این که آمار خشونتهای غیرتمندانه مردان و برادران و شوهران خانواده های سنتی در کشور ما رو به فزونی است، خبر تازه ای نیست و پیش از این هم در اینباره در همین سایت روز نوشته ایم. اما قتل ناموسی، به شیوه سنگسار، اتفاق غریبی است که نمی شود از کنار آن به راحتی گذشت.
هفته گذشته پدری دخترش را به خاطر بدگمانی خودش، سنگسار کرد. باید دید که پیش از این اتفاق، قانون و جامعه برای این پدر چه تکلیفی تعیین کرده اند. باید دید که اگر قانون و جامعه – هر دو- حمایتشان از سمیه ( و به گفته ای سعیده) به گونه دیگری بود، آیا این پدر توان ارتکاب چنین جنایتی را داشت؟
ماده ۲۲۰ قانون مجازات اسلامی، مجازات این پدر را از پیش تعیین کرده است. طبق این ماده “پدر یا جد پدری که فرزند خود را بکشد قصاص نمی شود و به پرداخت دیه قتل به ورثه مقتول و تعزیر محکوم خواهد شد .”( این ماده قانونی شامل مادر نمی شود و اگر مادری مرتکب چنین جنایتی شود، پدر می تواند برای او تقاضای قصاص کند.)
سوال این است که آیا اگر این حمایت قانونی برای پدر وجود نداشت، آیا او باز هم می توانست به این راحتی برای تنبیه دخترش، مرتکب چنین جنایتی شود؟! این حرف من به معنی تایید قصاص در قبال جنایت قتل، نیست، بلکه به این معنی است که بیشتر قتلهای ناموسی، با این اطمینان که مجازات شدیدی در پی این جنایت در کار نخواهد بود رخ می دهند. به عبارتی، قانون در این موارد نه تنها بازدارنده جرم و حامی افراد جامعه (بخوانید زنان) نیست، بلکه به طور بالقوه خطری هم برای ایشان محسوب می شود زیرا چنان که خواهم گفت، جهل به قانون و تفسیر به رای افراد ، می تواند منجر به جنایاتی شود که در عرف جوامع سنتی نیز مورد تایید سیستم اجتماعی (بخوانید قبیله ای ) ایشان است.
شوهری که به خاطر ظن بد همسرش را به قتل می رساند، لابد گوشه چشمی هم داشته به قانونی که به او حق می دهد اگر زنش را در حین رابطه جنسی با مردی دیگر دیده است، می تواند او را بکشد. و نزد خود نتیجه گرفته است که هرگونه مشاهده ای و هر گونه بدگمانی او در حد اثبات رابطه نامشروع است! البته این ادعا، حدس و گمان نیست و وقتی اثبات می شود که آخرین آمار جنایاتی که رسما توسط رئیس پلیس آگاهی نیروی انتظامی اعلام می شود، نشان می دهد که 63 درصد زنان مقتول، توسط محارمشان به قتل رسیده اند!
بخشی از این معضل ناشی از فرهنگی است که دائما غیرتمندی مرد را ارزشی فردی دانسته که با پنهان نگاه داشتن جنس زن، سعی در تنزه جامعه و خانواده دارد. حال این زن می تواندخواهرش باشد، یا همسر و دختر و حتا مادرش و بخش دیگر، ناشی از ناتوانی سیستم آموزشی کشور ما در شناسایی همین حقوق نابرابر قانونی افراد به آنها است.
ما در کجای سیستم سختگیر آموزشی کشورمان با حتا ابتدایی ترین حقوق فردی، اجتماعی، اقلیمی، مدنی و شهروندی مان آشنا شده ایم؟
فارغ از همه انتقاداتی که بسیاری از فعالان حقوق زن به تبعیضات قانونی دارند، همین قانون نابرابر هم در بسیاری از موارد به علت عدم شناخت کافی دچار تفسیر به رای هایی از آن دست می شود که بسیاری از قتلهای ناموسی، با درک نادرست از حمایت قانون صورت می گیرد.
گو این که این درک نادرست را نباید تنها به حساب مردم عادی و عامی گذاشت. که در خواندن بسیاری از پرونده های محکوم به اعدامیان و سنگساریان نیز ، همین درک نادرست را در رویه قضایی مشاهده می کنیم. چرا که اگر بنا بر اجرای واقعی قانون باشد، اثبات شرایط احصان برای مرد و زن همسردار به قدری دشوار است که در بسیاری از این پرونده ها، صدور حکم برای زنای محصنه باید بقاعده منتفی می بود! نمونه بارز این حرف، صدور و اجرای حکم سنگسار جعفر کیانی و مکرمه ابراهیمی است، زنی که تنها یک دلیل دور بودن از همسر قانونی اش او را از شرایط احصان دور می دارد، در حالی که همینک در زندان قزوین عزا دار پدر فرزندانش و در هراس از اجرای حکم سنگسار خودش، روزگار می گذراند.
از سوی دیگر بی خود نیست که به کشور ما، کشور 72 ملت می گویند. کافی است که دور ایران چرخی بزنیم. فرهنگها و خرده فرهنگهای هر ناحیه، به قدری با دیگری متفاوت است که گاهی تعجب می کنی از این که این همه باور متفاوت و آیین و رسوم متفاوت، چگونه در یک جغرافیا ، کنار هم نشسته اند. و البته که این گونه بگونی، به خودی خود می تواند یک نقطه قوت بزرگ برای کشوری باشد که مثلا در جلب و جذب توریست، برنامه ریزی دراز مدت دارد. اما همین تنوع و بسیاری خرده فرهنگ ها ، وقتی سیستم آموزشی و فرهنگ سازی هدایت کننده ای را در کنار نداشته باشد، نتیجه این می شود که در بسایری از مناطق جغرافیایی اش آیین های موروثی، و تعهد مردم به پایبندی آنها، از دید حقوق انسانی و عمومی، ممکن است فاجعه تعبیر شود. “قتلهای ناموسی” و حتا “ خون بس” ، وقایعی از این دستند.
از یک سو دختران و زنانی که تحت این آیین ها و رسوم زندگی می کنند، ناگزیر از رعایت کردن قانون نانوشته قوم و طایفه اند و از سویی اگر هم گریزی از آن بیابند، قانون حاکم بر کشور نیز آنها را تحت حمایت خود نخواهد داشت تا با پناه بردن به آن، خود را از گزند ستم پراکنی مردان دور و بر برهاند. چنین زن و دختری چه کند؟!
به عوامل فرار دختران از شهرستانها به کلان شهرها نگاه کنیم. آمار خودسوزی زنان را در خوزستان و ایلام ورق بزنیم، به آمار قتلهای خانگی و ناموسی بیندیشیم، آیا این زنان و دختران، تنها قربانی شرایط دشوار خانوادگی و اجتماعی اند؟
به واقعه زاهدان برگردیم. واقعه ای که دلیل نوشتن این یادداشت شده است؛ شریف، پدر دختر 14 ساله، مردی است که به گفته همسرش دچار بد بینی مفرط نسبت به دختر نوجوانش است. او در فرهنگی بزرگ شده که خود را مدافع ناموس خانواده و خاندان می داند و حفظ این ناموس از نظر او بر هر احساس یا منطقی برتر دارد زیرا هیچ منطقی در سیستم اجتماعی، او را منع نکرده است از این که به فرزندش، به عنوان انسانی مستقل که داشتن حق زندگی، جزء طبیعی ترین حقوقش است، بنگرد. به عکس آنچه آمریت او را تکمیل نیز کرده است قانونی است که به موجب ماده 1180 آن (قانون مدنی) او، شریف، ولی دخترش است و به موجب ماده 1105 همین قانون، ریاست خانواده، از خصایص او است. چه انتظاری است وقتی نه جامعه به او احترام به حقوق فردی و انسانی دخترش را آموخته، نه قانون او را منع کرده و نه همین قانون حتا برای وی مجازاتی بازدارنده در نظر گرفته، چه انتظاری است از کسی مثل او، شریف، که در گمان خود دخترش را مایه ننگ خانواده می داند، که او را به کوه نبرد و سنگسار نکند؟!
چرا فکر می کنیم که این عمل، توسط او، اتفاقی نادر و دور از ذهن است؟! شریف زاییده و زاینده همان تفکری است که زن را نخستین عامل فساد می داند و راحتت ترین راه مبارزه با این فساد را از بین بردن و پاک کردن وی.
زن خوب، زن پنهان و در زن در پستو است. و دختر خوب، در فرهنگ بسیاری از ایرانیان دختری است که در اصطلاح عام به او “آفتاب و مهتاب ندیده ” می گویند. دختری که “روی حرف بزرگترش – که قاعدتا پدر یا برادر است- حرف نمی زند. دختر خوب، دختر مطیع است. دختری است که چرا و اما و اگر نمی شناسد. و طبیعی است که شریف، تحمل دختری که جوابش را درست نمی دهد و برای بیرون رفتنش دلیلی قانع کننده از نظر پدر ندارد به موجب همان “ریاست موروثی و قانونی”، سخت ترین تنبیه را در نظر خواهد گرفت.
اما چرا سنگسار؟ او خودش گفته است که دلیل انتخاب این مجازات این بوده که سخت ترین تنبیه را برای دخترش در نظر بگیرد. این سخت ترین تنبیه، نه تنها آموخته احتمالی او در خرده فرهنگی است که با آن بزرگ شده، بلکه ناشی از خشونت رایج و ترویج مجازاتهای از این دست – برای قتلهای ناموسی – نیز هست.
مساله جامعه سنتی ما، برخورد با شخص شریف نیست. بلکه برخورد با فرهنگی است که به او، به جای نقش حمایتگر پدر، نقش ستمگر پاسبانی داده است که به طور دائم وی را دچار وسواس و شک و وسوسه مجازات می کند. مساله، مساله قدرت مشروع یک پدر در نظام پدرسالانه قبیله ای ( بخوانید سیستم اجتماعی) است.