مبارزه‌ی فیشر و اسپاسکی

نویسنده

» اولیس

لارا وپنیار

ترجمه‌ی نرگس خادمی

 

داستان جهان در اولیس منتشر می‌شود.

بعد از این که شوهر مارینا مُرد، او تا مدت‌ها بعد از آن، در خواب جیغ می‌کشید. حس می‌کرد صدای جیغ از شکمش بالا می‌دود و او را از درون خفه می‌کند. مارینا هر دفعه از اتاق بیرون می‌دوید و در حالی که روی اسباب‌بازی‌های بچه‌ها سکندری می‌خورد، به سمت فضای باریک بین جالباسی و آینه قدی راهرو می‌رفت و آن‌جا قایم می‌شد. بعد آن قدر بازویش را گاز می‌گرفت تا صدا را خفه کند. بعد از این که صدای جیغ تمام می‌شد، دندان‌هایش را از هم باز می‌کرد و نشانه‌های گرد کوچکی را روی بازویش می‌دید که شبیه تمبرهای پستی نامنظم بودند. جای دندان‌های مارینا تا مدت‌ها بعد از آن که او از جیغ زدن و سوگواری برای شوهرش دست کشید، روی بازویش باقی ماند.

حتی حالا بعد از سی سال گاهی در لحظه‌های خاصی او می‌توانست سوزش آن زخم‌ها را روی بازویش حس کند و این بار او با شنیدن نام “بابی فیشر” از رادیو دوباره آن سوزش را حس کرد. او در خیابان بروکلینِ پوشیده در برف در حال رانندگی به سمت خانه یکی از درمان‌جوهایش بود. صدای رادیو کم بود اما او حس کرد که گوینده رادیو دائما آن اسم را تکرار می‌کند. صدای رادیو را بلند کرد و فهمید درست حدس زده بوده است: بابی فیشر. بابی فیشر مرده بود. بابی فیشر در رِیکیاویک، پایتخت ایسلند مرده بود.

مارینا به یک خیابان فرعی پیچید و ماشین او شروع به خزیدن در مسیر سربالایی لغزنده‌ای کرد که به خانه ایلیا می‌رسید. مارینا مجبور شد ماشینش را در جایی بین دو پشته قهوه‌ای برف پارک کند و در جلویی را زد. بعد بدون آن که منتظر جواب بماند در را باز کرد و وارد شد. در داخل خانه، منظره همیشگی به چشم می‌خورد. ایلیا نحیف و چروکیده با کلاه مخصوص بیماران سرطانی روی صندلی‌اش نشسته بود و پرستار شب که زن جوان تپلی بود، روبروی تلویزیون برفکی چرت می‌زد.

مارینا اسم پرستار شب را صدا زد تا بیدارش کند. زن ناله‌ای کرد و چشم‌هایش را باز کرد. صورتش اخم‌آلود بود و کنار دهانش اثراتی از بزاق خشک شده به چشم می‌خورد. او به خاطر این که مچش را موقع چرت زدن در حین کار گرفته بودند، شرمنده بود اما بیشتر از آن به خاطر بیدار شدن عصبانی بود. وسایلش را با حوصله جمع کرد، زیپ چکمه‌هایش را به آرامی بالا کشید و از در بیرون رفت. در همان حال ایلیا در حالت نشسته به تلویزیون زل زده بود.

او گفت:

مارینا رفت دست‌هایش را بشوید و وقتی به اتاق برگشت دید ایلیا در صندلی‌اش مچاله شده و صورتش از شدت درد پیچ و تاب می‌خورد. مارینا قرص‌های او را داد و بعد برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و روی کاناپه نشست. تلویزیون تکه‌هایی از مسابقه سال ۱۹۷۲ را پخش می‌کرد؛ جمعیت هیجان زده در رِیکیاویک و مسکو. جمعیت هیجان‌زده در تمام ایالت‌ها. آمریکایی‌ها فیشر را تشویق می‌کردند و روس‌ها اسپاسکی را.

ایلیا گفت:

کلمات او کم‌کم نامفهوم شد. مارینا گفت:

در سال ۱۹۷۲ همه دوستان مارینا طرفدار فیشر بودند. در واقع همه یهودیان ساکن روسیه که خود را روشنفکر و آزادی‌خواه می‌دانستند، می‌خواستند فیشر برنده شود. از نظر آن‌ها همه چیزهای متعلق به اتحاد جماهیر شوروی فاسد و فریبکارانه، و ایالات متحده آمریکا مظهر همه چیزهای خوب بود و فیشر هم نماد همه آن چیزهای خوب به حساب می‌آمد؛ چهره عظیم و زیگیلوی دموکراسی.

مخصوصا سرگی، شوهر مارینا یکی از طرفداران دوآتشه فیشر بود. مارینا به یاد می‌آورد که او چطور در حالی که نسخه‌ای از روزنامه پراودا را روی میز زهوار در رفته آَشپزخانه می‌کوبید، گفته بود:

ساشا پسر پنج ساله آن‌ها به هوا پرید و مارینا گفت:

و این کاری بود که هر‌بار سرگی عصبانیتش را در حضور ساشا نشان می‌داد، انجام می‌داد. حتی اگر صد در صد با او موافق بود.

چیزهای زیادی در اتحاد جماهیر شوروی وجود داشت که وجود آن دو را از درون می‌جوید. یک عالمه دروغ و یک عالمه حقارت؛ بزرگ و کوچک. این واقعیت که مارینا را در دوره تحصیلات تکمیلی نپذیرفته بودند چرا که همان موقع به یک یهودی دیگر جا داده بودند. این واقعیت که به سرگی اجازه نداده بودند در یک کنفرانس خارجی شرکت کند چرا که او یکی از اعضای حزب نبود. این واقعیت که آن‌ها مجبور بودند در صف بایستند تا گوشت، کاغذ توالت یا لباس زیر بخرند. لباس‌ زیرهای گشاد و بدقیافه‌ای از پارچه کتان سفید که اصلا قشنگ نبودند و رنگ آن‌ها بیشتر از هر چیزی مارینا را افسرده می‌کرد، چون او تکه‌های کوتاهی از زندگی غربی را در فیلم‌ها و مجله‌ها دیده بود. ماشین‌های زرد، آبی و سبز، خانه‌های صورتی، استخرهای لاجوردی، سینه‌بند‌های قرمز، رژلب‌های قرمز سیر و همه این حسرت‌ها مارینا را بی‌قرار و غمگین می‌کرد. طوری که احساس می‌کرد در دنیایی متروکه، پست و درجه دو اسیر شده است و در همان حال دیگران در دنیایی خارج از دنیای او از زندگی درخشان و فوق‌العاده‌شان لذت می‌برند. مسائل برای سرگی از این هم سخت‌تر بود. او از وقتی که بچه بود همیشه کمبود آزادی را با تمام وجودش احساس کرده بود و به همین دلیل بود که همیشه دوست داشت فریم عینکش کمی‌شل باشد تا از وارد آمدن کوچکترین فشاری به شقیقه‌هایش جلوگیری کند. او هرگز حتی در سردترین روزهای زمستان دستکش نمی‌پوشید، چون انگشتانش در دستکش خفه می‌شدند. وقتی ساشا بزرگ شد دقیقا مثل پدرش شد یا شاید بدتر از او. او هرگز کراوات نمی‌زد و یقه اسکی نمی‌پوشید و همیشه کفش‌هایش را یک شماره بزرگ‌تر می‌خرید.

در پاییز سال ۱۹۷۱ سرگی به مارینا گفت که آن‌ها باید به طور جدی درباره مهاجرت فکر کنند. بعضی از دوستان آن‌ها در حال رفتن بودند و بعضی‌ها هم قبلا رفته بودند. آن‌ها چیزی برای از دست دادن نداشتند. پدر و مادر مارینا مرده بودند و والدین سرگی به جز او دو پسر دیگر هم داشتند. سرگی یک شیمی‌دان با استعداد بود و به احتمال زیاد شغل خوبی در آمریکا پیدا می‌کرد. آمریکا جایی بود که فرصت‌ها در آن نامحدود بود و موفقیت تنها نیاز به استعداد و اراده داشت. سرگی می‌گفت آن‌ها می‌توانند برای اسرائیل ویزا بگیرند و از این طریق به اروپا بروند و از آنجا هم به آمریکا. این کار سخت بود اما غیرممکن نبود. سخت‌ترین قسمت کار گرفتن ویزای خروج از دولت شوروی بود. درخواست ویزای خیلی از افراد رد می‌شد. از جمله دوستانشان، اندرو و نینا باتکین که بعد از رد شدن درخواستشان حالا در وضعیتی برزخی زندگی می‌کردند. دولت شوروری آن‌ها را به جشم یاغی نگاه می‌کرد و هر دویشان از کار اخراج شده بودند. اندرو اتاقک‌های یک پناهگاه دور‌افتاده را رنگ می‌کرد و نینا در یک مدرسه مخصوص ناشنوایان کار نظافت را به عهده گرفته بود و کولیا، پسر آن‌ها بعد از بیرون آورده شدن از کودکستان، تحت سرپرستی مادربزرگ روان‌پریشش قرار گرفته بود. مارینا می‌ترسید سرنوشتی شبیه آن‌ها پیدا کنند و می‌توانست حس کند که سرگی هم از این مسئله می‌ترسد.

آن‌ها همه زمستان و بخشی از بهار را به بحث درباره این موضوع گذراندند که آیا درخواست ویزا به ریسک آن می‌ارزد یا نه. در ماه مِی وقتی موضوع مسابقه بین اسپاسکی و فیشر به عنوان نوعی جنگ سرد بین آمریکا و شوروی، برای اولین بار در روزنامه‌ها مطرح شد، سرگی با حالتی هیجان‌زده گفت که قصد دارد اجازه بدهد این مسابقه سرنوشت آن‌ها را تعیین کند. اگر فیشر برنده شد آن‌ها برای ویزای خروج درخواست خواهند داد و اگر باخت در شوروی خواهند ماند. مارینا این حرف او را خیلی جدی نگرفت و شروع به جستجوی خانه‌ای ییلاقی برای تابستان کرد.

او خانه‌ای کوچک در روستایی به نام اوسلکی پیدا کرد. خانه روی تپه‌ای واقع شده بود که دقیقا کنار ایستگاه راه‌آهن بود. مارینا به سرگی گفت:

آن خانه خیلی زشت بود. خانه‌ای قهوه‌ای رنگ که رنگ صورتی پشت‌دری‌هایش پوسته پوسته شده بود. ظاهر خانه به نظر مارینا رقت‌انگیز بود.

اوسلکی ۳۳ کیلومتر با مسکو و ۱۳۳ کیلومتر با رِیکیاویک فاصله داشت و ساعتش 4 ساعت جلوتر بود. سرگی کسی بود که فاصله و اختلاف زمانی را محاسبه کرد و به نظرش آمد که حالا دنبال کردن مسابقه در زمانی نزدیک‌تر به زمان واقعی‌اش، راحت‌تر است. روز اول وقتی بیدار شد گفت:

مارینا ناله‌ای کرد و از جایش بلند شد. او شنلی روی لباس خوابش انداخت و به دستشویی داخل حیاط رفت. گرمای صبح و غباری که روی گل‌ها را گرفته بود، وجود او را از احساسی خوشایند پر کرد.

آن‌ها در بالکن صبحانه خوردند. سرگی فقط به اندازه خوردن کمی‌ نان و پنیر وقت داشت و بعد از آن دوان دوان به ایستگاه می‌رفت اما ساشا همیشه درخواست فرنی می‌کرد. مارینا آن را در یک قابلمه بزرگ می‌پخت و بعد آن را در کاسه‌های کم عمق می‌ریخت و توده‌ای از کره زرد و کمی ژله سیب وسط هر کاسه می‌گذاشت. آن‌ها فرنی‌شان را به آرامی می‌خوردند تا بتوانند مدت بیشتری از غذای لذیذشان لذت ببرند.

بعد از صبحانه مارینا ساشا را به جنگل می‌برد تا توت بچینند. آن‌ها در ماه جولای توت‌فرنگی و در ماه آگوست زغال‌اخته می‌چیدند. ساشا یک سطل پلاستکی کوچک به دست می‌گرفت و مارینا ظرف آلومینیومی ‌بزرگی را حمل می‌کرد. او عاشق صدای تقه‌ای بود که زغال اخته‌ها موقع برخورد با ته ظرف ایجاد می‌کردند. بعد از برگشتن به خانه ساشا مشغول خمیر‌بازی می‌شد و مارینا با توت‌ها سرگرم می‌شد. توت‌ها ریز و مرطوب بودند، بعضی از آن‌ها خراب شده بودند و بقیه هم کال بودند. پاک کردن آن‌ها زمان زیادی می‌گرفت اما مارینا این کار را دوست داشت.

بعد از ناهار مارینا لباس‌های ساشا را در‌می‌آورد تا او را برای خواب بعدازظهرش آماده کند و همان‌طور که لباس‌های او را یکی یکی در‌می‌آورد، تک تکشان را بو می‌کرد. شلوار او بوی خاک باغ را می‌داد، ژاکتش بوی خمیر مخصوص بازی و بلوزش بوی ژله سیب. این بوها مخصوص ساشا بود و مارینا عاشق آن‌ها بود.

او از زمان خواب ساشا برای کار کردن روی پایان‌نامه‌اش استفاده می‌کرد. تابستان سال ۱۹۷۲ به شکلی استثنایی گرم بود و موقع خواب ساشا با داغ‌ترین ساعت‌های روز منطبق بود اما گرمای هوا در داخل باغ قابل تحمل‌تر بود. مارینا پتویی زیر یک درخت پهن می‌کرد و با کتابی در دست آنجا دراز می‌کشید. او یک ماشین تایپ و پنج صندوق کتاب درباره روانشناسی رفتاری همراه خودش به خانه ییلاقی آورده بود. اما ماشین تایپ کاملا بی‌استفاده مانده بود و هربار که سرگی مارینا را به خاطر کار نکردن سرزنش می‌کرد، او می‌گفت: «فعلا دارم تحقیقاتم رو کامل می‌کنم». اما او بیشتر وقت‌ها کتاب را روی پتو می‌انداخت و همان‌طور که روی پتو دراز کشیده بود به تاریکی باغ و خاک نرمی که نزدیک صورتش بود خیره می‌شد. او وقتی ساشا را حامله بود میل عجیبی به خوردن خاک داشت اما چیزی که الان می‌خواست این بود که سرگی به باغ بیاید و همان‌جا روی آن پتو با او عشق‌بازی کند و بدن برهنه او را به داخل خاک فشار بدهد، مارینا تصور می‌کرد که با این کار او اول احساس گرما خواهد کرد اما بعد که بدن او بیشتر در زمین فرو برود هوا خنک و خنک‌تر خواهد شد تا جایی که او کاملا در زیر زمین ناپدید شود.

مارینا هیچ وقت درباره این تمایلات چیزی به سرگی نگفت. آن‌ها هیچ‌وقت به شکل واقعی درباره روابط جنسی صحبت نمی‌کردند. در واقع لزومی ‌برای این کار حس نمی‌کردند.

مارینا هر شب روی بالکن خانه ییلاقی منتظر سرگی می‌ماند. قطار او ساعت شش و ربع می‌رسید. آن موقع در ریکیاویک ساعت هنوز دو و ربع بعدازظهر بود اما این که ساعت در ریکیاویک چند بود برای مارینا واقعا اهمیتی نداشت. سرگی همیشه کیسه‌هایی پر از نان و کره و مرغ و میوه با خودش می‌آورد، چون فروشگاه دهکده خیلی چیزها را نداشت. او همیشه موقع حمل کیسه‌ها پشتش را کاملا صاف نگه می‌داشت طوری که انگار می‌خواست وانمود کند کیسه‌ها ابدا سنگین نیستند. او در آن تابستان ریش پرپشتی گذاشته بود که روی صورت جوانش مضحک به نظر می‌رسید. پیراهن سفیدش همیشه خیس عرق بود و لکه‌های عرق در زیر بغل و پشت او پخش می‌شد و وقتی پیراهن او به بدنش می‌چسبید، لاغرتر از آنچه بود به نظر می‌رسید.

 مارینا هربار که به آغوش او می‌خزید و دست‌هایش را در پشت او قفل می‌کرد، می‌توانست مهره‌های او را بشمارد. ساشا در این مواقع از پشت بوته‌ای بیرون می‌پرید و با تفنگ اسباب‌بازی‌اش به سرگی شلیک می‌کرد یا هزارپایی را زیر دماغ او تکان می‌داد یا پاهای او را محکم می‌گرفت و جیغ می‌زد:

بعد دوباره می‌دوید تا بازی کند، در حالی که مارینا تمام این مدت کاملا بی‌حرکت در آغوش شوهرش می‌ماند.

سرگی می‌گفت: «عزیزم، عزیزدلم» و وقتی مارینا خودش را بیشتر و بیشتر به او می‌چسباند، خم می‌شد تا گردن او را ببوسد.

بعضی وقت‌ها سرگی به او می‌گفت «گاو شیری من» و مارینا نمی‌دانست چرا. سال‌ها بعد وقتی مارینا این موضوع را به دخترش گفت او جواب داد:

اما واقعیت این بود که سرگی می‌خواست بگوید عاشق ماریناست. و مارینا نمی‌دانست چطور باید برای دخترش توضیح بدهد. سرگی به ساشا هم می‌گفت: «رهبر گوزها» یا «آقای آب دماغ» و او را بیشتر از هر کسی در دنیا دوست داشت.

آن‌ها برای شام غذایی مناسب هوای گرم می‌خوردند: سوپ کلم، سیب زمینی سرد، کمپوت، توت و خامه ترش. سرگی آنقدر تند می‌خورد که خرده‌های غذا داخل ریشش گیر می‌کرد و همیشه چند قطره سوپ روی سینه لباسش می‌ریخت.

بعد از خوردن سوپ موقع خواندن پراودا بود. روزنامه‌ای که هر روز خبرهای تازه را از ریکیاویک می‌آورد و به خاطر همین بحث غالب هر شب موضوع شطرنج و مسابقه بین فیشر و اسپاسکی بود.

سرگی با چنگالش به صفحه‌ای در روزنامه اشاره کرد و گفت:

در ماه مِی وقتی سرگی گفته بود اجازه می‌دهد نتیجه این مسابقه برای سرنوشت آن‌ها تصمیم بگیرد، مارینا حرف او را شوخی فرض کرده بود اما حالا با دیدن هیجان و استرس او که هر روز بیشتر از روز قبل می‌شد می‌فهمید که اشتباه کرده است.

-فکر کنم دولت یه بلایی سر اون آورده.

ساشا خیلی زود یاد گرفت بگوید ریکیاویک. او این اسم را جوری تلفظ می‌کرد که انگار دارد اسم یکی از غول‌های قصه‌های پریان را می‌گوید: رررییک یاویک.

معمولا وقتی شام آن‌ها تمام می‌شد سرگی قیچی را برمی‌داشت پراودا را به قطعه‌های مربعی کوچک تقسیم می‌کرد و به دستشویی داخل حیاط می‌برد. او همراه با ساشا در آن‌جا رژه می‌رفتند و در حالی که آهنگی نظامی می‌خواندند، وانمود می‌کردند که کارشان نوعی فعالیت دلیرانه بر ضد دولت شوروی است و نایابی کاغذ توالتِ واقعی اصلا نقشی در ماجرا ندارد.

یکی از لذت‌های سرّی مارینا این بود که روز بعد یواشکی تکه‌های پراودا را بخواند. دستشویی آن‌ها فوق‌العاده تمیز و جادار بود و اصلا بو نمی‌داد. در طول روز نوری که از پنجره بالایی به درون می‌تابید برای خواندن کاملا کافی بود. مارینا همیشه روزنامه‌ها را بیشتر از آن که برای گرفتن اطلاعات بخواند برای سرگرمی ‌می‌خواند. او از این که بعضی آدم‌ها از جمله سرگی نیاز شدیدی به خواندن روزنامه داشتند متنفر بود و از اعتقاد آن‌ها به این که دانستن اتفاقاتی که افتاده-که اکثرا با تاخیر، ناقص و اشتباه ارائه می‌شد- آن‌ها را به اعضای فعال جامعه تبدیل می‌کند بدش می‌آمد. برای مارینا خواندن اخبار در داخل دستشویی کافی بود. تکه‌هایی ناصاف و به هم ریخته از روزنامه که در اثر رطوبت خیس شده بود. «یک دانش آموز کلاس دهم، گالایا کولباسینا جایزه مسابقه طراحان جوان را از آن خود کرد. مهارت و اطلاعات او در زمینه ویژگی‌های تکنیکی طراحی، داوران مسابقه را تحت تاثیر قرار داد» اسلوبودان‌ها چهارصد و پنجاهمین سالگرد بنا نهادن شهر باشکوهشان اسلوبودا را جشن می‌گیرند» « تئاتر بلشویی صبح‌ها خانم پروانه و شب‌ها دریاچه قو را نمایش خواهد داد» «کارگران همه کشور‌ها متحد می‌شوند».

خواندن تکه‌پاره‌های پراودا مارینا را از احساس راحتی عجیبی سرشار می‌کرد. او در آن مکان دنج تنها، آرام و فارغ بود، در حالی که افراد دیگر زندگی خودشان را می‌کردند. بچه ها در مسابقه طراحان شرکت می‌کردند، بالرین‌ها می‌رقصیدند، اسلوبودان‌ها جشن گرفته بودند و کارگران متحد می‌شدند. همان‌جا بود که مارینا فهمید اصلا از بودن در شوروی ناراحت نیست و همانجا بود که تصمیم گرفت اگر فیشر مسابقه را باخت خیلی ناراحت نشود.

یک شب در میانه جولای سرگی به خانه آمد و در حالی که روزنامه‌ای را روی ران مارنیا می‌کوبید گفت:

مارینا روزنامه را گرفت و شروع به ورق زدن آن کرد تا این که بالاخره یک مطلب ریز درباره مسابقه در آخر صفحه شش پیدا کرد. او گفت:

سرگی با خنده گفت:

سرگی با لحنی تمسخرآمیز گفت:

سرگی گفت:

او پراودا را برداشت و از خانه بیرون دوید. و به جایی رفت که همیشه آرامش را برقرار می‌کرد. او آنجا نشسته بود و بی‌هدف روزنامه را ورق می‌زد تا این که ساشا با چوبی به در دستشویی کوبید و گفت:

وقتی مارینا جواب نداد او دوباره در زد بعد صورتش را به درزی بین تخته‌ها فشار داد و گفت:

مارینا مجبور شد بیرون بیاید. دعوای آن‌ها با سرگی تا آخر شب وقتی که آن‌ها در سکوتی ناشی از عصبانیت روی تخت‌خواب گرمشان دراز کشیدند ادامه پیدا کرد. سرگی به خاطر زود عصبانی شدن مارینا از او شکایت کرد و مارینا با لگد به پای او کوبید. سرگی به سمت او غلتید و پرسید که دقیقا چه چیزی او را راضی می‌کند؟ آن‌ها عشق‌بازی مختصری کردند که اصلا خوب نبود. بعد از آن سرگی خوابش برد اما مارینا از جایش بلند شد و بیرون رفت.

روی بالکن ایستاد. به تاریکی باغ نگاه کرد و به صدای جیرجیرک‌ها گوش داد. او دلش نمی‌خواست مهاجرت کند و حالا این نکته کاملا برایش روشن بود. اما نکته دیگری هم بود و آن این بود که اگر نخواهد مهاجرت کند سرگی را از دست خواهد داد.

موج گرما به اوج رسید. باتلاق‌های زغال سنگ در نزدیک مسکو آتش گرفتند و دود آن‌ها به خانه ییلاقی رسید. در فروشگاه دهکده همه درباره آتش‌سوزی‌ها حرف می‌زدند. گزارش‌هایی حاکی از آن بود که بعضی خانه‌ها در اثر آتش‌سوزی با خاک یکسان شده‌اند و بیمارستان‌ها مملو از قربانیان سوخته است. مارینا از سرگی پرسید که آیا عاقلانه‌تر نیست که به مسکو برگردند. پاسخ سرگی منفی بود. او گفت:

پراودا چیز زیادی درباره آتش‌سوزی‌ها نمی‌نوشت. مارینا دائما دنبال اخبار خسارات آتش‌‌سوزی بود اما در نهایت تنها چیزی که پیدا کرد قطعه کوتاهی درباره بستنی بود. « یک خط تولید جدید در کارخانه شماره سه بستنی ایجاد شده است. این خط تولید باعث می‌شود افراد بیشتری از این محصول خنک و شیرین لذت ببرند»

مارینا به عکس خندان مهندسی نگاه کرد که یک سینی پر از بستنی قیفی به دست گرفته بود. بعد سرگی را تصور کرد که مطلب را از بالای شانه‌های او می‌خواند و بعد با نگاهی سرد به او زل می‌زند و می‌پرسید:

روز بیست و چهارم جولای آن سال ساشا گرمازده شد. او دائما گریه می‌کرد و از همسایه‌هایی که مرغ‌هایشان را کباب می‌کردند شکایت می‌کرد و بعد استفراغ می‌کرد. داخل خانه هوا آن قدر گرم بود که دیوارها داغ شده بودند و دست را می‌سوزاندند. مارینا ساشا را به باغ برد و کمی ‌چای سرد به او داد. نزدیک غروب حال او بهتر شد و از مارینا خواست به او کمک کند تا چند حیوان خمیری درست کند اما مارینا بیش از حد خسته و عصبی بود و به سختی خودش را مجبور کرد که شام را آماده کند.

غروب آن روز سرگی در حالی که از شدت خوشحالی می‌لرزید به خانه آمد. معلوم شد که روز قبل فیشر مسابقه ششم را برده و کنترل بازی را به دست گرفته است. سرگی گفت:

آن شب موقع شام سرگی از سوپ کلم مارینا تعریف کرد، بعد کاسه را به سمت دهانش بالا برد تا قطره‌های آخر سوپ را سر بکشد و هم‌زمان به صحبت کردن درباره وضعیت‌های مختلف شطرنج و بقیه مزخرفات دیگر در این‌باره ادامه داد و گفت که فیشر چقدر باهوش بوده که توانسته بازی را به آن شکل پیش ببرد. آن‌ها شطرنج نداشتند بنابراین سرگی حیوانات خمیری ساشا را از داخل جعبه‌شان بیرون آورد و روی میز چید تا توضیح بدهد که فیشر چطور مسابقه را برده است. مارینا حس می‌کرد او خودش هم چیز زیادی درباره وضعیت موردنظر نمی‌داند. گربه‌هایی که شکل هیولا شده بودند نقش سربازهای شطرنج را به عهده گرفتند. یک سگ ناقص‌الخلقه قرمز وزیر شد و خوک سبزرنگی که خیلی خوب از آب درآمده بود نقش فیل را گرفت. حیوانات خمیری تر و چسبناک بودند. گربه‌ها به انگشت‌های سرگی رنگ پس داده بودند و خوک سبزرنگ به میز رنگ پس داده بود و هر چه سرگی بیشتر درباره شطرنج حرف می‌زد و فیشر را بیشتر می‌ستود مارینا عصبانی‌تر می‌شد. او دلش نمی‌خواست فیشر برنده شود. واقعا دلش نمی‌خواست. او با تمام وجودش از فیشر متنفر بود و تحریک شده بود که ناگهان همه حیوانات روی میز را جمع کند و آنقدر به هم فشارشان بدهد که به شکل توده زشتی دربیایند.

او بعد از آن که ساشا را خواباند بیرون رفت و روی بالکن ایستاد. هوا کمی‌خنک‌تر شده بود و دود آتش‌سوزی‌ها کم‌رنگ‌تر از قبل شده بود و حالا بیشتر شبیه بوی آتشی مختصر یا بوی سیب‌زمینی کباب شده روی زغال بود.

سرگی بیرون آمد تا او پیدا کند. او مارینا را بغل کرد و زیر گوش او گفت:

مارینا هم او را بغل کرد و گفت که خوشحال است.

ایلیا چشم‌هایش را باز کرد و پرسید:

-چایی می‌خوری؟

او پیشنهاد مارینا را برای خوردن چای رد کرد اما از او خواست صدای تلویزیون را بلندتر کند. تلویزیون حالا داشت صحنه‌هایی از دوران پیری فیشر را نشان می‌داد. نماهای نزدیکی از او در سال 1999، ریشو و نیمه‌دیوانه. چیزی که او خیلی علاقه داشت درباره‌اش حرف بزند موضوع یهودی‌ها بود: یهودی‌ها انگل‌اند، یهودی‌ها شیطان‌اند، نسل اون‌ها باید منقرض بشه، همه اون‌ها! »

ایلیا با دهان بسته خندید و گفت: بله! اینم بابی فیشر که تشویقش می‌کردین.

مارینا فکر کرد که اگر سرگی حالا زنده بود چه می‌گفت. او یک سال بعد از آمدن آن‌ها به آمریکا در اثر حمله قلبی مرده بود. آن موقع مارینا دخترشان را سه ماهه حامله بود و هنوز امکان سقط جنین را داشت اما تصمیم گرفته بود بچه را نگه دارد.

مارینا نسیم خنکی را روی پاهایش احساس کرد که از سمت در ورودی می‌آمد. از ایلیا پرسید:

او سرش را تکان داد و به تلویزیون اشاره کرد:

مارینا ناگهان تحریک شده بود که از فیشر حمایت کند. او در مصاحبه‌های اخیر پیرمردی تنها و مریض به نظر می‌رسید که خیلی ترسیده بود. مارینا دلش برای او می‌سوخت. به ایلیا گفت:

او می‌خواست اضافه کند:

 اما ایلیا دوباره خوابش برده بود.

 

درباره‌ی نویسنده:

لارا وپنیار متولد ۱۹۷۱، نویسنده روسی ساکن ایالات متحده است. او در مسکو به دنیا آمد و در سال ۱۹۹۴ همراه همسرش به نیویورک مهاجرت کرد. زبان انگلیسی او بسیار ضعیف بود اما به زودی توانست به تسلط قابل توجهی در این زبان برسد و نهایتا در سال ۲۰۰۲ نخستین اثر انگلیسی‌اش را منتشر کرد. او در حال حاضر در منهتن زندگی می‌کند. تیپ داستان‌های او را روسی می‌دانند. او در نوشته‌هایش بیشتر به زندگی مهاجرین روسی ساکن نیویورک می‌پردازد. آثار او در نشریاتی چون نیویورکر، هارپرز و همچنین در یک مجموعه گردآوری شده‌اند.