سوال برای من فرستاده بود، سوال جالبی بود. پرسیده بودند اگر آیین پسر شما نبود، با نوجوانی همسن آیین حاضر بودید آلبوم بدهید؟من نوشتم: “اگر نوجوانی در درد و رنجها، غم و اندوه، فرازو فرود زندگیام، همراهم بود و مثل آیین پسر گلی بود و در ضمن دوستم هم بود، حتما این کار را میکردم.”
منبع : اعتماد ملی