تیلی اِلِسن
ترجمهی محمد موسوی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
اینجا وایسادم اتو میکنم، چیزی که از من خواستی مثل اتوی داغ دیده عقب و جلو میره.
«امیدوار بودم وقت بذاری و بیای تا باهم در مورد دخترت صحبت کنیم. مطمئنم میتونی کمکم کنی تا درکش کنم. اون یه نوجون هستش که نیاز به کمک داره و کسی ه که من عمیقا علاقه دارم کمکش کنم.»
«کی کمک لازم داره.»… حتی اگه بیام، چه کمکی میکنه؟ فکر کردی چون من مادرش هستم کلیدش دست منه، یا فکر کردی یه جورایی میتونی از من به عنوان کلید استفاده کنی؟ نوزده سال عمر کرده، تمام این مدت رو دور از من، بیرون از من بوده.
کِی اصلا وقت میشه که بیاد بیارم، سوا کنم، سبک سنگین کنم، تخمین بزنم، جمع بزنم؟ باید از یه جایی شروع کنم بعد یه اتفاق دیگه میفته حواسم پرت میشه، باید دوباره از اول شروع کنم. تمام چیزهایی که انجام دادم و ندادم هوار میشه سرم، بگذریم از چیزهایی که باید میشد و چیزهایی که از کنترل خارج شد.
بچهی زیبایی بود. اولین و تنهاترین موقع تولد، از بین پنج تایی که داشتیم. نمیتونی حدس بزنی چقدر موقیت فعلی براش جدید وسخت باشه تو این دلرباییش، تمام اون سالها که حس میکرد توی خونهی خودشه نشناختیش، یا وقتی که مینشست و زل میزد به عکسهای بچگیاش، و بارها و بارها وادارام میکرد که بهش بگم چقدر خوشگل بوده – چقدر خوشگل شده، من هم میگفتم – هنوزم همینطوریه، برای چشمایی که ببینن، ولی چشم بینا کَمه، وجود نداره، خود منم همینطور.
بهش شیر دادم، امروزیا فکر میکنن شیر دادن مهمه. به همشون شیر دادم، اما برای اون، با تمام سختیهای اولین مادر شدن، درست اونطور که کتابها اون وقتها میگفتن عمل کردم. گرچه گریه هاش مثل پُتک تو سرم میخورد و رعشه میگرفتم و سینه هام از ورم درد میکرد، صبر میکردم تا طبق زمانبندی به وقتش بهش شیر بدم.
چرا اینهمه بها میدادم؟ اصلا نمیدونستم که آیا اهمیت داره یا اصلا منظور از این کارا چیه؟.
بچهی زیبایی بود. حبابهای درخشانی از صدا بیرون میداد. عاشق تحرک بود، عاشق رنگ و آهنگ و بافت بود. دراز میکشید روی کف و با اون بالاپوش آبی رنگش، کَف رو چنان در شعف، سخت میمالید که دستها و پاهاش محو میشدند. برای من یک معجزه بود. اما وقتی هشت ماهه شد مجبور شدم طول روز بگذارمش پیش زن همسایه در طبقهی پایین که برای اون زن مثل معجزه نبود، آخه کار میکردم یا دنبال کار میگشتم و بخاطر پدر امیلی که گفته بود «نمیتونم بیشتر از این…» ( توی یادداشت خداحافظی نوشته بود) «کمبودهام رو با شما تقسیم کنم.»
نوزده ساله بودم. قبل از خلاص شدنم بود، قبل از برنامه دولت برای اشتغالزایی تو دورهی رکود اقتصادی بود. همین که از اتوبوس پیاده میشدم شروع میکردم به دویدن، بدو از پلهها بالا میرفتم، اونجا بوی اسید میداد، خواب بود یا بیدار از خواب میپروندمش، من رو که میدید بغضش میترکید و هق هق گریه میکرد که نمیتونستی آرومش کنی، گریهای که هنوز تو گوشهامه.
بعد از مدتی یه کار توی آشپزخونه پیدا کردم که کارش شب بود پس میتونستم روزا باهاش باشم، اینطوری خوب بود. ولی به جایی ختم شد که مجبور شدم بیام پیش خونوادهی شوهرم و بسپارمش به اونا.
خیلی طول کشید تا پول جمع کنم که مخارجش رو بتونم بدم. بعد هم که آبله مرغون گرفت و مجبور شدم بازم منتظر بمونم. بالاخره وقتی اومد، بسختی میشناختمش، مثل پدرش سریع و عصبی راه میرفت، شبیه پدرش شده بود، لاغر، لباسهای بنجل قرمز تنش بود که پوستش رو زرد کرده بود و روی گودیهای آبله درخشش زنندهای داشت. تمام شیرینیهای طفولیتش رفته بود.
دو ساله بود. میگفتن اونقدری بزرگ شده که بذارمش مهد کودک، اون وقتها چیزهایی رو که الان میدونم نمیدونستم – از فرسودگی روز طولانی، و زخمهای بهبودناپذیر زندگی دسته جمعی تو این مهدکودکها که فقط یه نوع پارکینگ برای بچه هان.
بگذریم که حتی دونستن این چیزها هم چیزی رو عوض نمیکرد. جای دیگهای نبود. تنها جایی بود که میشد کنار هم باشیم، که من شغلم رو حفظ کنم.
و حتی بدون اینکه بدونم، میدونستم. خبر داشتم از معلمی که بدجنس بود چون تمام این سالها تو حافظه م دلمه بسته، اون پسر کوچولو که اون گوشه قوز میکرد، و اون زن که داد میزد «چرا بیرون نرفتی؟ چون الوین تو رو میزنه؟ این که دلیل نمیشه، برو بیرون ترسو.» میدونم که امیلی ازش متفر بود با اینکه مثل بقیه بچهها هر صبح منو نمیچبید و التماسم نمیکرد که «مامان نرو».
همیشه یه دلیل برای تو خونه موندن داشت. ماما، مریض بنظر میآی. ماما، حالم خوب نبست، معلما امروز نمیان، اونا مریضن. ماما، امروز نمیشه بریم، دیشب اونجا آتیش سوزی بوده. ماما، امروز تعطیله، مدرسه نیست، خودشون بهم گفتن.
اما هیچ وقت مستقیما مقاومت نمیکرد، هرگز نافرمانی نکرد. فکر بقیه بچهها میافتم توی سه، چهار سالگی شون – مثله بمب بودن، بد خلقی هاشون، چغلی کردنهاشون، خواسته هاشون – بعد یدفعه حالم بد میشه. اتو رو میذارم زمین. چه چیز دورن من همچین خوبیای رو در اون ایجاب میکرد؟ چه بهایی براش داشت، بهای اینقدر خوب بودن؟
پیر مردی که اون پشت زندگی میکرد یبار با ملایمت خاص خودش گفت «وقتی به امیلی نگاه میکنی بیشتر بهش لبخند بزن.» چی توی چهرهی من بود وقتی بهش نگاه میکردم؟ عاشقش بودم. همهی آثار عشق تو نگام بود.
همیشه با بقیه بود یادمه چیزی که گفت، و روی گشاده بود که من نثارشون میکردم نه مراقبت و سخت گیری و دلواپسی – ولی برای امیلی دیگه خیلی دیر شده بود. راحت لبخند نمیزد، چه برسه اونطور که تقریبا همیشه برادراش و خواهراش میخندیدند. چهره اش محزون و گرفته شده، اما وقتی که بخواد، لبخند چه جریانی پیدا میکنه. شما حتما باید پانتومیم هاش رو دیده باشین، از استعداد نادرش برای اجرای کُمدی روی صحنه گفتین که چه خندهای از حضار به راه میندازه که چقدر ناز تشویقش میکنند و ادامه میدن و نمیخوان که اجازه بدن بره.
این قضیه از کجا شروع شد، این کُمدی؟ همچین استعدادهایی نداشت وقتی که بار دوم برگشت پیشم، وقتی دوباره مجبور شده بودم دوباره بفرستمش بره. حالا دیگه یه بابای تازه داشت که دوست داشتن رو یاد بگیره، و فکر میکنم که دورهی بهتری بوده.
به جز وقتهایی که شبها تنهاش میگذاشتیم، به خودمون میگفتیم که دیگه بچه نیست.
ازمون میخواست «مامان نمیشه یه وقت دیگه برین، مثلا فردا؟»
«رفتنتون که زیاد طول نمیکشه؟ قول میدین؟»
وقتی که برمی گشتیم، درب جلویی باز بود، و ساعت وسط هال رو زمین بود. کاملا بیدار بود. «یکم بیشتر طول کشید. گریه نکردم. سه بار صداتون زدم، فقط سه بار، بعد دویدم طبقهی پایین تا در رو باز بذارم تا بتونید زودتر بیاید. ساعت بلند بلند حرف میزد، انداختمش دور، چیزایی که میگفت منو میترسوند.»
دوباره گفت که ساعت بلند حرف زده اون شب رفته بودم بیمارستان تا سوزان رو به دنیا بیارم. بخاطر تَبی که قبل از سرخک میاد هذیون میگفت، ولی تمام طول هفتهای که نبودم کاملا سرِ عقل بود و هفتهی بعدش که خونه بودیم نمیتونست به من و بچه نو رسیده نزدیک بشه.
خوب نشد، همینطور پوست و استخون مونده بود، لب به غذا نمیزد، و هر شب پشت سر هم کابوس مییدید. هر شب منو صدا میکرد، و من هم خسته و کوفته خواب آلود بلند میشدم «چیزی نیست عزیزم، برو بخواب، همه ش خواب بوده،» و اگه بازم صدام میکرد، اینبار با لحنی جدی تر میگفتم «دیگه برو بخواب، امیلی، چیزی نیست که باعث ناراحتیت بشه.» دوبار، فقط دوبار، وقتی مجبور بودم به هر حال برای سوزان بیدار بشم، میرفتم پیشش و کنارش مینشستم.
حالا که دیگه خیلی دیره شده ( حتی اگه بهم اجازه میداد بغلش کنم و دلداریش بدم مثل وقتایی که برای بقیه انجام میدادم) حتما بیدار میشدم و به محض ناله کردنش یا بیتابیهای مداومش میرفتم کنارش. «هنوز بیداری، امیلی؟ چیزی میخوای برات بیارم؟» ولی جواب همیشه یه چیزه: “ نه، من خوبم، مادر برگرد برو بخواب.»
توی کلینیک منو ترغیب کردن تا بفرستمش توی یکی از این خونههای بهگرایی بیرون از شهر جاییکه میتونه غذا و مراقبتی رو که شما نمیتونید براش تامین کنید داشته باشه، و شما هم آزادین تا روی بچهی تازه بدنیا اومده تمرکز کنین. هنوز هم بچهها رو به همچین جاهایی میفرستن. تصاویری رو توی صفحات اجتماعی دیدم که یه زنهای جوان شیک و اتو کشیده اموری رو ترتیب میدن تا برای این کار پول جمع کنن، یا تخم مرغهای عید پاک رنگ آمیزی میکنند یا جورابهای کریسمس برای بچهها پر میکنن.
هیچوقت از بچهها عکس نمیذارن پس نمیدونستم که هنوز دخترها اون روبانهای گندهی قرمز رو هنوز میپوشن با اون چهرههای بلا گرفته، هر یکشنبه که پدر و مادرها میتونن بیان به دیدنشون مادامی که خلاف آن تشخیص داده شود – همنونطوری که شیش هفته اول به ما اطلاع دادن.
اُه، جای دلپذیری بود، چمنزارهای سبز و درختهای بلند و بسترهای شیاردار شدهی گلها. بالاتر روی بالکن هر کلبهای بچهها میایستند، دخترها با لباسهای سفید و روبانهای قرمز، و پسرها با کت و شلوار سفید کراواتهای بزرگ قرمز. والدین پایین میایستند و سمت بالا داد میزنند تا شنیده بشن و بچهها سمت پایین تا صداشون شنیده بشه، و بینشون دیوار نامرئی برای جلوگیری از سرایت باکتریهای والدین و ابتلاء به بیماریهای جسمی.
یه دختر ریزه میزه بود که همیشه دستش تو دست امیلی بود. والدینیش هیچوقت نمیاومدن. تو یکی از ملاقاتها دختره دیگه نبود. امیلی با صدای بلند اینطور توضیح داده بود اونو بردن به کلبهی رُز. اونا نمیذارن اینجا با کسی دوست بشی.
هفتهای یبار نامه مینوشت، نوشتههای زحمت بردهی یه بچهی هفت ساله. “ من خوبم، بچه چطوره. اگر نامه هایم را خوب بنویسم یک ستاره میگیرم، دوستتان دارم.” هیچوقت توی نامه هاش ستاره نبود، هر روز براش مینوشتیم، نامه هایی که هرگز نمیتونست بگیره دستش یا پیش خودش نگر داره، فقط میتونست بشنوه وقتی براش میخوندن – اونم یکبار. وقتی که یکی از یکشنبهها جمع شدیم و باهم داد میزدیم و التماس میکردیم که چقدر برای امیلی مهمه، که عاشق نگه داشتن چیزهاس، اجازه داده بشه تا نامهها و کارتهاشو نگه داره، صبورانه برامون توضیح داده بودن که ما واقعا جا برای نگهداری از داراییهای شخصی نداریم.
توی هر ملاقات نحیف تر نشون میداد. بهمون گفتن، غذا نمیخوره.
( برای صبحانه تخم مرغ عسلی با حریرهی آرد ذرت که گلوله هایی خمیر داشته میدادن، اینو امیلی بعدها گفته بود، توی دهنم نگه میداشتم و قورت نمیدادم. همه چیز بد مزه بود به غیر از وقتهایی که مرغ میدادند.)
هشت ماه طول کشید تا از اونجا بیاریمش بیرون و ببریم خونه، و این حقیقت که از هفت پوند وزن از دست رفته اش فقط یکَم برگشته، باعث متقاعد شدن مددکار اجتماعی شد.
بعد از اینکه برگشت عادت داشتم بغلش کنم و بهش محبت کنم، اما بدنش خشک میموند، و بعدش منو پس میزد. کم غذا میخورد. غذا حالشو بهم میزد و من هم نگران زندگی بودم. آه، زرنگی و چابکی جسمی رو داشت، پاهاش روی اسکیت سریع بودند، روی طناب مثل توپ بالا پایین میپرید بالا و پایین، روی تپه جست و خیز میکرد، ولی همهی اینها لحظهای بودند.
در مورد ظاهرش زودرنج شده بود، یک دوره وقتی هر دختر بچهی کوچولویی قرار بود شبیه یه کپی بلوند و تُپُل از شیرلی تِمپل باشه، اون لاغر و اخمو و شکل غریبهها بود. زنگ خونه بعضی وقتها برای امیلی زده میشد، اما بنظر نمیرسید کسی بیاد و توی خونه باهاش بازی کنه یا یه دوست صمیمی داشته باشه. شاید به خاطر این بود که ما زیاد جابجا میشدیم.
یه پسر کوچولو بود که طول دو ترم تحصیلی سخت دوستش داشت. بعدها بهم گفته بود که چطور پِنی پنی از تو کیفم برداشته بوده برای پسره آبنبات بخره. آبنبات شیرین بیان رو دوست داشت و من هم هر روز براش میخریدم. ولی باز جنیفر رو بیشتر از من دوست داشت. مامان، چرا؟ از اون سوالهایی که براش جوابی وجود نداره.
مدرسه باعث نگرانیش میشد. تو دنیایی که چرب زبانی و فرزی با توانایی برای یادگیری اشتباه گرفته میشد اون اینطوری نبود. برای معلمهای که روش زیاد کار میکردن و از دستش کلافه شده بودند اون یک شاگرد بیش از حد وظیفه شناس «کُند و تنبل» بود که سعی میکرد به پای کلاس برسه ولی اغلب اوقات همیشه غایب بود.
اجازه میدادم غیبت کنه، گرچه بعضی وقتها بیماریش خیالی بود.اون وقتا چقدر فرق داشتم با الانم در مورد سخت گیری برای حضور در کلاس در قیاس با بقیهی بچه هام. شاغل نبودم. یه بچهی تازه داشتیم، در هرحال خونه بودم. بعضی وقتها، بعد از اینکه سوزان به حد کافی بزرگتر شد، اونم نمیگذاشتم بره مدرسه، تا همشون پیش هم باشن.
امیلی بیشتر وقتها آسم داشت، کند و سخت نفس کشیدنش باعث میشد تا خونه با صداهای ملایم و کنجکاو پر بشه. دو تا کُمد آیینه دار قدیمی به همراه جعبههای کلکسیونش رو میاوردم کنار تختش. و اونم دانه های تسبیح، گوشوارهی تکی، درِ بطریها و صدف ها، گلهای خشک شده و دونههای شن، کارت پستالهای قدیمی و تراشههای آهن، و همه جور چیزهای تا به تا رو انتخاب میکرد؛ بعد با سوزان شاه و ملکه بازی میکردند، منظره میساختن و اسباب آثاثیه کنار هم میچیدند، و بعد با هیجان پرش میکردن از رعایا و مردم.
اینها تنها اوقاتی بودن که بی سر و صدا با سوزان کنار هم مینشستند. که بیتفاوت از کنازش رد شده بودم، این احساس مسمومی که بین این دو تا بود، اون موازنهی ترسناک جریحه دار کردنها و برآورده کردنها که مجبور بودم بینشون برقرار کنم، که خیلی بد انجامش دادم، تو اون سالهای اولیه.
آه کشمکش بین بقیه هم وجود داره، همه آدمند، نیاز دارند، احتیاج دارند، اذیت میکنند، دل میبَرند – اما بین امیلی و سوزان فقط، نه، از طرف املی نسبت به سوزان فقط اون رنجش و دلخوری که مثل خوره میخورد بود. در ظاهر خیلی واضح بنظر میرسه، اما اینطور نیست، سوزان بچهی دوم، بچهی طلایی با موهایی فرفری و تپل، سریع و شیوا در بیان و جسور، هر چیزی که در ظاهر امیلی شکل اونها نبود؛ سوزان نمیتونست جلوی چیزهای قیمتی امیلی مقاومت کنه، یا گمُشوم میکرد یا از روی شلختگی اونارو میشکست؛ سوزان جوک میگفت و معما طرح میکرد تا باهم بخندن و هلهله کنند ولی امیلی ساکت مینشست ( تا بعدا بهم بگه: این چیستان من بود مامان، خودم به سوزان گفته بودم )؛ سوزان علیرغم پنج سال فاصلهی سنی از لحاظ جسمی فقط یک سال از امیلی عقب بود.
من خوشحالم برای اون رشد فیزیکی کُند که بین و اون و هم سن و سالهاش فاصله انداخته بود، گرچه براش غذاب آور بود. امیلی برای دنیای رقابتهای هراس آور دوران نوجوانی خیلی شکننده بود، برای جذاب موندن و خودنمایی کردن، برای مقایسه کردن همیشگی خودت با تک تک دیگران، برای حسودی کردن، آخ اگه من اون موهای قرمز رنگ رو داشتم، اگه من پوستم این شکلی بود…. به حد کافی خودش رو به خاطر فرق داشتن با بقیه عذاب میداد، همیشه به حد کافی شک داشت به حرفی که میخواست بزنه، به اینکه قبل از حرف زدن کاملا از کلماتش مطمئن باشه، همیشه مواظب باشه — دیگران در مورد من چی فکر میکنن؟ نداشتن اون چیزا که همگی با محرکهای بیرحم فیزیکی تقویت میشدن.
رونی داره صدام میکنه. خودشو خیس کرده و من باید عوضش کنم. کم سابقه بوده همچین گریهای این زمان. اون دوره از مادری رو که گوش آدم مال خودش نیست پشت سر گذاشتم درحالیکه باید همیشه گوش به زنگ باشه و آروم نشینه باوجود گریهی بچه، وقتی بچه صدات میکنه. ما کمی میشینیم و من بغلش میکنم، درحالی که بیرون به شهری نگاه میکنیم که مثل زغال سیاه پهن شده با اون ردیفهای لطیف نور.شوگیلی، نفسی میکشه و توی بغل ام جمع میشه. دوباره ، خواب خواب، میبرمش توی تختش، شوگیلی. کلمهی باحالیه، یه کلمهی خانوادگیه، که از امیلی به ارث ریسیده، این کلمه رو ابداع کرده بود که بگه: آروم بگیر.
این طوری و به طرق دیگهای مُهرش رو کوبیده تو این زندگی، بلند میگم. و تنم میلرزه وقتی اینو میگم. منظورم میدونی چیه؟ کل این چیزایی که از هر طرف گفتم، تا سعی کنم یه رابطهی منطقی داشته باشند؟ من توی سالهای هولناک، بزرگ شدن بودم. سالهای جنگ. خوب یادم نمییاد. داشتم کار میکردم، چهار تا بچه قد و نیم قد داشتم، نمیتونستم براش وقت بذارم، باید کمکم میکرد تا مادری کنم، خونه داری کنم، اونم باید سهیم میشد. هر صبح بحران زده و در آستانهی هیستری، تلاش میکرد ناهار بچهها رو بذاره تو کیفشون، موهاشون رو شونه کنه، کفش و لباسهاشون رو پیدا کنه، اونایی رو که مدرسه داشتن راهی کنه و از بقیه مراقبت کنه، بچهای که در حال گذر بود. با تکالیفی که برادر خواهرای کوچیکترش خط خطی کرده بودند، کتابهاش رو که سوزان بر میداشت و سر جاشون نمیذاشت، تکالیفی که نمیرسید انجام بده. میدوید سمت مدرسهای که توش تک و تنها بود، گم شده بود، جایی که رها شده بود؛ رنج میبرد از آماده نبودن ها، لکنت داشتنها و اعتماد به نفس نداشتنهای توی کلاسهاش.
شبها بعد از اینکه بچهها میرفتن تو تختهاشون وقت کمی براش باقی میموند. با کتابهاش کلنجار میرفت، همیشه در حال خوردن بود( همون سالها بود که اون اشتهای عجیب و غریب رو که تو خانوادهی ما افسانهای بود رو کم کم پیدا کرد) و من هم مشغول اتو کردن، یا آماده کردن غذا برای روز بعد، یا گذاشتن پیامهای صوتی برای بیل، یا پرستاری کردن از بچه بودم. بعضی وقتها برای خندوندن من، یا موقعی که درمونده میشد، شروع میکرد به تقلید کردن ادای معلما و بقیه رو در آوردن.
یبار بهش گفتم چرا از این کارها توی مدرسه تو نماشهای آماتور انجام نمیدی؟ یه روز صبح سر کار بهم زنگ زد، سخت میشد از لابلای گریه هاش فهمید: مادر، من انجامش دادم. من بُردم، من بردم، اونها جایزهی اول رو بهم دادن؛ برام دست زدن و دست زدن، نمیذاشتن من برم.
حالا یک دفعه کسی شده بود برا خودش، درست وقتی که توی زندان تفاوتهاش با بقیه و گمنام بودنش دست و پا میزد.
شروع شده بود، ازش میخواستن توی دبیرستانهای دیگه اجرا داشته باشه، حتی توی کالج ها، بعد توی شهر حتی توی مقاطع ایالتی، اولیش رو که ما رفتیم، فقط اون لحظهای که، لاغرو خجالتی، تقریبا خودش رو توی پردهها غرق کرده بود شناختمش. بعد: گفتم این امیلیه؟ این کنترل، این تسلط، این هیجانات و دلقک بازی هایی که میکشتن آدمو، این افسون، بعد جمعیت یهو میترکید، همه پا میکوبیدند، نمیخواستن این خندهی با ارزش و نایاب از زندگی هاشون بره.
بعدنها: باید یه کاری براش میکردی با همچین استعدادی که داشت – ولی بدون پول و بدون داشتن اطلاع از مسیرش، و اینکه آدم باید چیکار بکنه؟ همه رو گذاشتیم به عهدهی خودش، و استعداد درونش طغیان کرده بود، درونش جمع شده بود و لخته بسته بود، همینطور که رشد میکرد ازش استفاده میشد.
داره میاد، با اون قدمهای دلپذیرش پلهها رو دوتا یکی میکنه و میاد بالا، میدونم امشب خیلی خوشحاله. هر چی که باعث شده بخاطرش زنگ بزنی اتفاق نیفتاد.
مادر قرار نیست هیچوقت اتو زدنتون رو تموم کنید؟ وستلر مادرشو توی صندلی راحتی نقاشی کرده. منم باید مادرم رو کنار تختهی اتو نقاشی کنم. امشب یکی از اون شبایی که تو خودش نیست و قراره همه چیز رو برام تعریف کنه و هیچ چیز مثل یه ظرف خوراکی از توی یخچال نمیتونه سر حال بیارتش.
خیلی دوست داشتنیه. اصلا برای چی ازم خواسته بودین بیام؟ چرا نگران بودین؟ خودش میتونه راهش رو پیدا کنه.
از پلهها میره بالا تا بخوابه. منو با بقیه بیدار نکینن. ولی فکر کردم امتحانات میان ترمتون شروع شده. آه، اونا دوباره برمیگرده اینجا و منو میبوسه و آروم بهم میگه، بعد از چندین سال که قراره مثل اتمها مرده باشیم اینها یه ذره هم اهمیت نخواهد داشت.
قبلا هم اینو گفته بود. بهش اعتقاد داره. ولی امشب که داشتم گذشته رو لایروبی میکردم، و با تمام اون تفصیلات انسان برای من مفهوم بسیار سنگین و معناداریه، و امشب نمیتونم این حرفش رو تحمل کنم.
هرگز نمیخوام اینهارو جمع ببندم. و به اینجا نمیرسم که بگم: دخترم بچهای بود که بندرت لبخند دیگران رو دید. پدرش قبل از اینکه یک سالش بشه منو ترک کرد. مجبور بودم تا شیش شالگیش که کار پیدا کرده بودم رو کار کنم، یا وقتی که فرستادمش پیش آشناهای شوهرم. اون سالهایی که تحت مراقبت بود و نفرت داره ازشون. گرفته بود و لاغر و مثل غریبهها بود توی دنیایی که پرستیژ رو توی بلوند بودن با موهای فردار و گونههای چاه دار میدونستن، کُند بود جایی که فرزی جایزه میگرفت. حاصل یک عشق مضطرب، نه یک عشق افتخار آمیز، بود. مافقیر بودیم و نمیتونستیم زمینهی یک رشد بی دغدغه رو براش فراهم کنیم. من یه مادر جوون بودم، یه مادر حواس پرت. بچههای دیگهای داشتم که زور میبرد بزرگ کردنشون، که نیازهای خودشون رو داشتن. خواهر کوچکترش شبیه همهی چیزهایی که اون نبود شده بود. سالهایی بود که دوست نداشت من لمسش کنم، خیلی چیزها رو تو خودش میریخت، البته زندگیش طوری بود که مجبور بود بریزه تو خودش. خیلی دیر دانش پیدا کردم. خیلی چیزها توی دلش داره که احتمالا چیز زیادی از آونها نخواهیم فهمید. بچهی دوران خودشه، بچهی رکود، بچهی جنگ، بچه ترس.
بذار اینطور بمونه. پس تمام اون چیزهایی که داره شاید شکوفا نشن – ولی مگه توی چند نفر شکوفا میشه؟ اینقدر وقت داری که در کنارش زندگی کنی. فقط کمکش کن تا درک کنه – کمک کن طوری بشه که اونجا دلیلی باشه که بخواد بدونه – که اون، چیزی بیشتر اون لباسیه که روی میز اتو قرار داره، نه درمونده و ناگزیر در مقابل اتو.