دنیس آرکاند در سال 1986 با فیلم سقوط امپرطوری آمریکا سه گانه ای را در هجو زندگی امروز انسان غربی آغاز کرد که بیش از یک دهه طول کشید تا قسمت دوم آن با نام هجوم بربرها ساخته شود. اما خوشبختانه میان دومین و سومین بخش آن فاصله زیادی نیفتاد و امسال آخرین بخش این سه گانه و کامل کننده آن با نام عصر ظلمت اکران شد. پای حرف های آرکاند نشسته ایم که درباره عصر ظلمت و شخصیت اصلی آن سخن گفته است.
گفت و گو با دنیس آرکاند کارگردان عصر ظلمت
رهایی بخش من هنر است
ترجمه امیر عزتی
ژرژ آنری دنیس آرکاند نویسنده، بازیگر، تدوین گر و کارگردان مشهور کانادایی، متولد 1941 کبک است. در محیطی کاتولیک بزرگ شد و 9 سال به مدرسه ژزوئیت ها رفت. در نوجوانی خانواده اش به مونترال نقل مکان کردند. در این زمان دنیس در سر خیال تنیس باز حرفه ای شدن را می پروراند تا اینکه گذرش به دانشگاه مونترال افتاد و در رشته تاریخ تحصیل کرد. در همین زمان میل به سینما و سپس فیلمسازی را در خود کشف کرد.
در 1963 به انجمن ملی فیلم کانادا پیوست و چند فیلم مستند تهیه کرد که موفق به کسب جوایزی هم شدند. به عنوان یک فعال اجتماعی اولین فیلم بلند مستند خود را در 1970 درباره کارگراان صنایع پوشاک ساخت که مدت ها به نمایش درنیامد. همزمان به کار در تلویزیون نیز پرداخت و فیلمنامه های متعددی نوشت. در اوایل دهه 1970 چند فیلم تهیه کرد که مورد ستایش منتقدان قرار گرفت و سپس باز دیگر به سراغ مستندسازی رفت و تلویزیون را رها کرد. در 1982 مستند Le Comfort et l’indifférence او برنده جایزه بهترین فیلم انجمن منتقدان سینمایی کبک شد.
در 1986 اولین بخش از سه گانه معروف خود با نام سقوط امپراطوری آمریکا را جلوی دوربین برد که پرفروش ترین فیلم سینمای کانادا تا آن زمان شد و جوایز متعددی از جشنواره های داخلی کانادا، همچنین جایزه فیپرشی از جشنواره کن را دریافت کرد و سرانجام به مراسم اسکار نیز راه یافت. این اولین فیلم کانادایی بود که نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی می شد. سه سال بعد آرکاند توفیق گسترده بین المللی را بار دیگر با عیسای مونترال تجربه کرد. این بار در کنار جوایز داخلی، جایزه ویژه داوران کن نیز نصیب اش شد. در 1993 اولین فیلم انگلیسی زبان خود را با نام عشق و بقایای انسان کارگردانی کرد. سپس دو سال را صرف نوشتن دومین قسمت سه گانه خود با نام هجوم بربرها کرد که در سال 2003 به نمایش در آمد. فیلم برنده جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره کن و نامزد جایزه گولدن گلاب بهترین فیلم خارجی و نامزد اسکار بهترین فیلمنامه و برنده اسکار بهترین فیلم خارجی شد. امسال پس از 20 سال از آغاز سه گانه، آخرین بخش آن پس از انتخاب به عنوان فیلم اختتامیه کن 2007، پخش بین المللی پیدا کرده است. بهتر است آن را از زبان خود آرکاند بشنوید…
ایده اصلی عصر ظلمت از کجا پیدا شد؟
بعد از نمایش موفقیت آمیز هجوم بربرها به مدت یک سال تمام دنیا را گشتم و مرتب مصاحبه کردم. کن و سال بعد اسکار و غیره که جمعاً یک سال طول کشید. سه ماه بعد این فکر به سراغم آمد که “آیا کسی هست که بخواهد کارهایی را که من انجام دادم، انجام بدهد”. بدین ترتیب شروع به خلق یک شخصیت کردم. کسی که هرگز در تلویزیون ظاهر نشده، میکروفون جلوی صورتش گرفته نشده، اما مرتباً در حال خیالبافی است و دوست دارد آدمی باشد که نبض جامعه را در دست دارد، با او مرتب مصاحبه بشود و با ستارگان سینما آشنا باشد.
پس ژان مارک لبلان این طور زاده شد. آیا نقش را برای لابرش نوشتید؟
شخصاً مارک را نمی شناسم، اما در کبک کمدین مشهوری است. قبل از شروع به نوشتن فیلمنامه، یک روز کامل با او روی پروژه دیگری کار کردیم و متوجه شدیم که به چیزهای مشترکی می خندیم. از طرف دیگر همسن شخصیت فیلم و صاحب قیافه ای معمولی بود، اما ازهمه مهم تر از نظر حس طنز در یک سطح قرار داشتیم. برای من نکته چالش برانگیز، تصمیم گرفتن درباره خلق نوع تغییر در زندگی چنین آدمی بود. چه راه حل هایی برای آن می توانستم پیدا کنم؟
رابطه فیلم با دو بخش دیگر سه گانه چیست؟
سقوط امپراطوری آمریکا فیلمی درباره رابطه از هم گسیخته یک زن و مرد بود. هجوم بربرها درباره آدمی مشرف به موت بر اثر سرطان بود و چیزهایی-غیر از دوستانش- که باید آنها را ترک می کرد. با عصر ظلمت سعی کردم به موضوع از هم گسیختگی اجتماعی نزدیک بشوم. فیلم به موضوع هایی جهان شمول مثل آنفولانزای مرغی، عصبیت ناشی از ساعت ها گیر کردن در ترافیک و تلاش بی معنی و حس به تله افتادن می پردازد. ژان مارک به سرگذشت غیر عادی آدم ها گوش می کند اما کاری برای کمک به آنها از دستش ساخته نیست. همسرش کسی که همه ما او را به عنوان زنی مدرن ارزیابی می کنیم- زن فعالی است. خانه ای زیبا دارند، ولی وقتی برای صحبت با همدیگر ندارند. این زندگی برای ژان مارک غیر قابل تحمل می شود و او به دنبال راه خروج می گردد.
به عنوان کارگردان، یک فیلم برای شما راهی برای “کاهش معضلات” اجتماعی است؟
یک جمله معروف هالیوودی وجود دارد: “اگر پیامی دارید با وسترن یونیون تماس بگیرید”. نمی توانم بگویم درباره دنیایی که در آن زندگی می کنیم حرفی برای گفتن ندارم، فقط قصه ای برای تعریف کردن دارم. اما قطعاً قصه ای است که بعضی عناصر سمبلیک هم در آن وجود دارد. همان طور که نمی خواهم یک درام تیره و تار بسازم، دوست ندارم یک کمدی 90 دقیقه ای هم بسازم. فیلم های من همیشه نمایش دهنده موقعیتی متغییر میان کمدی، تراژدی، سمبلیک و ملودرام است. به همین خاطر من یک فعال سیاسی نیستم، فیلمسازم. چون در موقعیتی هستم که می توانم هر دو طرف دعوا را ببینم.
زندگی ژان مارک کسالت بار و بدون عشق، اما رویاهایش پر از زن هایی است که او را ستایش می کنند…
آن رویاها هم خلاء احساسی و هم خلاء جنسی او را پر می کنند. همه چیز با گفتن جمله “نگران مادرم هستم” در رختخواب از سوی او به همسرش و شنیدن جواب “که این طور” از او که سرگرم بازی با Gameboy است، آغاز می شود. ژان مارک به کلبه ای که در حیاط منزل دارد می رود و در آنجا با دایان کروگر روبرو می شود. دختر از او می پرسد “حال مادرت چطوره؟”. این جمله ای است که او همیشه می خواسته از زبان همسرش بشنود و هرگز نشنیده است. اگر قرار باشد محبوبی خیالی داشته باشید، دایان کروگر را گیلاس شامپاین در دست و کنار شومینه، تصور می کنید. خیال حد و مرزی ندارد.
فیلم شخصیت های تازه ای را به ما معرفی می کند، اما حس طنزی مشابه با سقوط امپراطوری آمریکا و هجوم بربرها دارد.
این آخرین بخش تریلوژی من است. بعد از سقوط امپراطوری آمریکا و هجوم بربرها نوبت چیست؟ عصر ظلمت. حس می کنم در حال پیشروی به طرف نوعی قرون وسطی(در ادبیات به عصر ظلمت معروف است) هستیم. تمی بود که می خواستم روی آن کار کنم، قرون وسطی نماینده چه چیزی است؟ جنگ علیه اسلام، کافرها، صلیبیون. در حال حاضر در موقعیتی یکسان قرار داریم. از طرف دیگر اشاره به زنانی است که دوست دارند دست نیافتنی جلوه کنند و مردها برایشان شعر بخوانند.
آیا شانسی برای نجات ژان مارک وجود دارد؟
فرصت هایی هست. اما بهترین فرصت کدام است، نمی دانم. آخر فیلم با نشان دادن تابلویی از سزان-سیب هایی درون یک ظرف- چیزی شخصی به آن اضافه کردم. رهایی بخش من هنر است. راه نجات من ساختن فیلم است، اما قرار نیست ژان مارک هم این راه را انتخاب کند. شاید به شهر برگردد، شاید هم در کنار دریا بماند. مهم کاری نیست که می کند، چیزی است که فهمیده. مکان هم اهمیت ندارد. می شود وسط یک شهر بزرگ هم آرامش را پیدا کرد. چیزی که باید پیدا کنید آرامش و سکون است.