احمد بورقانی رفت. نمی دانم چرا به رفتن هرکسی فکر می کردم، جز همین یکی. انگاری که دلت نمی خواهد رفتن کسی را بپذیرد که جز خوبی و جوانمردی و آزادگی از او چیزی ندیده ای؛ از آنها بود که پشت صحنه آزادی بیان و جنبش دموکراسی و تولید فکر و اندیشه حضور دارند و بودن شان اینقدر بزرگ است که نبودنش را نمی توانی باور کنی. خبرش می رسد و زیر پایت خالی می شود و باورت نمی شود که ممکن است رفته باشد.
روزهای رنج و جنگ
اسمش احمد بود، احمد بورقانی. از همان هایی که وقتی انقلاب شد هجده سال شان شده بود. و وقتی که جنگ شد، لباس شهر را درآوردند و رفتند که با دشمن کشور بجنگند. گلوله جنگ از پنجره خانواده اش رد شده بود و مثل هزار هزار نازنین دیگر خانواده شهید بود. مثل خیلی ها، مثل همه آنهایی که سالها بعد از جنگ با دشمن میهن، با مخالفان آزادی هم جنگیدند. بالاخره اگر مرض نداشته باشی که امنیت خانه ات را نمی گذاری که بروی وسط خاک و خل هویزه و خرمشهر و شلمچه و فاو. و اگر پای کشورت ایستاده باشی و صدای سوت خمپاره را بالای سرت شنیده باشی، لابد می توانی از جانت نترسی و پای حرف ات هم بایستی. از نظر فرهنگی و سیاسی جزو خانواده ای بود که با سید محمد خاتمی تعریف می شد، زمانی که سید در وزارت ارشاد بود و ضمنا ریاست ستاد تبلیغات جنگ را داشت، بورقانی هم رفت به ستاد تبلیغات جنگ و بعد که گروهی از بچه های ستاد تبلیغات جنگ رفتند به دفتر ایران در سازمان ملل، او هم رفت به همان جا. اگر می خواهی ببینی دوروبرش چه خبر بود، می توانی این نام ها را در ذهنت مرور کنی؛ نادر داوودی، جهانشاه جاوید، سیف الله صمدیان و کلی نام و اعتبار دیگر.
خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه
بلد بود پای حرفش بایستد. می ایستاد، ایستاده بود، ایستاد. وقتی اولین بار دیدمش وسط کوچه ایستاده بود. همان جور می توانم ببینمش. تصویرش را می بینم. تصویرها هجوم می آورد به ذهنت و لبخندی که در تمام خاطره های مشترک تکرار می شود. نشرنی و کوچه ای جلوی دانشگاه تهران، پیاده می شوی که بروی داخل، خنده اش اول می رسد و خودش پس از آن، دست می دهد، حالی می پرسد و می رود که به کارش برسد. نشرنی چندی است که یکی از مهم ترین ناشران کشور شده است و یک پای آن احمد بورقانی است که در کنار احمد ستاری و جعفر همایی و دوستانی دیگر کتابهایی را چاپ می کنند که دیگران جسارت چاپش را ندارند. کتاب نوبت عاشقی مخملباف را که چاپ کردند، ارشاد کتاب را توقیف کرد، گفتند باید بنویسید که داستان در هند اتفاق افتاده، پنج هزار نسخه کتاب را مجبور کردند که در صفحه اول مهری خورده شود که « ماجرا در بمبئی اتفاق افتاده است.» موضوع مدتها اسباب خنده بود. نشرنی در آن سالها جایی بود که بتدریج داشت وزنه ای در حوزه نشر می شد. همین هم شد.
طلسم صندلی جادو شده
خاتمی که آمد هوای تهران تمیز شد، البته که خاتمی از آسمان نیامده بود و پشت سرش صدها آدمی بودند که آرزوی آزادی و پیشرفت کشور را داشتند. تا مدتها پس از آمدنش همه می دانستند اتفاق خوبی افتاده، اما هنوز کسی اثری از آن را نمی دید. تا این که مهاجرانی به وزارت ارشاد رفت و احمد بورقانی شد معاون مطبوعاتی او. بورقانی نشست روی همان صندلی که هرکس قبل از او روی آن نشسته بود، کارش جلوگیری از مطبوعات بود. انگار آن صندلی و آن میز ساخته شده بود برای آن که قلم ها را از دست نویسندگان کشور بگیرد و آنها را پنهان کند در جایی که دیگر ننویسند. بورقانی که آمد، لشگرش هم آمدند، احمد ستاری و عیسی سحرخیز و علی اصغر رمضانپور و چندین تن دیگر که قرار بود طلسم صندلی جادو شده را باطل کنند. با یکی از دوستانم برای گرفتن مجوز نشریه ای به دفتر یکی از معاونین بورقانی رفتم، طبیعی بود که راهم ندهند و سربدوانند، اما اسمم را که گفتم درها باز شد. فکر کردم شوخی می کنند. با احتیاط رفتم بالا. شرح دادم که می خواهم کاری بکنم و می دانم که اجازه نمی دهید و نمی گذارید و نمی شود. گفت: اجازه می دهیم و می گذاریم و می شود. نگاهش کردم. شوخی می کند؟ نه، شوخی نمی کرد. دید که دودل شده ام، شروع کرد راه نشان دادن. گفتم یعنی می توانم بنویسم؟ گفت: بنویس. گفتم از نظر شما مشکلی ندارد؟ گفت: نه. گفتم: اگر دردسری درست شد چه کنم؟ گفت: تا روزی که ما هستیم، حمایت می کنیم، وقتی هم که رفتیم، همان دردسری که تو داری ما هم داریم. نگاهش کردم. نه، شوخی نبود. به میزش نگاه کردم. مگر همیشه از همین میز نمی ترسیدیم. بلند شد از آن طرف میز آمد این طرف و کنارم نشست. این همان کاری بود که احمد بورقانی کرده بود. همان کاری بود که احمد ستاری کرده بود. همان کاری بود که اصغر رمضانپور کرده بود. از پشت میزشان بلند شده بودند و کنار روزنامه نگاری که این سوی میز همیشه محکوم می شد، نشسته بودند. همین که آمده بودند این سوی میز طلسم صندلی باطل شده بود. حالا دیگر از صندلی های سبز و قرمز نمی ترسیدیم، ما بودیم و قلمی در دست و قلبی که باید شهامت نوشتن می کرد. بعدها همه شان رفتند دادگاه و همان دادگاهی که ما را محاکمه می کرد، آنها را هم محاکمه می کرد.
شب ناامیدی میدان جوانان
عکس خاتمی آن روزها همیشه پر بود از خنده. آنقدر که به او می گفتند سید خندان. از سید خندان باید رد می شدی و مسیر شریعتی را ادامه می دادی، خیلی هم لازم نبود بالای شهر بروی، حالا بپیچ سمت چپ. می رسی به میدان جوانان. همین جاست. روزنامه جامعه شهر را تکان داد. چنان تکان خورده بود که قاضی کوتوله یزدی را با چکشی در دست مامورش کردند که بالای سر جامعه بایستد. هنوز به شماره 120 نرسیده بود که حکم توقیف آمد. شب بود و همه بچه های روزنامه عزادار امیدی بودند که به روزنامه بسته بودند. نیروی انتظامی هم مامور بود و معذور و به دستور قاضی رفته بود چاپخانه تا جلوی چاپ را بگیرد. احمد بورقانی که مسوول مطبوعات بود شدیدا به دخالت نیروی انتظامی اعتراض کرده بود. شب بود و بچه های روزنامه عزادار. ستاری آمد و بورقانی آمد و سحرخیز. آمدند که کاری کنند که روزنامه حتی یک روز هم معطل نشود و فردا خوانندگان جامعه که حالا دیگر روزنامه جامعه از نان شب شان واجب تر شده بود، ناامید از دکه ها برنگردند. در عرض چهار پنج ساعت روزنامه جدید طراحی شد و همان که باید راه را می بست، که سالها بود پیشینیانش راه را بسته بودند، راه را نشان داد. فردا صبح « توس» به جای « جامعه» رفت روی دکه. احمد بورقانی پای روزنامه ایستاده بود. مرتضوی حالا دیگر اسلحه را نشانه گرفته بود برای زدن او، احضارش کرد به دادگاه.
تخت جمشید، طبقه هشتم
جوانک تازه از روستا آمده یزدی احمد بورقانی را به دادگاه احضار کرد. حالا دیگر بورقانی که خودش باید پشت میز دولتی می نشست، این سوی میز محاکمه می شد. مرتضوی تهدیدش کرده بود که فلان می کنم و بهمان می کنم و پدرت را در می آورم و زندانت می اندازم و می خواست که بترساندش. بورقانی هم گذاشته بود همه حرف هایش را بزند و بعد از جا بلند شده بود و یکی از همان جملات چارواداری را که باید به مرتضوی گفته می شود، گفته بود و از دفتر مردک آمده بود، بیرون. لابد فکر می کنی که چه گفته بود. در شرح واقعه آن روز این نوشته را در کتاب «در سال 1377 اتفاق افتاد» به طنز نوشتم. « بورقانی استعفا داد، احمد بورقانی شجاع ترین و سنگین ترین وزنه فرهنگی وزارت ارشاد اسلامی پس از یک دوره طلایی اداره مطبوعات کشورپس از اینکه پیشنهادات سازنده ای به قاضی دادگاه مطبوعات داد و جایگاه ویژه ای برای قاضی دادگاه در درون معاونت مطبوعات مشخص کرد، در تفاهم کامل با وزیر ارشاد خانه نشین شد. پس از احمد بورقانی، شعبان شهیدی معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد شد.» شاید مرتضوی نمی توانست به پیشنهادی که بورقانی به او داده بود، عمل کند، اما دادن این پیشنهاد در آن شرایط برای قاضی جوان یزدی لازم بود. توس پس از 45 شماره توقیف شد. بچه هایش یک ماهی زندان رفتند و احمد بورقانی از بالا و پائین تحت فشار قرار گرفت. مهاجرانی که وزیر بود، در لبنان مصاحبه ای کرد و گفت که « من هم اگر جای دادگاه انقلاب بودم، همین برخورد را می کردم.» البته مهاجرانی هم بعدها اثری ماندگار بر وضع فرهنگی کشور گذاشت. اما بورقانی با مهاجرانی تفاوتی عمده داشت، مهاجرانی هرگاه سخن می گفت، کلمات را گوئی که بارها با ادیبان و سیاستمداران به مشورت گذاشته است و کلمه ای را بی مصلحت به زبان نمی آورد، اما بورقانی شهامت بچه جنوب شهر تهران را همیشه داشت، دلت می خواهی بگویی مشتی بود، می خواهی بگویی صریح بود، می خواهی بگوئی شجاع بود، کلمه را خودت انتخاب کن. البته که مودب نبودن هم گاهی اوقات لازم است. برای ذکر صفات مرتضوی چه کلمه ای را می توانی انتخاب کنی که فحش نباشد و ضمنا همه چیز را درست بیان کند؟
مرد تپل مپل مجلس ششم
برای مطبوعات ایران فاصله سال 1377 تا سال 1378 یک ساله طی نشد، زمینی که بورقانی و دوستانش با رنج و مرارت بسیار برای روزنامه های جنبش اصلاحات فراهم کرده بودند، چنان بسرعت به ثمر نشست، انگار نه انگار که این زمین سی سال است و راحت تر بگوئیم صد سال است که جز بعضی فصل ها که باران دلش خواسته و باریده، کویری است خشک و بی ثمر که دانه ننشانده، سرمی رسند مباشران ارباب و درو می کنند آنچه را کشته ای، پیش از آنکه خرمن طلای گندم بگیرد و زمین بارور شود و مردمان سیر و شاد و دلگرم شوند. سال 1377 یکی دو روزنامه بودند و چهل پنجاه روزنامه نگار، هنوز به دو سال نرسیده بود که تعداد روزنامه ها داشت به بیست تا می رسید و مدرسه روزنامه نگاری اصلاحات داشت شاگرد تربیت می کرد. از زمین طلا بیرون می زد. کار بورقانی و تیمش در روزنامه ها تمام نشده بود. وقتی وارد هر روزنامه ای می شدی، نگهبانی نشسته بود و بالا که می رفتی تحریریه پر بود از بچه های جوان و پرنشاط و وارد اتاق سردبیری که می شدی ده دوازده تا آدم پر انرژی آستین شان را بالا زده بودند و حروف و کلمات را نشانه رفته بودند به مغز نادانی و جهل و استبداد. در آخر را که باز می کردی دو سه تایی از دوستان نشسته بودند، از همان هایی که زمانی پشت میزهای ریاست و سیاست بودند و حالا آمده بودند این سو تا با مردمی سخن بگویند که اصلاح وضع را می خواستند. همین شد که مردمی که همیشه به روزنامه بی اعتماد بودند، روز 29 بهمن رفتند پای صندوق رای و به فهرست مطبوعات رای دادند. احمد بورقانی نامزد تهران بود. دلم می خواست ببینمش که روی صندلی نمایندگی ملت نشسته است. روز 28 بهمن، یک روز قبل از رای گیری در نوشته ای که جدی بود و طنز بود و نگران بود، این آرزو را نوشتم. در نوشته ای با عنوان « جمعه صبح، هشت صبح» چنین آمد: « جدی نوشتن هم عجب کار نامربوطی است! وقتی چشم را می بندم و تصور می کنم یه آقای کپل مپل باحال که پای مردم می ایستد نماینده اول تهران شده عشق می کنم. گاهی فکر می کنم یکی از بهترین کارهای دنیا رو کم کنی دموکراتیک است. » انتخابات انجام شد و رضا خاتمی رای اول تهران را آورد و نه تنها رای اول که بالاترین رای یک منتخب در شهر تهران را در تاریخ انتخابات کشور آورد. احمد بورقانی نیز جزو اولین ها به مجلس رفت. مجلسی که از مادر مطبوعات زاده شده بود، در زایمانی پر درد مادرش را از دست داد. وقتی نمایندگان مجلس ششم روی صندلی های مجلس نشستند، بیش از بیست روزنامه و هفته نامه توقیف شده بود و روزنامه نگاران و سردبیران در سلول های زندان بازجویی پس می دادند. بورقانی روی صندلی نمایندگی ملت نشست، عضو هیات رئیسه شد و همیشه جزو شجاع ترین نمایندگان مجلس بی نظیر ششم بود. او جزو نمایندگانی بود که در تحصن مجلس ششم که یکی از مهم ترین اتفاقات تاریخ پارلمان در ایران است، شرکت کرد و تا آخرین روزها ماند و ماند و ماند.
از آدمهای چاق نترسید
البته که این جمله کلیشه ای است و لابد که چندان هم منطقی نیست، اما از من می شنوید از آدمهای لاغر بیشتر از آدمهای چاق بترسید، آدمهای چاق یکی از خوبی هایی که دارند این است که احتمالا مهربان تر و راحت ترند و زیاد هم حرص نمی خورند، اگر بدجنس و حسود و بدذات بودند که چاق نمی شدند. بورقانی از آن چاق های مهربان و شیرین بود. انگار لبخند سنجاق شده بود به صورت گرد و مهربانش، همیشه هم جیب هایش پر بود از کلمه های بامزه، شوخی شوخی کنارش که می نشستی شوخی پر می شد در هوا، شوخ طبعی اش را اضافه کن به زبان صریح و راحت و بی تکلف و نگاه آزادمنش و دموکرات و ببین که وقتی حرف می زند، می توانی بلند بشوی و از کنارش بروی؟ همین بود که با گذشت سه ساعت از برنامه هفتگی پنجشنبه آن روز نمی توانستم آنجا را ترک کنم. نادر داوودی از بچه های مطبوعات دعوت کرده بود. از آن نشست هایی بود که بچه های اداره کننده مطبوعات بصورت هفتگی برگزار می کردند. نشستی ساده بود، چلوکباب و شوخی و گفتن و شنیدن از آنچه می گذرد. بورقانی تصمیم قاطع داشت که در اولین فرصت رژیم بگیرد و وزنش را کم کند. البته با چنان شوخی و خنده ای از این موضوع حرف می زد که به نظر بعید می آمد که این موجود نازنین و بامزه بتواند از آن غذاهای خوشمزه دست بردارد.
ژنرالی که یک فرشته را به جاسوسی متهم کرد
البته چندان غیرطبیعی نبود وقتی که بورقانی را متهم کردند که در پرونده موسسه نظرسنجی آئینه که عباس عبدی و بهروز گرانپایه و حسین قاضیان اداره اش می کردند، با اختلاس اموال وزارت ارشاد حمایت مالی کرده است. به عباس عبدی که روزی « جاسوس گرفته بود در سفارت آمریکا» و زمانی به « جاسوسی آمریکا» متهم شده بود، چنین تهمتی زده بودند و چنان کرده بودند که او نیز با تمام وجود اعتراف کرده بود. طبیعی بود که به بورقانی هم چنین اتهامی بزنند. مگر هفتاد نماینده مجلس ششم به اتهاماتی از همین دست تا پای زندان نرفته بودند و یکی دو تای شان را زندانی نکرده بودند؟ دندان های مجلس ششم که کشیده شد و فلجش که کردند، همه پرونده های جاسوسی و اختلاس و اقدام علیه امنیت ملی دود شد و رفت هوا، انگار نه انگار که پرونده ای بود و اتهامی. سرانجام عمر مجلس ششم هم تمام شد و بورقانی هم مثل سایر نمایندگان مردم قربانی خام طبعی ساده لوحان تندروی جبهه دوم خرداد شد و مجلس هفتم را با یک بازی ساده، دادند دست راست ها که نماینده تهران با 150 هزار رای بنشیند روی صندلی نمایندگی تهران 15 میلیون نفری. مجلس هفتم چنین تشکیل شد.
زمستان پس از انتخابات احمدی نژاد باعث شد که هوا دلگیر شود و درها بسته بماند و سرها در گریبان فرو برود و دستها پنهان شود و نفس ها ابر…
احمد بورقانی هم مثل بسیاری از مردان اصلاحات در گنگی و گیجی روزهای سرد ماند، نه اهل رفتن بود که از خراجات شهر بگریزد و جورکش غول بیابان غربت شود، نه اهل بازی های سیاسی بود که بتواند حقیقت را یکسره کناری نهد و بازی سیاست را در پیش بگیرد. ساکت نشست و در کنار رفیق قدیمی سی ساله اش خاتمی ماند. ماند تا شاید مثل همان روزهای بهار 1376 زمستان دروغ و فریب بگذرد و روسیاهی به دل سیاه زمستان دروغگوهای مردم فریب بماند.
خبرش که رسید سخت و تلخ بود. یک ساعت قبل نیکان می گفت که هنوز پسرش کمال که در کاناداست خبر ندارد، مانده بود که چگونه خبرش را بدهد. خبرهای تلخ را سخت می شود داد.