شیفتگی و خرد
بی بی کسرایی
مهره سرخ آخرین شعرحماسی پدرم- سیاوش کسرائی- است. این شعر در مهاجرت تلخی که همه ما ایرانیان تحمل می کنیم، سروده شد، و به دلیل دوری او از وطن، مانند حماسه “آرش کمانگیر” دهان به دهان نشد و به شهرتی نرسید که در خور آنست. می گویم دهان به دهان، زیرا آرش کمانگیر نیز در آن سالهای دور، در چنان وسعتی که در خور آن بود، چاپ و منتشر نشد، اما دهان به دهان، رفت به کهکشان آرزوهای حماسی مردم ایران. بنابراین، اگر از ناشناخته ماندن مهره سرخ می گویم، سخنی به نادرست نگفته ام.
مهره سرخ در سالهای دوری پدرم از وطنی که عاشق آن بود سروده شد. اما واقعیت اینست که این دوری، به پدرم این امکان را داد، تا در تنهائی و خلوت آغشته به غربت، به درون خویش نگاهی دوباره بیاندازد و آرمان هایش را در ترازوی آرزوها و واقعیات وزن کند و با آیندگان سخن بگوید. بگوید که اگر به این راه می روید، راهی که من رفتم، آگاه تر از نسل ما بروید.
پدرم شیفتگی را در مهره سرخ نیز ستود، اما این بار به گونه ای آگاه تر از آنگونه که در آرش کمانگیر آن را ستوده بود. تفاوت میان این دو شیفتگی، مرزی بود از آگاهی، به رنگ خرد، که این دو را از هم جدا کرد. برای این خرد، هیچ رنگی را نمی توان یافت. نه سرخ بود و نه ارغوانی، نه سبز و نه سیاه. این رنگ تازه ای بود که آیندگان خود الوان آن را تعیین خواهند کرد.
آرش حکایت قهرمانی بود اسطوره ای، که جان خویش را برای حفظ ایران در کمان نهاد. مهره سرخ، اما جانی است چنان شیفته خرد که آن را در راه آگاهی نسل های آینده ایران به تیغ پدر می سپارد. چنان که مرغ حق، گلو به تیغ سپارد. پدرم چنین کرد تا بگوید:
تاعاشقان، مباد، کزین پس خطا روند
با این چراغ، به ره، آشنا روند!
در نخستین پرده مهره سرخ، سهراب، جوان هذیان گو، در صحنه نبرد، در خود می پیچد. چشم بر پدر، نوشدارو را انتظار می کشد. آنهائی را بخاطر می آورد که در زندگی اش آمده و رفته اند. مادرش تهمینه که برای او داستان عشق با رستم را گفته بود، پدر، در لحظه ای که نشان خویش را بر بازوی فرزند به خون غلطیده اش می بیند، عشق گرُد آفرید را که چون توفان شن های داغ و سوزنده، از بیابان روح او عبور کرده بود. کابوس وار در باره همه آنها چیزی زیر لب زمزمه می کند.
حکیم طوس با دفتری گشوده، در کابوسش ظاهر می شود و سهراب در خون غلطیده از او می پرسد:
چرا شاهنامه فرزندی را بدست پدر می کشد؟
من برای این پرسش هیچ پاسخی ندارم، اما توصیه ای دارم. و آن، این که با هم به دیدن مهره سرخی برویم که در los Angeles و با نقش آفرینی شاهرخ یادگاری، استاد موسیقی و تاتر دانشگاه UCSD و نخبگانی از هنرمندان ۳ نسل ایرانی به نمایش در می آید.
شاهرخ مشکین قلم نه تنها کوروگرافی و طراحی لباس را در این نمایش بر عهده دارد، که نقش سهراب جوان را به زیباترین شکل ایفا می کند.
افشین مفید، پسر بیژن مفید و ستاره سابق باله نیویورک، بعد از ۲۰ سال به صحنه می اید تا نقش رستم را بازی کند. فاطمه حبیب زاد “گردآفرید” حافظ کم نظیر شاهنامه و اولین زن نقال ایرانی در نقش حکیم طوس وارد صحنه می شود.
برای نخستین بار رقصند ای جوان و توانمند بنام “آیدا ساکی” را نیز در صحنه ای اینگونه طوفانی می بینید. او گردآفرید جوان و عاشق دیگری است در آنچه می بینید.
“مریم پرتز” ایرانی نیست، اما چه باک؟ برای تهمینه بودن، در پهنه جهان به هم پیوسته ای که در برابر داریم، کافی است همان باشی که تهمینه بود، نه آن که باید ایرانی بود.
زمانی که پدرم مهره سرخ را سرود، شاید نسلی که امروز آن را بر صحنه می بیند، در گهواره هم نبود، اما کسرائی یقین داشت مهره سرخ نیز؛ حماسه نسل جوان و آینده ایران خواهد شد، چونان که آرش کمانگیز حماسه نسلی شد که امشب با کوله باری از تجربه و حادثه مهره سرخ را می بینند.
پدر، پیوسته شاعر امیدهای بزرگ برای آیندگان بود. این شناسنامه نه تاریخ تولد دارد و نه تاریخ مرگ.
او که برای یک نسل، “به سرخی آتش و به طعم دود” شعر سروده بود، با کوله باری از رنج دوران، در غربت و دوری از وطن، در واپسین بندهای مهره سرخ که بندهای واپسین حیات او نیز بود سرود:
بر چشم نیمروز
بر دشت میرود
اسبی خمیده گردن و دُم
بی لگام.