داستان- خاطره یک زندانی سیاسی
تبدیل شدن به ذرات ریز زمان
نویسنده این داستان – خاطره یک زندانی سیاسی بسیار جوان است که همین روزها از سلول های مرگ جمهوری اسلامی بازگشته است.
سرناظر اومد و با عتاب به مرد میانسال کم حرفی تو اتاق گفت “پاشو همّه لباسها و ملافه هاتو بریز تو یه کیسه زباله خودت هم برو حمام، پاشو ببینم”. هم اتاقی بودیم ولی صداش رو نشنیده بودم. خجالت زده زیر چشمی به بچهها نگاه کرد، آروم وسایلش رو جمع کرد و رفت. بچهها گفتن بدنش گِبل زده. تو زندان به شپش می گفتن گِبل. وقتی برگشت بدن لخت و لاغرش که بیشتر از سنش پیر شده بود از خارشهای زیاد قرمز قرمز بود. مثل یه یهودی جلوی ارتش نازی به خودش جمع شده بود. تا وقتی آزاد شد همه ازش دوری میکردن. حتی روی تختش غذا میخورد نه پیش ما پای سفره. یه بار هم زمان انفرادی به همین بهونه همه مون رو کچل کرده بودن. همه رو با چشم بند آورده بودن تو هواخوری زیر آفتاب تابستون رو به دیوار. گفتند تو یکی از سلولها شپش بوده. سلول مهدی غول. یک نصف روز ما توی هواخوری موندیم و مقاومت کردیم. نه برای اینکه از کچل کردن بدمون میومد یا برامون توهین محسوب میشد، که میشد، بیشتر برای اینکه تو هوای آزاد و کنار هم بودیم. نزدیک ظهر دیگه مجبور شدن ماسک بذارن و چشم بند ما رو بردارن. به یکی شون گفتم چه کاریه ماسک گذاشتید؟ گفت یه روز ممکنه تو کوچهای بازاری همدیگه رو ببینیم و شما خجالت بکشید. با بچهها به حرفش خندیدیم و این عصبانیش کرد. بیسیم زد که اجازه تنبیه بدنی یا یه کلمهای شبیه اینو بگیره. شاید هم تأدیب؟ خلاصه کلمهٔ اتوکشیدهای بود. گفتم ما رو از چه چیزایی میترسونی. تنبیه؟! برای ما یه بازی بود برای گذران وقت و برای اونها هم شپش بهونه بود. ولی معلوم نشد چرا اکبر که از صبح ساکت بود آخر سر قاطی کرد و انقدر وحشی شد که به حرف ما هم گوش نمیکرد و با دست بند و پابند مثل گوسفندی که بخوان پشماشو بچینن موهاشو زدن. هیچ وقت هم نگفت چرا اون روز اونجوری کرد. فرداش فهمیدیم که کچل کردن برای دادگاه علنی بوده و اینکه شکل تحقیر آمیزی داشته باشیم. سر درآوردن از نوع بیماریشون کار سختی بود. تا جایی که من فهمیدم یه قانون تو زندان همیشه رعایت میشه، شما هیچ وقت نمیتونید اقدام بعدی زندان رو حدس بزنید. همیشه معلقید و این جزئی از آزار شماست.
شاید روزهایی که تو قرنطینه اندرزگاه هفت اوین گذشت بهترین روزهای عمرم باشه. بعد از انفرادی و همهٔ ماجراهای قبلش و دادگاههای علنی که هر لحظهاش عمر آدمو کم میکرد، حالا کنار بچههای دیگه مثل خندههای بعد از خاکسپاری از بار جهنمی که ازش رد شدیم خالی میشدیم. بیرون از زندان هم خانواده هامون با هم آشنا شده بودند و هر روز قراری میگذاشتن و دسته جمعی سراغ مقامهای قضایی میرفتند و ما دلمون خوش بود که کارهاشون ممکنه ثمری داشته باشه. بازجوییها و دادگاهها تموم شده بود و دیگه گوشمون به بلندگو نبود که صدامون کنن. منتظر حکم بودیم و بخاطر حرفهایی که از بیرون میشنیدیم فکر میکردیم هیچ کدوم حکم سنگینی نمیگیریم. اصولن در یک توافق ناگفته بین آدمهای بیرون خبرهایی که به داخل میاومد مثل سریالهای تلویزیون باید یه امیدی توش میبود. بعد از مدتی خودمون یه دوزی از ناامیدی به خبرها اضافه میکردیم که حداقل جلوی خودمون خیلی خنگ به نظر نرسیم. بعد از مدتی حکمها رو هم اعلام کردند و هر کس به اندازه حکمش گریه هاش رو کرد و افسردگی هاش رو کشید و کم کم به مرحله عادت کردن به زندان رسیدیم.
یک ماهی بود کاری به کارمون نداشتند تا یک روز که منو به دفتر رئیس زندان خوندند. اتاق سادهای با میز بزرگ و خلوت و چند صندلی جلوی میز. آدم آرومی بود. هیچ حسی توی صورتش نمیشد تشخیص داد. بلافاصله بعد از نشستن شروع کرد مثل بازجوها با همون ادبیات مسخره کردن و سوالهای بدون جواب پرسیدن. منم که دیگه یاد گرفته بودم فقط نگاه میکردم. کلن مثل خطیبهای جمعه که خطبه دوم رو با توصیه به تقوای الهی شروع میکنند اینا حرفاشون رو با تهدید شروع میکنند. آخرش گفت تو پروندهات اومده که گفتی کتک خوردی. آره؟ کتک؟ نه کلمهاش این هم نبود. گفتم آره. گفت خب چی بوده تعریف کن بینم. گفتم هر چی بوده تموم شده نمیخوام پیاش رو بگیرم. گفت چرا؟ جوابی ندادم. سرمو تکون دادم. با صندلی بزرگش چرخید به سمت تلفن، شماره گرفت و زد روی آیفون. یکی از نمایندههای مجلس بود. سلامی کرد و گفت حاج آقا این “بچه” نمیخواد پی اون قضیه رو بگیره. معلوم بود چند دقیقه قبلش با هم در این مورد حرف زده بودند. نماینده گفت چرا؟ گوشیو بده به خودش. میزش بزرگ بود و فاصله من با تلفن زیاد و صدام نمیرسید. گوشی رو برداشت و داد به من. پرسید چرا نمیخوای پیاش رو بگیری؟ همون جوابی که به رئیس دادم، با کمترین کلمات. گفت ما خودمون قبل از انقلاب زندان بودیم پسر جان. اینم یه تجربه است. ناراحت نباش. تشکر کردم. یادش نبود دو ماه قبل که اومده بود به سلولهای ۲۴۰ سرکشی کنه و دم سلولم همین حرفها رو زده بود. دقیقن با همین کلمات. یه سری جملات آماده مثل غذای آماده برای همهٔ زندانیها. یادش رفته بود سلول روبروی من که قضیه شکنجهاش رو گفته بود جلوی چشم من بردن و بعد از یک ماه که به گه خوردن افتاده بود برگردوندند. قطع کرد و رئیس زندان انگار ذهن منو خونده بود گفت اون پسره که با شما بود هم معلوم شد پونزده میلیون پول گرفته بود که بگه شکنجه شده. دهنم باز شد که بگم این از تو انفرادی چطوری پول بگیره؟ که حس کردم جواب دادن به این حرف از گفتنش هم احمقانه تره. این حسی بود که تمام اون مدت یعنی از دستگیری تا اون لحظه همراهم بود. اینکه به مرحلهای از بازی رسیدی که حریف میدونه کاری از دستت برنمیاد و انقدر کارش رو بلده که از حالا به بعد تقلبش رو رو میکنه. کارش همونجوری یواشکی هم پیش میرفته ولی انگار ارضاء نمیشه. جلوی روت بازی رو برمی گردونه که ناتوانیات رو تو روت بزنه. این هم بخشی از آزارشون بود. پرسید مشکلی ندارید تو بند؟ گفتم نه فقط اجازه بدید ما هم از کتابخونه استفاده کنیم. سری تکون داد که یعنی باشه و به سرباز گفت ببرش. تو راه فکر کردم برای چه کسانی تعریف کرده بودم؟ چند تا از بچهها، بازجوی اول و پای تلفن برای عموم که به وکیلم بگه. آره عموم. عموی کله گندهام.
برگشتم قرنطینه و به بچهها گفتم رئیس زندان گفته میذاره از کتابخونه استفاده کنیم. فردا صبح اسمهای ما رو یکی یکی خوندن و وکیل بند گفت قراره توی اوین پخش بشیم جوری که هیچ دو نفری کنار هم نباشیم. اون که میدونست فردا قراره پخش شیم واسه چی پرسیده مشکلی ندارید؟ لابد باز با همون صورت سنگیاش مسخرهام کرده و من نفهمیدم. اصلن انگار هر حرفی رو باید برعکس میکردی و به اینها میگفتی. مثل مسابقه صبح جمعه با شما که شرکت کنندهها باید جوابهای برعکس میدادند. آیا شیر سفیده؟ خیر. آیا شیر همون پلنگه؟ بله.
خیلی وضع بدی بود. یکی از بدترین چیزها تو زندان همین جابجایی هاست. نمیدونستی کجا میخوای بری. نمیذاشتن حتی به یه نوع بدبختی عادت کنی. برای من که روزهای اول مرگو جلوی چشمم دیده بودم این بازگشت و دیدن آدمهای دیگه و از سر گرفتن زندگی خیلی لذت بخش بود. بیشتر از هر چیزی به بچههای قرنطینه وابسته شده بودم. چیز عجیبی هم نبود. از این قسم داستانها درباره سربازی و جنگ هم شنیده بودم. ولی حتی در قیاس با آدمهایی که بیرون دیده بودم باز این بچهها آدمای بهتری بودن. و حالا از هم جدا میشدیم و انگار تو مه همدیگه رو گم میکردیم. من به طبقه اول اندرزگاه هشت فرستاده شدم. بدترین جایی که امکان داشت. جایی که به نسبتِ خود زندان هم کثیف بود و آدمهایی که به نسبتِ نازک نارنجی نبودنِ من هم عوضی بودند و مسئله اصلی این بود که من اصلن جایی نداشتم. در واقع اتاقها بین تخت دارها و کف خوابها تقسیم میشد و من حتی کف خواب نبودم، فقط حضور داشتم. جایی در حد نشستن داشتم طوری که حتی نمیتونستم پامو دراز کنم. هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تنها خواستهام این باشه که بتونم پامو دراز کنم. برخورد زندانیها خیلی بد بود و فقط منتظر بودن چیزی برای دعوا کردن ازت پیدا کنند. هر اتاقی قوانین خودش رو داشت و قدرتشون از مامورین زندان هم بیشتر بود. قوانینی که میتونست در لحظه وضع بشه! روز اول به بدترین شکل ممکن گذشت حتی جیره غذا هم به من نرسید. شب برای خوابیدن باید به نمازخونه بند میرفتم. جایی که شیشه نداشت و من بجز یه لا لباسم هیچ چیز دیگهای نداشتم. جای خواب فقط به اندازه عرض شانهها! و معتادی که تا صبح توی گوشم داستان زندگیش رو میگفت و اینکه خانوادهاش آزادش نمیکنند چون میخوان ترک کنه ولی اون لج کرده و همینجا داره میکشه. فردا صبح من فرقی با یه جسد نداشتم.
فردا نوبت ملاقات بود. تمام مسیر به خودم میگفتم خودتو کنترل کن. نذار بفهمن حالت خوب نیست. از این بدترش هم دیدی. ولی واقعیت این بود که گاهی شدت سختی نیست که باعث شکستن تو میشه کم و زیاد شدنشه. و من کم آورده بودم. تو راه با هیچکس حرف نمیزدم. از اون لحظهها بود که کافیه حتی به مامور دم در سلام کنی و گریهات بگیره. برای اولین بار داداشم برای ملاقات اومده بود. شیشه کابین مثل شیشه تلویزیون شده بود. آدمهای رنگی با لباسهای خوب و صورتهای زنده در مقابل من با ظاهری ژولیده و صورتی سفید. تلقینها کار کرده بود و من داشتم میخندیدم و از موهای بلند داداشم تعریف میکردم که وسط حرف هام بیاختیار گریهام گرفت. انقدر بیمقدمه که مامان و داداشم اول فکر کردن دارن اشتباه میبینن. گوشی رو زمین گذاشتم و دستم رو گذاشتم رو صورتم و مثل دروازه بانی که مهاجم دریبلش زده و با دروازه تک به تک شده وا دادم. چیزی به اونها نگفتم و نمیدونم اون وضع رو به حساب چی گذاشتن ولی انگار توی تلویزیون جلوی بینندهها رسمن کم آورده باشی.
چند روز دیگه به همون وضع گذشت. یه روز یه زندانی که با شلوار سربازی و زیرپیراهن آبی تو بند بود و چند باری دور و ور من پلکیده بود جلو اومد و گفت آقا شما از بچههای اغتشاشاتید؟ گفتم چطور؟ گفت به بچه هاتون بگو به من کاری نداشته باشن. بخدا من کارهای نبودم. فرماندهام دستور داده بود منم محبور بودم. گفتم تو دور و ور ما نپلک ما کاریت نداریم. قبلن رئیس اتاق یه چیزی گفته بود من باور نکرده بودم. اینکه سربازه تو تظاهرات به پای یه دختره تیر زده و از شماها میترسه. ما؟ کدوم ما؟ من که حالی داشتم که هر موجود زندهای زورش بم میرسید. از هر لحاظ ضعیفترین بشر روی زمین بودم. بعد از آزادی سربازو جلوی کلانتری نزدیک چهارراه ولیعصر دیدم. چند ثانیهای چشم تو چشم شدیم و من رد شدم. خیلی نگاه عجیبی بود.
القصه. هر روز وضع من بدتر میشد که بهتر نمیشد. یه روز دوباره منو خواستند دفتر رئیس زندان. از در که داخل شدم عموم رو دیدم. شوکه شده بودم. یعنی انقدر نفوذ داره که منو اینجا ببینه؟ بغلم کرد و طوری که رئیس نشنوه گفت این چه سر و وضعیه؟ چرا با دمپایی؟ کم مونده بود از فرط استیصال زانو بزنم. چرا با دمپایی؟ گفتم عمو اینجا زندانه. کسی نمیتونه کفش بپوشه. در حالیکه لحن مهربونش به حرفایی که میزد نمیخورد میگفت فکر کردید نظام الکیه؟ مگه میشه تقلب بشه؟ من از تو انتظار نداشتم انقدر بچه گانه فکر کنی. و همینطور کلمات محو میشدن. یه مرحلهای هست در اعماق افسردگی که دیگه متوجه هیچ مفهمومی نمیشی. هر چیزی که میبینی مثل نقاشی آبستره است. فقط شکل اجسام رو میبینی و هیچ خاطرهای ازشون نداری. برات هیچ مفهومی ندارن. حرفهای آدمها رو آوا میشنوی. همونقدر برات بدون معنیاند که صدای ماشینها توی خیابون. شاید یک چیز کلی ازشون بخاطرت بمونه مثلن اینکه من یادم مونده عموم با همین فُرمتِ نصیحت که آدمها آخر جملاتشون رو میکشن تا تأثیرگذار باشن مدتی برای من حرف زد. من گرسنهام بود و از وقتی اومده بودم زندان با همین یه شلوار بودم که حالا باید با دست میگرفتمش که از پام نیفته. میخواستم زودتر تموم شه. وقت رفتن رئیس زندان گفت مشکلی نداری؟ هه همون سوال. گفتم بگید شب یه پتو به من بدن. عموم با تعجب به رئیس نگاه کرد و اون به عموم نگاهی کرد که معادل تصویری مثل معروف زندان بود، “زندان نمیکشه کسخل میکنه”. به سرباز گفت منو برگردونه به بند. وقتی رسیدم افسر نگهبان گفت وسایلم رو بردارم و به سالن ده برم. جای کله گندههای مالی.
سالن ده جای خوبی بود. چند تا از بچههای دیگه هم اونجا بودن. به یمن حضور صاحب ورشکسته مجتمع نگین غرب و چند تا کله گنده دیگه سالنتر و تمیز و خوبی بود. من نمیخواستم دیگه از اونجا تکون بخورم. چند روزی گذشت و بدنم شروع به خارش کرد. فهمیدم از اون کثافتی که توش بودم چند تا شپش هم همراهم به اینجا اومدن. نباید کسی میفهمید چون ممکن بود به همون جا برگردم. چیزی به جونم افتاده بود به اسم فوبیای طرد شدن.
نباید کسی خارش بدنم رو میدید. میشد که ساعتها در حالیکه از شدت خارش دوست داشتم بدنم تیکه تیکه بشه توی اتاق مینشستم و دست به بدنم نمیزدم. سعی میکردم بیشتر وقتم رو دور از چشم بقیه بگذرونم. وقتی همه سریال دلنوازن نگاه میکردن من چراغ خونه (آشپزخونه) بودم. وقتی بارون میگرفت من تو هواخوری بودم. وقتی آب گرم میشد اولین نفر تو صف حمام. بعد از یک ماه تصمیم بر این شد که زندانیهای جرائم امنیتی از همه جای اوین به بند ۳۵۰ منتقل بشن. اولین انتقال خوشایند برای ما.
بند ۳۵۰ ساختمان قدیمی و شاید قدیمیترین ساختمان اوین بود. دستشوییها و حمام قدیمی و دیوارهای ضخیم و نمای آجری. دوباره پیش هم بودیم و این بار آدمهایی که دورادور دوستشون داشتیم حالا در یک حیاط کنارمون بودن. زیدآبادی، بهمن احمدی امویی و دیگران. مشکل من همچنان همان بود، گبل. یه روز تو هواخوری کسی که یادم نیست کی بود به پام اشاره کرد که این چیه؟ نگاه کردم حشره کوچک سفیدی با پاهای زیاد داشت راه میرفت. گفتم نمیدونم. گفت شپشه. خواستم با دست بگیرمش گفت نه اینجوری نمیمیره باید بسوزونیش. فندکمو روش گرفتم و از سفیدی کم کم به قهوهای تغییر رنگ داد و افتاد. گفت شپش داره لباست؟ گفتم نه بابا این نمیدونم از کجا اومده. رفتم روی تختم و ذره ذره لباسام رو چک کردم. یکی دو تای دیگه پیدا کردم و با فندک سوزوندم ولی این تازه اول ماجرا بود.
تمام مدت نگاهم مثل میکروسکوپ روی بافت لباسم بود. مخصوصن وقتی با کسی حرف میزدم. همش میترسیدم یکی دیگه شون پیدا بشه و بقیه از راز من با خبر بشن و من منزوی بشم. نمیدونم چه مرگم بود که به کسی نمیگفتم. شاید راهی داشت ولی من از همه روزهایی که گذرونده بودم چشمم ترسیده بود. از گفتگوهای بقیه فهمیده بودم دو راه بیشتر برای ریشه کن کردنشون ندارم. یکی اینکه لباسام زیر آفتاب خشک بشن که دیوارهای بلند حیاط کوچک ۳۵۰ نمیگذاشت مدت زیادی آفتاب به ما برسه و اصولن بند رختها هم مال زندانیهای قدیمیتر بود که اکثرن فعالهای کارگری بودن. راه دوم جوشوندن لباسها بود. فقط چند قابلمه وجود داشت که توش غذای کلی آدم درست میشد. نه روم میشد به مسئول چراغ خونه بگم نه حتی خودم دیگه دلم میاومد از قابلمهای که لباسهای من توش جوشیده غذا بخورم چه برسه به بچههای دیگه. خارشها هیچ لحظهای قطع نمیشدن و وسواس تمیزی و کشتن شپشها و ترس فهمیدن دیگران منو به مرز فروپاشی روانی رسونده بود. گاهی دوست داشتم تمام بدنم رو با چاقو تکه تکه کنم. یک بار جورابم رو روی لوله آب گرم گذاشته بودم تا خشک بشه. بعد از چند ساعت که سراغش رفتم مملو از شپش بود طوری که رنگش از سیاهی به سفیدی برگشته بود. فهمیدم جای گرم باعث رشدشون میشه. جوراب رو دور انداختم. فصل سرما شروع شده بود و من از اینکه خودم رو گرم نگه دارم میترسیدم. اگر کندی زمان لایههایی داشت که مثلن تشکیل میشد از آدمهای منتظر، دقایق پایانی یک بازی برای طرف بازنده، لحظات رسوندن عزیزت به بیمارستان، ثانیههای بعد از جدایی از معشوق و حال یک زندانی، من شاید لایه درونی تری بودم به سمت ایست کامل زمان. به قول زندانیها “حبس تو حبس” شده بودم. تو بازی مافیا شرکت نمیکردم. با اصرار خیلی زیاد بچهها تو فوتبال گل کوچیک فقط توی دروازه میایستادم. روزهای آخر مثل روزهای اول خیلی سخت بود.
آذر ۸۸ آزاد شدم. وقتی رسیدم خونه مامانم ساک وسایلم رو برد و انداخت توی سطل آشغال جلوی در. میخواست چیزی منو یاد زندان نندازه. تا سوزونده نشن از بین نمیرن، نه شپشها نه خاطرات.
منبع: وبلاگ یک سرخپوست خوب