امروز روز ملاقات بود و من بیملاقات. البته از آن روزهایی بود که خیلی از دوستان ملاقات نداشتند؛ کرمی، سلیمانی، طبرزدی، باستانی ، رفیعی و…
در مقابل محیط هواخوری خلوتتر از همیشه بود و فرصت برای مطالعه کردن بیشتر. هنوز خبری از نصب دستگاههای بدنسازی وعده داده شده نیست، تازه تک دستگاه باقی مانده را به همراه پارالل سوار یک وانت کردند و برای مشتری آن فرستادند. حیاط خالی و خلوت شده و امکان ورزش برای من در حد صفر. از دیگر ورزشکارها هم در هواخوری خبری نشد، یا ملاقات داشتند یا در شرایط بیملاقاتی حوصله ی حیاط آمدن و بازی و حتی قدم زدن نداشتند.
در نتیجه علی ماند و حوضش. من و نیمکت آهنی و سایهسار درختان بید و شن و از همه مهم تر حوضچه ی فوارهدار،عامل جذب پرندگان تشنه. پس، اصطلاح علی ماند و حوضش چندان درست نیست چون گنجشکها و قمریها و گاه یک دو کبوتر چاهی هم در هواخوری حضور دارند. باید به این یاران همیشگی زندانیان عادی رهگذر را اضافه کنم که به کارگاهها میروند و یا از محل کار خود بازمیگردند. آن ها گاه توقفی میکنند و در شرایطی که میدانند تحت نظرند، اغلب سلام علیکی هم میکنند. البته، محتاط ها با اشارهی سر و لبخندی بر لب میگذرند، به ویژه قدیمیترها.
امروز آخرین روز فیزیوتراپی بود. ده جلسه ی مربوط به درمان درد مفصل زانو به پایان رسید. پیش از آن هم ده جلسه مربوط به دیسک کمر بود و سیاتیک؛ این درمان روزانه بهانهای بود برای حضور روزانه در بهداری- نقطهای تلاقی با ساکنان دیگر بندها و کل زندانیان. در همین مکان بود که در کمتر از ۲۴ ساعت از زمان ورود به رجائی شهر ملاقات با زیدآبادی شکل گرفت.
حال با پایان یافتن کار فیزیوتراپی امکان حضور در این مکان به حداقل ممکن میرسد، مگر اینکه برنامهای دیگر ردیف کنم و بهانهای جدید بجویم. برای یک دو روز در هفته شاید بتوان کاری کرد، اما بعید است که برای چهار پنج روز امکانی فراهم آید.
همین چند روز پیش بود که وقتی در انتظار ورود به اتاق فیزیوتراپی بودم، با چهرهی نسبتا آشنایی مواجه شدم. اول تصور کردم اشتباه میکنم. در شرایط جدید ذهنی که حتی دوستان قدیمی یا افرادی را که چند بار دیدهام، پس از اندک مدتی تبدیل میشوند به سایهای ناشناس در ذهنم، به جا آوردن افراد دیگر کاری ست کارستان. به این دلیل، بیشتر دیگران هستند که مرا به خاطر میآورند و برای اعلام آشنایی یا سلام و علیک پا پیش میگذارند. اما این زندانی خیلی آشنا به نظر می رسید. لابد باید چهره اش را در میان لیست ملاقاتکنندگان یک سال اخیر شناسایی می کردم! این خودشخیلی مهم بود و مرا خیلی جلو می انداخت.
او چند قدم آن سوتر، همراه با رابط بهداری بند خود و چند زندانی عادی دیگر روی صندلی نشسته بود. به سختی از روی ویلچر برخاستم و لنگان لنگان به سویش رفتم. نمیشد از فرصتی که پیش آمده بود در محل تلاقی زندانیان چشم پوشی کرد. حتی به خیط شدن و دماغ سوخته شدن هم می ارزید. واکنشش می گفت که شما را نمیشناسم. اشتباه گرفتهاید!
اما در زندان کمتر پیش میآید که کسی چنین واکنش سردی از خود نشان دهد، چون همه مشتاق دیدن دوستی هستند یا یافتن هم بندی قدیمی. به این دلیل، زندانیان اغلب به هر سخن گرمی که از دهان کسی بیرون آید، پاسخ مثبت میدهند و هر دستی را که به سویشان دراز میشود محکم میفشارند. این در حالی است که مسوولان زندان و دوستان قدیمی، زندانیان تازه وارد را از پاسخ مثبت دادن به ابراز دوستی های جدید برحذر میدارند. استدلال آن ها می تواند درست باشد؛ خطر کلاهبرداری و… آن هم در محیطی که پر از جانی و کلاهبردار و…است. اما این هشدارها کمتر اثر می کند، چون هر چه که باشد یافتن دوست تازه، به ویژه برای کسانی که جزو زندانیان بیملاقات هستند، نعمت بزرگی است.
با همان سلام اول من، زندانی نشسته بر روی صندلی سبز رنگ بهداری، از جا برخاست. با دقت به چهره ام نگاهم انداخت. معلوم بود دنبال قیافهی آشنایی در پس این صورت خندان میگشت، آن هم قیافه ای که با چند ماه پیش تفاوت بسیار کرده است. اکنون نه از آن ریش و موی سفید بلند خبری هست و نه از آن حالت زار و رنگ پریده، هر چند که ویلچر از بیماری های جدید خبر می دهد.
زیاد معطلش نکردم و به زحمتش نینداختم، خودم را معرفی کردم: “سحرخیز هستم”. اشتباه نکرده بودم. پا پیش گذاشت و دستش را به سویم دراز کرد. حالا چهرهاش بیشتر آشنا بود، با این وجود نه نامش را به خاطر می آوردم، نه اثری از سابقه ی آشنایی در ذهنم می یافتم. بیشتر روی لیست ملاقاتی ها تمرکز کردم و سالن ملاقات. بالاخره جرقه زده شد. از زندانیان بازداشتگاه ۲۰۹ اوین بود. در روزهای ملاقات، گاه در ردیف جلوتر یا عقب تر مینیبوس همراه با چند تن از دوستانش نشسته بود، یا روی صندلی های سالن ملاقات. گاهی هم در محل بهداری بند، وقتی که در نوبت ویزیت پزشک بودم، یا گرفتن فشار خون از زیر چشم بند، وراندازش می کردم.
روز اول که یکی از دوستان او را دیدم، در زمان رفتن به اتاق ملاقات هیچ آشنایی نداد. در زمان بازگشت بود که نامم را دور از چشم ماموران مراقب پرسید و خودش و هم مسلکیهایش را به من معرفی کرد. از اولین روزهایی بود که اجازه ی ملاقات به من داده بودند. بسیاری میآمدند و میرفتند و از آن سوی شیشهها سری تکان میدادند و دستی به نشانه ی سلام و علیک و آشنایی بلند میکردند. بسیاری از آن ها را نمی شناختم. رویا زیاد معطلم نگذاشت، گفت عدهآی کرد هستند، کرد بوکان ، که برای دیدار فرزندان به تهران آمدهاند و عدهای نیز بهایی. پس به این دلیل بود که بستگان هر دو گروه، لابد به دلیل فعالیتهای حقوق بشری اخیرم، ابراز آشنایی میکردند.
از گروه دوم، با چند خانواده هم همسایه بودیم. رویا گفت که این روزها سلام و علیک آن ها گرمتر شده است. معلوم شد که بستگانشان در سالن ملاقات مرا به آن ها معرفی کرده بودند. به این دلیل بود که در مینیبوس نام مرا میپرسیدند تا اطمینان پیدا کنند که اشتباه نکردهاند.
این بار نیز آن حادثه تکرار شد؛ “… سحرخیز چقدر عوض شدهاید؟ چرا روی صندلی چرخدار نشستهاید؟!” پاسخ دادم که ریش و مویم را زدهام و ویلچر هم به دلیل ابتلا به دیسک است و سیاتیک. از علت حضور آن ها در رجایی شهر پرسیدم. عفیف نعیمی گفت که یک ماهی میشود که از اوین به رجایی شهر انتقال یافتهاند و در بند۶ مستقر شدهاند و بند۷ - پنج مرد و دو زن.
پس عاقبت، بعد از یک سال بازداشت و بلاتکلیف بودن برای هر یک از این ۷ عضو “یاران ایران”، از کادر رهبری جامعه بهائیان، ۲۰ سال زندان بریده بودند، و در کنار آن تبعید به زندان رجایی شهر. نعیمی شرح داد که تمام مردان در یک سالن اقامت دارند، ۴ نفر در یک اتاق سه نفره و یک نفر جدا. دو زن بهایی هم در بند نسوان هم اتاق هستند. اتفاقا امشب رادیوها از تقلیل احکام حبس آنان به ده سال در دادگاه تجدیدنظر خبر دادند ، در شرایطی که اصولا دادگاهی برگزار نشده بود. این افراد حتی پرونده ی خود را ندیده بودند، حال از وکلایشان خبر میرسید که حکم آنها نصف شده است.
اما در این سن و سال، وقتی که انسان پا به مرز پیری گذارده و سرازیری عمر شیب تندتری یافته و تا زمان مرگ چیزی نمانده است، بین ده سال یا بیست سال می توان فرقی قائل شد؟ هر دو حکم چون “حبس ابد” است. معلوم نیست چند نفر از این افراد تا پایان حبس زنده خواهند ماند!
آن روز به نعیمی از وضعیت و جایگاه دیگر زندانیان سیاسی و امنیتی گفتم و این نکته که در صورت تمایل میتوانند درخواست انتقال دهند. او هم که گویا اخبار بیشتری در مورد وضعیت ما در اختیار داشت، بحث مشکل تلفن و محدودیت آن برای حسینیهنشینان را مطرح کرد. با این وجود می خواست بداند جزئیات امر چگونه است و انتقال به حسینیه با وجود این محدودیت ها به صرفه است یا خیر. در راه بازگشت شک و تردید به جانم افتاد. با خودم می گفتم که عجب خبطی انجام داده ام، بدون مشورت مهمان دعوت کردهام!
نزد دوستان که بازگشتم با توجه به این مساله ماجرای ملاقات را خلاصه کردم و پیشنهادم را درز گرفتم. این نکته را به گونه ای مطرح ساختم که بتوانم نظر دوستان را به صورت غیرمستقیم داشته باشم! نگرانی عمده ام این بود که اختلاف دین و مسلک زندانیان سیاسی مساله ساز گردد. هر چه که باشد آئین آن ها با ما همخوانی ندارد و هنوز هستند دوستانی که نسبت به هم بند شدن با این افراد حساس هستند و چه به بسا هنوز که هنوز است موضوع نجس و پاکی را مطرح می کنند.
حدس و گمانم درست بود، اما علت آن با آن چه من گمان می بردم بسیار متفاوت بود. معلوم شد که دوستان از افزوده شدن زندانیان ساکن حسینیه استقبال نمیکنند چون پیامد آن فضای تنگتر، امکانات کمتر، تلفن محدودتر و تنش بیشتر و… خواهد بود. در کنار این موارد نکته ی جدیدی هم مطرح شد؛ آمدن آنها و دیدن دعواها و جروبحثهای روزانه ی زندانیان مسلمان، آن هم بر سر مسائلی چون یک دقیقه تلفن کمتر یا بیشتر، می تواند مایه ی آبروریزی شود!
آیا این نگاهی دلسوزانه بود، از جانب یک دوست هم بند یا بیانی دیپلماتیک در اعلام مخالفت با افزوده شدن ساکنان حسینیه با ملاحظات شخصی، مذهبی و…؟به هر حال شاید آنان هم که نگاه حقوق بشری به مسائل دارند، بیشتر تابع دوری و دوستی هستند تا هم نشینی و هم جواری و بروز مسائل جدید و پیشبینی نشده. این نگاه این سوی مساله است، حتما آن سو نیز ملاحظات خاص خود را دارند. باید دید که از جانب مسوولان جامعه بهائیان چه واکنشی نسبت به این پیشنهاد مشاهده خواهد شد. البته ضلع سومی هم وجود دارد. باید دید مسؤولان زندان چه عکسالعملی نسبت به این درخواست خواهند داشت. و در نهایت، باید دید در صورت اعلام موافقت همه ، پیامدهای آن در میان دوستان و هم بندیهای دیگر چه خواهد بود به ویژه در بین مذهبیترها.
در شرایطی که ملاقاتی نداشتم،آینده نگری کردم و وسایل مورد نیاز را لیست کردم؛ کتاب، نوار و مجله. البته تاکنون قادر نبوده ایم مورد سوم را مستقیما به دست آوریم. به دوستانی هم که کتاب از من قرض گرفته اند گفتهام که تنها هفت هشت روز وقت دارند تا آن ها را بازگردانند تا ترتیب انتقال شان به بیرون زندان داده شود. همچنین باید ببینم که کدام نوارها مشتری و طالب بیشتری دارند تا آن ها را حفظ کنم و بقیه را برگردانم
مهتاب قرار است کتاب “خاله بازی” را تهیه کند. از او خواسته ام که کتاب سفارش شده از جانب مرتضی را نیز خریداری کند؛ “استالین خوب”. ماموریت رویا چیز دیگری است. تهیه ی لباس گرم برای زمان خواب و لباس ورزشی مناسب برای فصل سرما. امروز عصر دوستان عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به دیدار خانواده ام رفته بودند؛ یک دست مرد! این در شرایطی است که اکثر قریب به اتفاق کادر رهبری این حزب سیاسی خود زندانی هستند و همسران شان درگیر رتق و فتق زندگی و پیگیر وضعیت شوهرها. مردان اکثرا دارای پرونده؛ قدیمی و جدید، قبل و بعد از انقلاب ، از جمله بهزاد نبوی، فیضاله عرب سرخی، هاشم آقاجری، محسن آرمین و… البته عده ای نیز چون رجبعلی مزروعی که وضعیت دو زیست داشته اند – هم عضو سازمان بوده و هم از کادرهای بالای جبهه مشارکت- جلای وطن کرده اند و شاخه ی خارجی این جریان سیاسی را شکل داده اند.
فرصتی هم فراهم شد برای گپ و گفتوگوی تلفنی با دوستان. بیشتر به شوخی و خنده گذشت، آن هم در شرایطی که در روزنامههای امروز خبر جدیدی دیده می شد؛ معرفی سخنگوی جدید قوه قضائیه، غلامحسین محسنی اژهای.
رویا حرفش را با این موضوع شروع کرد که حرف دوستان قبل از زنگ تلفن ، بحث گاز بوده است و… اما از آن خنده دارتر نوشتن نام من روی وسائل خریداری و تحویل داده شده، الصاق مشخصات زندانی و نصب نام عیسی سحرخیز بر روی قیف توالت فرنگی آن هم دوبار. گم شدن قبلی خودسوژه ی جدیدی بود برای تفریح و خنده ی زندانیانی که هرکدام چند سال حبس در جیب دارند. اما اکنون آزادند و در حال سرکشی به خانواده زندانیان دیگر.
در میان ملاقات کنندگان، بهزاد نبوی اولین نفری بود که گوشی را از دست رویا گرفت. او بخش اول شوخیها را به این سوی سیم منتقل کرد؛ گازمحسنی اژهای. اما در مورد بخش دوم طبق معمول به احوالپرسی گذشت و اوضاع دیسک و سیاتیک و فشار خون. دیگران هم همانند او. حیف شد که نتوانستم با آقای… صحبت کنم. طبق معمول زحمت ترتیب دادن این گونه نشست ها به گردن اوست. می دانم که برای ترتیب دادن این جلسه، با توجه به لطف زیادی که به من دارد تلاش زیادی به کار برده تا اعضای بیشتری به خانواده ام سرکشی کنند.
چون بخشی از وقت تلفن کرمی خیرآبادی را گرفته بودم، فرصت کافی در اختیار داشتم تا احمد و داوود و مهدی هم هر یک با یک دو نفر از اعضای سازمان صحبت کنند. گویا در این صحبتها بهصورت مستقیم و غیرمستقیم به… رساندهاند که حالا نوبت تو رسیده است برای افشاگری! شب وقتی مهدی نیز این پیام را به نقل از خانم محتشمیپور اعلام کرد، گوشزد شد که پیام زودتر به صورت مستقیم انتقال یافته است.
او اکنون متوجه شده است که حرف چند هفته پیش من که “نبودن امضایت پای بیانیهها پرسش برانگیز شده است، چه مقدار جدی است! اکنون این توقع هر روز بیشتر می شود که در قبال اعمال شکنجه، دست به افشاگری بزند و نامه نگاری کند. به نظر می رسد که این حرف ها تا اندازه ای اثر کرده و اوبه گونهای دست به کار شده است. باید منتظر ماند و دید محصول چه خواهد بود و نتیجه ی آن چه چیزی.
ساعت ۳۰: ۱۱ حیاط هواخوری بند ۳ و ۴ زندان رجایی شهر