بیماری “اسکرولز جانبی آمیوتروفیک” یا همانALS مخصوص نورونهای حرکتی است که موجب تخریب پیشرونده و غیرقابل ترمیم در دستگاه عصبی مرکزی و عصبی محیطی میشود. این بیماری شایعترین بیماریِ نورونهایِ حرکتی است. درALS نشانههای فلج مرکزی و محیطی، توامان ایجاد میشوند. در واقع این بیماری منجر به از دسترفتن تدریجی عملکرد عضلات گشته و معمولا مبتلایان بهآن مدت زمان زیادی زنده نمیمانند.
آنچه در نمایش این چند وقت اخیر در حمایت از مبتلایان به این بیماری وتحت عنوان پرطمطراق “چالش سطل آب یخ” رخداد، در واقع چیزی نبود جز نمایش فراگیری بیماری دستگاه عصبی مرکزی در جهان ما. جهانی قدرتمند اما بهغایت فلج و ناتوان نسبت به فجایع. شاید هیچ توصیفی بهتر از شرح دقیق خود بیماری ALS و اثرات مخربش در نابودی حواس و تن یک فرد، برای توصیف نقش این “کارزار” در نمایش روح عصر الهامبخش نباشد.
فضای مجازی با قدرت خیرهکنندهاش در “سرایت”، اینبار نیز رخنمایی کرد. واژه سرایت که کاربرد اولیهاش به گسترش بیماریها بازمیگردد، شاید تعبیر بدبینانهای برای این فضا باشد، اما بیشک در توصیف آنچه بر صنعت رسانه حاکم است، اپیدمی، عبارت گویایی است. فردی مبتلا به بیماری ALS در بوستون آمریکا اولینبار دیگران را به کمک به این دسته از بیماران دعوت کرد و در کوتاه زمانی در تمام دنیا، بازی هیجانانگیزی در آمیزهای از “کمک” و “نمایش” برپا شد. او در واقع بیماریاش را به همگان بهگونهای نمادین سرایت داد.
در خلال این سروصداها و ویدیوها چیزهایی را میتوان پیگیری کرد. کنش درخواستی فارغ از قصد ونیت اولیه آن، چهرهای از نوع مواجهه جهان نئولیبرال با “رنج” دیگری را بهخوبی نمایش میدهد. دوگانه حیاتی پول و سرگرمی، چنان رایجاست که شاخکهای فروبرنده خود را حتی به درون دیگریخواهی ها کشاندهاست. اینکه ساحت دیگریخواهی هم آلوده به شئونات شدیدترین امیال خودخواهانه است و “سلفی”، کنشهای حقوقبشری را نیز فراگرفته، قابلتوجه است.
بنگاههای متعدد جمعآوری صدقه و کمک به رنجدیدگان و در همانحال بهرهبرداری مفرَحانه به سبک همه بنگاههای آگهی تبلیغاتیساز، از عراق و افغانستان و فلسطین و سوریه گرفته تا فلان آسایشگاه و تیمارستان دولتی و خصوصی، به میزان افزایش خشونتها و دیوانگان، در حال گسترشاست. جهان نئولیبرال با اعتمادبهنفسی باقیمانده از دوران فئودالیسم و بردهداری، مقدمات رنج و فاجعه را مهیا میسازد؛ جنگ و قحطی و بیخانگی و فقر و مریضی و… را میسازد و سپس از قربانیان دستسازش بهگونهای دیگر پردهبرداری یا بهتر بگوییم بهرهبرداری میکند. جلاد، پرستار میشود. او قربانیان را به وسیلهای برای مشروعیت خود تبدیل میکند، یعنی دقیقا همان کسانی که قراربود از او مشروعیتزدایی کنند. جلاد، پرستار میشود و برای قربانیاناش پول جمع میکند و دلسوزی میخواهد؛ دلسوزیهایی که تیتر اخبار و پرکننده شکافیاند که در میانه پیامهای بازرگانی ایجاد میشود. این دقیقا کاریاست که سالهای متمادی خدای کلیسا و نهاد دین انجام میدادهاست. خدایی که خالق شر و رنجِ زلزله و طاعون و فقر است و در عینحال بندگان را به ستایش از خود فرا میخواند. صدای پرطنین لوتر در گوش تاریخ این بود که این چه خدایی است که هم رنج میدهد و هم پرستش میطلبد؟ حاکم مدرن بهعنوان جلوهای نو از خدای سدههای میانه به همین مکانیزم مجهزاست. حاکم بهگونهای ژینوسوار هم جلاد است و هم پرستار.
شاید بد نباشد بهخاطربیاوریم که بیماریهای عصبی پیشرفته و از آن سهمگینتر فراگیریشان در جهان، بهگفته پزشکان از محصولات جهان تکنیکزده، پرفشار، آسیبزا و آلوده شدهء ماست. دانش و تکنیکی که توانست ریشه بسیاری از بیماریهای کلاسیک مثل وبا و طاعون را از میان بردارد، امروزه با بیماریهایی بهمراتب صعبالعلاجتر و خطرناکتر روبهرو شدهاست؛ بیماریهایی که زیست جدید و جهان مدرن آن را برای ما ساختهاند. ما همگی جهانی ساختهایم پر از رنج و قربانی، حال قربانیان را در میان سرگرمیهایمان گذاشتهایم و به آنها “پول” - به تعبیر جرج زیمل بانی همه تضادها در فرهنگ مدرن- میبخشیم. این منطق شرمآور و البته تا حدودی قابلتوجیه، تا بدانجا رسیدهاست که منطق “کمک” را به نوعی “سرگرمی” تبدیل ساختهایم.
در پس این حرکت ـ-یعنی تبدیلکردن کمک به سرگرمی-ـ نشانههایی حیاتی برای شناختن فرهنگ حاکم بر عصر ما خوابیدهاست؛ عصری که همه چیز را به سرمایه تبدیل میکند. مساله حقوقبشر با تمام امیدها و الزاماتی که در خود دارد، بیشک نیازمند بازبینی بنیانافکن است. فرایند تبدیل مسایل حقوقبشری به مکانیزمهای اقتصادی و از آن بدتر تجملاتی و فانتزی در “چالش سطل آب یخ” خود را بهگونهای برهنه نشانداد. بسیاری از موسسات و نهادهای حقوق بشری، امروزه، کاسبان رنجاند. آنها قربانیان را در میان گذاشته و از خالقانِ رنج آنها “پول” و “فاند” طلب میکنند. بازی درخشانی است. در حقیقت چالش واقعی، چالش با قربانیان و رنجدیدگان است.
چهره تابناک این نمایش، جرج بوش بود. مجری و فرمانده دو جنگ، به میانه این کارزار پرید و در سناریویی لودهنده همراه با همسرش، سطل آب یخ را بر سرش ریخت تا از دست پول دادن خلاص شود؛ چون همسرش با شوخیای که بیش از هر عنصری در این نمایش، جدی بود، از بوش خواست که بهجای هزینه کردن برای بیماران خاص، این پول را خرج امیال عام او کند. اینکه مجریان خشونتآمیزترین و غیرصلحطلبانهترین اقدامات همواره دیگران را به انسانیت و حقوقبشر فرامیخوانند، بیش از هرچیز وضعیت بغرنج خود حقوقبشر را نشان میدهد.
کارزار سطل آب یخ، بیماری گستردهای را در مرکز عصبی و محیطی جهان جدید نمایشداد؛ بیماریای که میتواند حتی دیگریخواهی را به کنشی سرگرمیساز تبدیلکند. و در واقع “کنش” را به کنش اقتصادی محدودنماید. این ALS همگانی، شاید بزرگترین اپیدمی عصر ما باشد.