کلماتت اندوهگین بود و تلخ
کلماتت شادمانه بود و سرشار از امید
کلماتت شجاع بود و قهرمان وار
کلماتت آدمیان بودند
آنها که علی ملیحی را از نزدیک می شناسند می دانند که این شعر ناظم حکمت چه اندازه وصف حال و صفات اوست، مردی که در سخت ترین لحظات و در اندوهگین ترین و تلخ ترین دقیقه ها هم کلماتش شادمانه و سرشار از امید است.
هر گاه گفتگوی بولت و مارینا در تراژدی پریکلس را می خوانم نا خود آگاه صحنه گفتگوی علی ملیحی و دیگر اسرای جنبش سبز با حاکمان زندانها را در ذهن مجسم می کنم، آنجا که مارینا به بولت(اینجا حاکمان زندانها) می گوید:
“تو به نقطه ای از رذالت رسیده ای که پست ترین عفریت دوزخ حاضر نیست جایش را با تو عوض کند… هر کاری جز این بکن. ظروف پر از زباله و کثافت را تخلیه کن… هر کدام از این حرفه ها بهتر از این است، چون برای حرفه ای که تو برگزیده ای اگر میمون زبان داشت که سخن بگوید از ذکر آن ابا می کرد”.
علی فرشته نیست، عبدالله مومنی، احمد زیدآبادی، عیسی سحرخیز، شیوا نظر آهاری، میلاد اسدی، محسن میردامادی و دیگران هم فرشته نیستند، آنها اما قهرمانند، چه کسی گفته است که عصر قهرمانان گذشته است؟ بر چه مبنایی می گویید که ما به قهرمان احتیاج نداریم؟ آنچه که ما باید از آن گریزان باشیم قهرمانی گری رمانتیک و قهرمان پرستی است وگر نه مبارزه برای دموکراسی هم قهرمان می خواهد. مبارزه مدنی هم شجاعت می خواهد، در یک جنبش دموکراتیک البته “قهرمان مرکزی” وجود ندارد، قهرمان ها تکثیر می شوند، کسی آنها را نمی پرستد ولی آنها چراغند، چراغهایی که راه را روشن می کنند.
ما به قهرمان احتیاج داریم، قهرمانهایی که بر روی آرمانهای دموکراتیک بایستند، بازجویان را به چالش بگیرند و حتی در بازجوییها دولت کودتا را زیر سئوال ببرند. اگر امروز کروبی و موسوی، هنرمندان و روشنفکران، روزنامه نگاران و فعالین سیاسی در بیرون از زندان می کوشند تا در دوران “تخلیه ی خیابانها” جنبش را به مثابه یک فرهنگ، یک جریان زنده و یک مسیر پیش رو گشاده “نهادینه” کنند، اسیران جنبش نیز با شجاعت شان در زندانها، جنبش را و زنده بودن جنبش را “نمادینه” می کنند، ایستادگی آنها در زندان به مثابه پرچمهای برافراشته جنبش است، پرچمهایی که در برابر هجوم طوفان بلا نه خم می شوند و نه می شکنند. پرچمهایی که افق روشن آینده را بشارت می دهند.
وقتی از ایستادگی زید آبادی و سحر خیز و مومنی و نظر آهاری و میردامادی و دیگران می شنویم، وقتی از امید و انرژی علی ملیحی و میلاد اسدی خبرمان می دهند چیزی در دل نهیب مان می زند که “باید ایستاد” که باید در انتظار “لحظه ی مناسب” نشست که آینده در برابر ما گشوده است.
علی ملیحی عاشق روزنامه نگاری است آنجا اما مجالی برای روزنامه نگاری ندارد، مگر آنها که در زندان نیستند چقدر می توانند روزنامه نگاری کنند؟ حتما علی آنجا مجبور است “کیهان” بخواند و این خود سخت شکنجه ایست! علی عاشق شاملو و دوستدار هدایت است، و تاریخ معاصر را با ولع می خواند، آنجا اما بعید می دانم این چیزها در دسترسش باشد، هر بار که کتابی در دست می گیرم به یاد علی می افتم که شیفته ی خواندن است…
می گویند علی ضعیف و لاغر شده وحالا دیگر موهایش اندکی به سفیدی می زند، من اما شک ندارم که هیچ از قلب بزرگ و امیدوارش کاسته نشده، قلب علی همان است که بود، با هر ضربان قلبش زمزمه می کند :
میان آدمیانم و آدمیان را دوست دارم
عمل را دوست دارم
اندیشه را دوست دارم
نبردم را دوست دارم
دلم تنگ شده برای خنده هایش، برای جک گفتن هایش، برای در روزگاران سختی دلداری دادن هایش.علی اما بازخواهد آمد، دیگران نیز، وظیفه ما تا آن روز نورافکندن بر این پرچمهای برافراشته است.
روزهای بسیاری است که علی ملیحی با ما نیست، دیوارهای بتنی و پنجره های آهنی ما را از او جدا کرده اند. با این حال ما لحظه ای بی او نبوده ایم.اینجا روزی نیست که علی ملیحی در خاطرمان نباشد.
علی عزیزم، راههای نرفته ی بسیاری هست که نرفته ایم و باید برویم، چیزهای فراوانی هست که باید بخوانیم و بدانیم، پس زودتر بیا؛
زیبا ترین دریا
دریایی است که هنوز در آن نرانده ایم
زیبا ترین کودک هنوز شیر خواره است
زیبا ترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیبا ترین سخنی که می خواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است
پی نوشت:
از پرده چهارم تراژدی پریکلس اثر شکسپیر