اسمش احمد بود، احمد بورقانی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

احمد بورقانی رفت. نمی دانم چرا به رفتن هرکسی فکر می کردم، جز همین یکی. انگاری که دلت ‏نمی خواهد رفتن کسی را بپذیرد که جز خوبی و جوانمردی و آزادگی از او چیزی ندیده ای؛ از ‏آنها بود که پشت صحنه آزادی بیان و جنبش دموکراسی و تولید فکر و اندیشه حضور دارند و ‏بودن شان اینقدر بزرگ است که نبودنش را نمی توانی باور کنی. خبرش می رسد و زیر پایت ‏خالی می شود و باورت نمی شود که ممکن است رفته باشد. ‏

روزهای رنج و جنگ

اسمش احمد بود، احمد بورقانی. از همان هایی که وقتی انقلاب شد هجده سال شان شده بود. و ‏وقتی که جنگ شد، لباس شهر را درآوردند و رفتند که با دشمن کشور بجنگند. گلوله جنگ از ‏پنجره خانواده اش رد شده بود و مثل هزار هزار نازنین دیگر خانواده شهید بود. مثل خیلی ها، ‏مثل همه آنهایی که سالها بعد از جنگ با دشمن میهن، با مخالفان آزادی هم جنگیدند. بالاخره اگر ‏مرض نداشته باشی که امنیت خانه ات را نمی گذاری که بروی وسط خاک و خل هویزه و ‏خرمشهر و شلمچه و فاو. و اگر پای کشورت ایستاده باشی و صدای سوت خمپاره را بالای سرت ‏شنیده باشی، لابد می توانی از جانت نترسی و پای حرف ات هم بایستی. از نظر فرهنگی و ‏سیاسی جزو خانواده ای بود که با سید محمد خاتمی تعریف می شد، زمانی که سید در وزارت ‏ارشاد بود و ضمنا ریاست ستاد تبلیغات جنگ را داشت، بورقانی هم رفت به ستاد تبلیغات جنگ و ‏بعد که گروهی از بچه های ستاد تبلیغات جنگ رفتند به دفتر ایران در سازمان ملل، او هم رفت به ‏همان جا. اگر می خواهی ببینی دوروبرش چه خبر بود، می توانی این نام ها را در ذهنت مرور ‏کنی؛ نادر داوودی، جهانشاه جاوید، سیف الله صمدیان و کلی نام و اعتبار دیگر. ‏

خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه

بلد بود پای حرفش بایستد. می ایستاد، ایستاده بود، ایستاد. وقتی اولین بار دیدمش وسط کوچه ‏ایستاده بود. همان جور می توانم ببینمش. تصویرش را می بینم. تصویرها هجوم می آورد به ذهنت ‏و لبخندی که در تمام خاطره های مشترک تکرار می شود. نشرنی و کوچه ای جلوی دانشگاه ‏تهران، پیاده می شوی که بروی داخل، خنده اش اول می رسد و خودش پس از آن، دست می دهد، ‏حالی می پرسد و می رود که به کارش برسد. نشرنی چندی است که یکی از مهم ترین ناشران ‏کشور شده است و یک پای آن احمد بورقانی است که در کنار احمد ستاری و جعفر همایی و ‏دوستانی دیگر کتابهایی را چاپ می کنند که دیگران جسارت چاپش را ندارند. کتاب نوبت عاشقی ‏مخملباف را که چاپ کردند، ارشاد کتاب را توقیف کرد، گفتند باید بنویسید که داستان در هند اتفاق ‏افتاده، پنج هزار نسخه کتاب را مجبور کردند که در صفحه اول مهری خورده شود که « ماجرا ‏در بمبئی اتفاق افتاده است.» موضوع مدتها اسباب خنده بود. نشرنی در آن سالها جایی بود که ‏بتدریج داشت وزنه ای در حوزه نشر می شد. همین هم شد.‏

طلسم صندلی جادو شده ‏

خاتمی که آمد هوای تهران تمیز شد، البته که خاتمی از آسمان نیامده بود و پشت سرش صدها آدمی ‏بودند که آرزوی آزادی و پیشرفت کشور را داشتند. تا مدتها پس از آمدنش همه می دانستند اتفاق ‏خوبی افتاده، اما هنوز کسی اثری از آن را نمی دید. تا این که مهاجرانی به وزارت ارشاد رفت و ‏احمد بورقانی شد معاون مطبوعاتی او. بورقانی نشست روی همان صندلی که هرکس قبل از او ‏روی آن نشسته بود، کارش جلوگیری از مطبوعات بود. انگار آن صندلی و آن میز ساخته شده بود ‏برای آن که قلم ها را از دست نویسندگان کشور بگیرد و آنها را پنهان کند در جایی که دیگر ‏ننویسند. بورقانی که آمد، لشگرش هم آمدند، احمد ستاری و عیسی سحرخیز و علی اصغر ‏رمضانپور و چندین تن دیگر که قرار بود طلسم صندلی جادو شده را باطل کنند. با یکی از ‏دوستانم برای گرفتن مجوز نشریه ای به دفتر یکی از معاونین بورقانی رفتم، طبیعی بود که راهم ‏ندهند و سربدوانند، اما اسمم را که گفتم درها باز شد. فکر کردم شوخی می کنند. با احتیاط رفتم ‏بالا. شرح دادم که می خواهم کاری بکنم و می دانم که اجازه نمی دهید و نمی گذارید و نمی شود. ‏گفت: اجازه می دهیم و می گذاریم و می شود. نگاهش کردم. شوخی می کند؟ نه، شوخی نمی کرد. ‏دید که دودل شده ام، شروع کرد راه نشان دادن. گفتم یعنی می توانم بنویسم؟ گفت: بنویس. گفتم از ‏نظر شما مشکلی ندارد؟ گفت: نه. گفتم: اگر دردسری درست شد چه کنم؟ گفت: تا روزی که ما ‏هستیم، حمایت می کنیم، وقتی هم که رفتیم، همان دردسری که تو داری ما هم داریم. نگاهش ‏کردم. نه، شوخی نبود. به میزش نگاه کردم. مگر همیشه از همین میز نمی ترسیدیم. بلند شد از آن ‏طرف میز آمد این طرف و کنارم نشست. این همان کاری بود که احمد بورقانی کرده بود. همان ‏کاری بود که احمد ستاری کرده بود. همان کاری بود که اصغر رمضانپور کرده بود. از پشت ‏میزشان بلند شده بودند و کنار روزنامه نگاری که این سوی میز همیشه محکوم می شد، نشسته ‏بودند. همین که آمده بودند این سوی میز طلسم صندلی باطل شده بود. حالا دیگر از صندلی های ‏سبز و قرمز نمی ترسیدیم، ما بودیم و قلمی در دست و قلبی که باید شهامت نوشتن می کرد. بعدها ‏همه شان رفتند دادگاه و همان دادگاهی که ما را محاکمه می کرد، آنها را هم محاکمه می کرد. ‏

شب ناامیدی میدان جوانان

عکس خاتمی آن روزها همیشه پر بود از خنده. آنقدر که به او می گفتند سید خندان. از سید خندان ‏باید رد می شدی و مسیر شریعتی را ادامه می دادی، خیلی هم لازم نبود بالای شهر بروی، حالا ‏بپیچ سمت چپ. می رسی به میدان جوانان. همین جاست. روزنامه جامعه شهر را تکان داد. چنان ‏تکان خورده بود که قاضی کوتوله یزدی را با چکشی در دست مامورش کردند که بالای سر ‏جامعه بایستد. هنوز به شماره 120 نرسیده بود که حکم توقیف آمد. شب بود و همه بچه های ‏روزنامه عزادار امیدی بودند که به روزنامه بسته بودند. نیروی انتظامی هم مامور بود و معذور و ‏به دستور قاضی رفته بود چاپخانه تا جلوی چاپ را بگیرد. احمد بورقانی که مسوول مطبوعات ‏بود شدیدا به دخالت نیروی انتظامی اعتراض کرده بود. شب بود و بچه های روزنامه عزادار. ‏ستاری آمد و بورقانی آمد و سحرخیز. آمدند که کاری کنند که روزنامه حتی یک روز هم معطل ‏نشود و فردا خوانندگان جامعه که حالا دیگر روزنامه جامعه از نان شب شان واجب تر شده بود، ‏ناامید از دکه ها برنگردند. در عرض چهار پنج ساعت روزنامه جدید طراحی شد و همان که باید ‏راه را می بست، که سالها بود پیشینیانش راه را بسته بودند، راه را نشان داد. فردا صبح « توس» ‏به جای « جامعه» رفت روی دکه. احمد بورقانی پای روزنامه ایستاده بود. مرتضوی حالا دیگر ‏اسلحه را نشانه گرفته بود برای زدن او، احضارش کرد به دادگاه. ‏

تخت جمشید، طبقه هشتم

جوانک تازه از روستا آمده یزدی احمد بورقانی را به دادگاه احضار کرد. حالا دیگر بورقانی که ‏خودش باید پشت میز دولتی می نشست، این سوی میز محاکمه می شد. مرتضوی تهدیدش کرده ‏بود که فلان می کنم و بهمان می کنم و پدرت را در می آورم و زندانت می اندازم و می خواست ‏که بترساندش. بورقانی هم گذاشته بود همه حرف هایش را بزند و بعد از جا بلند شده بود و یکی ‏از همان جملات چارواداری را که باید به مرتضوی گفته می شود، گفته بود و از دفتر مردک آمده ‏بود، بیرون. لابد فکر می کنی که چه گفته بود. در شرح واقعه آن روز این نوشته را در کتاب «در ‏سال 1377 اتفاق افتاد» به طنز نوشتم. « بورقانی استعفا داد، احمد بورقانی شجاع ترین و سنگین ‏ترین وزنه فرهنگی وزارت ارشاد اسلامی پس از یک دوره طلایی اداره مطبوعات کشورپس از ‏اینکه پیشنهادات سازنده ای به قاضی دادگاه مطبوعات داد و جایگاه ویژه ای برای قاضی دادگاه ‏در درون معاونت مطبوعات مشخص کرد، در تفاهم کامل با وزیر ارشاد خانه نشین شد. پس از ‏احمد بورقانی، شعبان شهیدی معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد شد.» شاید مرتضوی نمی توانست ‏به پیشنهادی که بورقانی به او داده بود، عمل کند، اما دادن این پیشنهاد در آن شرایط برای قاضی ‏جوان یزدی لازم بود. توس پس از 45 شماره توقیف شد. بچه هایش یک ماهی زندان رفتند و ‏احمد بورقانی از بالا و پائین تحت فشار قرار گرفت. مهاجرانی که وزیر بود، در لبنان مصاحبه ‏ای کرد و گفت که « من هم اگر جای دادگاه انقلاب بودم، همین برخورد را می کردم.» البته ‏مهاجرانی هم بعدها اثری ماندگار بر وضع فرهنگی کشور گذاشت. اما بورقانی با مهاجرانی ‏تفاوتی عمده داشت، مهاجرانی هرگاه سخن می گفت، کلمات را گوئی که بارها با ادیبان و ‏سیاستمداران به مشورت گذاشته است و کلمه ای را بی مصلحت به زبان نمی آورد، اما بورقانی ‏شهامت بچه جنوب شهر تهران را همیشه داشت، دلت می خواهی بگویی مشتی بود، می خواهی ‏بگویی صریح بود، می خواهی بگوئی شجاع بود، کلمه را خودت انتخاب کن. البته که مودب ‏نبودن هم گاهی اوقات لازم است. برای ذکر صفات مرتضوی چه کلمه ای را می توانی انتخاب ‏کنی که فحش نباشد و ضمنا همه چیز را درست بیان کند؟ ‏

مرد تپل مپل مجلس ششم ‏

برای مطبوعات ایران فاصله سال 1377 تا سال 1378 یک ساله طی نشد، زمینی که بورقانی و ‏دوستانش با رنج و مرارت بسیار برای روزنامه های جنبش اصلاحات فراهم کرده بودند، چنان ‏بسرعت به ثمر نشست، انگار نه انگار که این زمین سی سال است و راحت تر بگوئیم صد سال ‏است که جز بعضی فصل ها که باران دلش خواسته و باریده، کویری است خشک و بی ثمر که ‏دانه ننشانده، سرمی رسند مباشران ارباب و درو می کنند آنچه را کشته ای، پیش از آنکه خرمن ‏طلای گندم بگیرد و زمین بارور شود و مردمان سیر و شاد و دلگرم شوند. سال 1377 یکی دو ‏روزنامه بودند و چهل پنجاه روزنامه نگار، هنوز به دو سال نرسیده بود که تعداد روزنامه ها ‏داشت به بیست تا می رسید و مدرسه روزنامه نگاری اصلاحات داشت شاگرد تربیت می کرد. از ‏زمین طلا بیرون می زد. کار بورقانی و تیمش در روزنامه ها تمام نشده بود. وقتی وارد هر ‏روزنامه ای می شدی، نگهبانی نشسته بود و بالا که می رفتی تحریریه پر بود از بچه های جوان ‏و پرنشاط و وارد اتاق سردبیری که می شدی ده دوازده تا آدم پر انرژی آستین شان را بالا زده ‏بودند و حروف و کلمات را نشانه رفته بودند به مغز نادانی و جهل و استبداد. در آخر را که باز ‏می کردی دو سه تایی از دوستان نشسته بودند، از همان هایی که زمانی پشت میزهای ریاست و ‏سیاست بودند و حالا آمده بودند این سو تا با مردمی سخن بگویند که اصلاح وضع را می خواستند. ‏همین شد که مردمی که همیشه به روزنامه بی اعتماد بودند، روز 29 بهمن رفتند پای صندوق ‏رای و به فهرست مطبوعات رای دادند. احمد بورقانی نامزد تهران بود. دلم می خواست ببینمش ‏که روی صندلی نمایندگی ملت نشسته است. روز 28 بهمن، یک روز قبل از رای گیری در نوشته ‏ای که جدی بود و طنز بود و نگران بود، این آرزو را نوشتم. در نوشته ای با عنوان « جمعه ‏صبح، هشت صبح» چنین آمد: « جدی نوشتن هم عجب کار نامربوطی است! وقتی چشم را می ‏بندم و تصور می کنم یه آقای کپل مپل باحال که پای مردم می ایستد نماینده اول تهران شده عشق ‏می کنم. گاهی فکر می کنم یکی از بهترین کارهای دنیا رو کم کنی دموکراتیک است. » انتخابات ‏انجام شد و رضا خاتمی رای اول تهران را آورد و نه تنها رای اول که بالاترین رای یک منتخب ‏در شهر تهران را در تاریخ انتخابات کشور آورد. احمد بورقانی نیز جزو اولین ها به مجلس رفت. ‏مجلسی که از مادر مطبوعات زاده شده بود، در زایمانی پر درد مادرش را از دست داد. وقتی ‏نمایندگان مجلس ششم روی صندلی های مجلس نشستند، بیش از بیست روزنامه و هفته نامه توقیف ‏شده بود و روزنامه نگاران و سردبیران در سلول های زندان بازجویی پس می دادند. بورقانی ‏روی صندلی نمایندگی ملت نشست، عضو هیات رئیسه شد و همیشه جزو شجاع ترین نمایندگان ‏مجلس بی نظیر ششم بود. او جزو نمایندگانی بود که در تحصن مجلس ششم که یکی از مهم ترین ‏اتفاقات تاریخ پارلمان در ایران است، شرکت کرد و تا آخرین روزها ماند و ماند و ماند. ‏

از آدمهای چاق نترسید

البته که این جمله کلیشه ای است و لابد که چندان هم منطقی نیست، اما از من می شنوید از آدمهای ‏لاغر بیشتر از آدمهای چاق بترسید، آدمهای چاق یکی از خوبی هایی که دارند این است که احتمالا ‏مهربان تر و راحت ترند و زیاد هم حرص نمی خورند، اگر بدجنس و حسود و بدذات بودند که ‏چاق نمی شدند. بورقانی از آن چاق های مهربان و شیرین بود. انگار لبخند سنجاق شده بود به ‏صورت گرد و مهربانش، همیشه هم جیب هایش پر بود از کلمه های بامزه، شوخی شوخی کنارش ‏که می نشستی شوخی پر می شد در هوا، شوخ طبعی اش را اضافه کن به زبان صریح و راحت و ‏بی تکلف و نگاه آزادمنش و دموکرات و ببین که وقتی حرف می زند، می توانی بلند بشوی و از ‏کنارش بروی؟ همین بود که با گذشت سه ساعت از برنامه هفتگی پنجشنبه آن روز نمی توانستم ‏آنجا را ترک کنم. نادر داوودی از بچه های مطبوعات دعوت کرده بود. از آن نشست هایی بود که ‏بچه های اداره کننده مطبوعات بصورت هفتگی برگزار می کردند. نشستی ساده بود، چلوکباب و ‏شوخی و گفتن و شنیدن از آنچه می گذرد. بورقانی تصمیم قاطع داشت که در اولین فرصت رژیم ‏بگیرد و وزنش را کم کند. البته با چنان شوخی و خنده ای از این موضوع حرف می زد که به نظر ‏بعید می آمد که این موجود نازنین و بامزه بتواند از آن غذاهای خوشمزه دست بردارد. ‏

ژنرالی که یک فرشته را به جاسوسی متهم کرد ‏

البته چندان غیرطبیعی نبود وقتی که بورقانی را متهم کردند که در پرونده موسسه نظرسنجی آئینه ‏که عباس عبدی و بهروز گرانپایه و حسین قاضیان اداره اش می کردند، با اختلاس اموال وزارت ‏ارشاد حمایت مالی کرده است. به عباس عبدی که روزی « جاسوس گرفته بود در سفارت ‏آمریکا» و زمانی به « جاسوسی آمریکا» متهم شده بود، چنین تهمتی زده بودند و چنان کرده بودند ‏که او نیز با تمام وجود اعتراف کرده بود. طبیعی بود که به بورقانی هم چنین اتهامی بزنند. مگر ‏هفتاد نماینده مجلس ششم به اتهاماتی از همین دست تا پای زندان نرفته بودند و یکی دو تای شان ‏را زندانی نکرده بودند؟ دندان های مجلس ششم که کشیده شد و فلجش که کردند، همه پرونده های ‏جاسوسی و اختلاس و اقدام علیه امنیت ملی دود شد و رفت هوا، انگار نه انگار که پرونده ای بود ‏و اتهامی. سرانجام عمر مجلس ششم هم تمام شد و بورقانی هم مثل سایر نمایندگان مردم قربانی ‏خام طبعی ساده لوحان تندروی جبهه دوم خرداد شد و مجلس هفتم را با یک بازی ساده، دادند ‏دست راست ها که نماینده تهران با 150 هزار رای بنشیند روی صندلی نمایندگی تهران 15 ‏میلیون نفری. مجلس هفتم چنین تشکیل شد.‏

زمستان پس از انتخابات احمدی نژاد باعث شد که هوا دلگیر شود و درها بسته بماند و سرها در ‏گریبان فرو برود و دستها پنهان شود و نفس ها ابر…‏

احمد بورقانی هم مثل بسیاری از مردان اصلاحات در گنگی و گیجی روزهای سرد ماند، نه اهل ‏رفتن بود که از خراجات شهر بگریزد و جورکش غول بیابان غربت شود، نه اهل بازی های ‏سیاسی بود که بتواند حقیقت را یکسره کناری نهد و بازی سیاست را در پیش بگیرد. ساکت نشست ‏و در کنار رفیق قدیمی سی ساله اش خاتمی ماند. ماند تا شاید مثل همان روزهای بهار 1376 ‏زمستان دروغ و فریب بگذرد و روسیاهی به دل سیاه زمستان دروغگوهای مردم فریب بماند. ‏

خبرش که رسید سخت و تلخ بود. یک ساعت قبل نیکان می گفت که هنوز پسرش کمال که در ‏کاناداست خبر ندارد، مانده بود که چگونه خبرش را بدهد. خبرهای تلخ را سخت می شود داد.‏

‏ ‏