نمی خواستند که بمیرند

نویسنده

امروز چهلم ندا آقاسلطان و دیگر جان باختگان جنبش مسالمت آمیز پس از 22 خرداد است. ندا به گونه ای خاص به نماد این جنبش تبدیل شده است.

“شهید” واژه ای است که برای کسانی که در راه هدفی والا کشته می شوند به کار برده می شود. در باور مذهبی، شهید کلمه ای مقدس است. انسانی که برای اعتلای باوری ارزشمند از جان خویش می گذرد. بسیاری از این گونه کلمات قدس و کاربرد آن در جامعه نشان از اعوجاج و نابسامانی ای دارد که گریبان جامعه و مردم آن را گرفته است. “شهادت” یکی از این کلمه هاست. آن کس که به خاطر بیان حقی و یا برپائی عدالتی جان می سپارد با مرگ خویش فریاد بر می آورد که حقیقت و آزادی و عدالت در اینجایی که من می زی ام محجور است. در کشوری که حاکمانش با رأی مردم و شیوه ای دموکراتیک عزل و نصب می شوند، نیازی نیست که انسان از تنها سرمایه ی زندگی اش که جانش است بگذرد.  جانی که برتر از هر اندیشه و ایدئولوژی و مذهبی است و قربانی کردن آن، تجارت گوهری ارزشمند به ثمن بخس است. آنجا که آدمی برای احقاق حقوق حقه ی خویش خطر می کند و تن به گلوله می سپارد این کرامت انسانی است که لگد مال سم ستوران ارباب قدرت می شود.
تفاوت جنبش کنونی و اصولا هر جنبش مسالمت آمیز با بسیاری از جنبش های خشونت گرا این است که در این جنبش مردم نمی خواهند که بمیرند و این مهم را از شعارهای این حرکت می توان دریافت. هیچ کس فریاد بر نمی آورد که “بکشید ما را… “، “خونی که در رگ ما است هدیه به فلان است و بهمان.” و یا “ما عاشق شهادتیم”. همه آمده اند برای ستایش زندگی، شادی، سبزی و نشاط. هیچ کس نیامده است که جانش را برای ایدئولوژی ای ناکجا آبادی و اوتوپیایی قربانی کند. شعار، شعار شعور است و زندگی. نه کسی می خواهد جان بدهد و نه می خواهد جانی بستاند.ندا و سهراب و محسن های این دیار میخواهند در زیر سقف آسمان و در روی همین خاکدان، زیستی انسانی، آزادانه و با طراوت و شادی داشته باشند. هرچند مرگ اندیشان و لبخند ستیزان جان از آنان می ستانند اما آنها برای زندگی بهتر و آزادتر بر روی همین خاک به خیابان ها آمده اند. آنها نیامده اند جان خود را قربانی سازند تا در آسمانها و جهانی دیگر رستگار شوند. جان دادن، فی نفسه برایشان عملی ارزشمند نیست. آن که براحتی از جان خویش می گذرد به راحتی جان دیگران را نیز می گیرد و نداهای میهن ما نیامده اند که بمیرند. آمده اند که زندگی کنند و این تناقضی سخت دل آزار است. آن که برای آزادی و شادی آمده است و جانش را هدیه ای گرانبها می داند که حاضر به قربانی کردن اش در پای هیچ تفکر بیدر کجائی نیست جان می دهد و کشته می شود.
چهل روز گذشت. چهل روز از روزی که نداها و سهراب ها و اشکان های این دیار به خیابان آمدند تا زندگی آزادتر و شادتری را طلب کنند. آنان قربانی کسانی شدند که زندگی ِ آدمی را ناچیز می شماند و می خواهند همه جهان آنچنان باشد که آنها از پشت عینک های جزم اندیشی ِ خود نظاره می کنند. نداهای ما در کوچه و خیابان، آزادی و شادی را فریاد زدند. آنها نمی خواستند که بمیرند.
گفتند/” نمی خواهیم / نمی خواهیم که بمیریم/گفتند!/ دشمنید! / دشمنید/ خلقان را دشمنید / چه ساده/ چه به سادگی گفتند و/ ایشان را / چه ساده / چه به سادگی کشتند!/ و مرگ ایشان/ چندان موهن بود و ارزان بود / که تلاش از پی زیستن به رنجبارترگونه ئی/ ابلهانه می نمود: / سفری دشوار و تلخ / از دهلیزهای خم اندر خم و پیچ اندر پیچ/ از پی هیچ!/ نخواستند / که بمیرند، / یا از آن پیش تر که مرده باشند / بار خفتی / بر دوش / برده باشند، / لاجرم گفتند / که “- نمی خواهیم / نمی خواهیم / که بمیریم!” / و این خود / ورد گونه ئی بود / پنداری / که اسبانی / ناگاهان به تک / از گردنه های گردناک صعب / با جلگه فرود آمدند. / و برگرده ی ایشان / مردانی / با تیغ ها / برآهیخته. / و ایشان را / تا در خود باز نگریستند / جز باد / هیچ / به کف اندر نبود- / جز باد و به جز خون خویشتن، / چرا که نمی خواستند / نمی
خواستند / نمی خواستند / که بمیرند [شاملو]