ما درسرسرای “ویلا والدبرتا” نشسته ایم. من و آدام و ماینات و سرگئی. این و آنی است که امیر از پله های طبقه سوم پایین بیاید. سانات غایب است، آبله مرغان مانع از این شده که به ما ملحق شود. اما ارونداتی قراراست با یک کیک خوشمزه ازراه برسد.
ویلا والدبرتا، متعلق به یک خانواده اشرافی آلمانی است که از سال ۱۹۰۰ ساکن اینجا بودند. اینجا چهل و پنج کیلومتری جنوب مونیخ است. قریه ای به نام فلدافینگ، کنارزیباترین دریاچه آلمان به نام اشتارنبرگ یا به قول خود آلمانیها دریای بایرن. هرچندکه این ویلا در طول جنگ بالاجبار محل اقامت نیروهای طرفدارحکومت نازی بوده اما خانم والدبرتا صاحب ویلا، بعد ازجنگ جهانی دوم به سبک اشراف زاده های با فرهنگ، ویلای رویایی ووهم انگیزش را دراختیارنویسنده ها وهنرمندانی میگذارد که درطول حکومت نازی ها مورد آزارو اذیت قرارگرفته بودند. این ابتکاربا حمایت اداره فرهنگ وهنرشهرداری مونیخ ازاوایل سالهای ۱۹۸۰ تبدیل به یک نهادفرهنگی میشود.
حالا سی سالی میشود که نویسنده ها،هنرمندها،مترجم ها و روزنامه نگارهایی که به دلیل تحمل فشارهای گوناگون، نیاز به فضاهای آرام کاری دارند برای مدت کوتاهی دراینجا زندگی می کنند. رد پاهای انواع و اقسام آدم ها را میتوان درگوشه وکناراینجا دید. روی جاده شنی ورودی ویلا. روی پاشنه های چوبی درهای بزرگ وکنده کاری شده، روی راه باریکه های تو درتوی باغ اسرارآمیز وپوشیده ازدرختان سربه آسمان کشیده. روی پله های چوبی که درچهارمین طبقه به برج ویلامیرسد تا که از بالاترین نقطه دریاچه را تماشا کنی. روی تراس های کوچک همیشه مشرف به جنگل و کوه وآب و آسمان. درانتهای آینه های کهنه و منبت کاری اینجا و آنجا نصب شده…
حالا همه هستنند وداریم باهم حرف میزنیم. یعنی سعی می کنیم که باهم حرف بزنیم. آدام و ماینات ازچچن می آیند. سرگئی مترجم روس همیشه همراه آدام است. آدام انگلیسی بلد نیست. آلمانی هم هنوز یاد نگرفته. هیچ زبان دیگری جز روسی آنهم با لهجه چچنی بلد نیست. سرگئی آدام رابرای ما ترجمه می کند. سرگئی از روس هایی است که سالها پیش به آلمان شرقی مهاجرت کرده و حالا ماندگار آلمان شرقی غربی است. آلمانی را کامل حرف میزند. فرانسه و انگلیسی راهم میداند. سرگئی نقطه اتصال گروه است. امیرکوبایی است. آلمانی را خوب میداند وکمی هم انگلیسی یاد گرفته بابت رفع حاجت. سانات که آبله مرغان داردسریلانکایی است، اما اگر بود انگلیسی حرف می زد. ارونداتی از هند می آید. انگلیسی را مثل زبان مادری میداند هرچند زبان مادری برای او فقط زبان اردو است.
امیر می گوید فیدل کاسترووچاوز، طرح بزرگی رابرای تبلیغ گسترده نظرات احمدی نژاد در میان مردم امریکای لاتین سازماندهی می کنند. وبا شورو هیجان ادامه می دهد که این طرح با تمام تبلیغات پرهزینه ای که البته به هیچوجه متوجه کاسترو و چاوزنیست چندان طرح موفقی نبوده. من برای امیرازعشق زمینی ام به چه گوارا، مسیح سرخ کشورش درزمان جوانی ام می گویم. وبا توجه به محدودیت دامنه لغات انگلیسی ام، جمله ای بسیارساده به او میگویم: “ای کاش به جای چه، فیدل کشته شده بود”. ولی امیردر کمال تعجب خیلی جدی ازحرف من حمایت وپشتیبانی می کند. و حتی اضافه می کند که بسیاری از مردم فرهیخته وغیرعوام کوبا ( که لابد مشکل زبان هم ندارند) این آرزو را کمابیش پس ذهن شان دارند. بحث داغ تر می شود و سرگئی سکوت می کند. من که اتکا به نفس پیدا کردم دومین سئوال ساده را این باراز سرگئی می پرسم: روس ها قرار است تا کی ازدیکتاتورها حمایت کنند؟!
آدام گوشت خوک نمی خورد اما از خاطرات تلخ جفای مسلمانان کشورش به مسلمانان کشورش می گوید. واینکه چطور گروه های متعصبی مثل سلفی ها ووهابی ها… موجب جنگ و خونریزی های بیرحمانه درچچن شده اند. ماینات به لبخندی شرمآگین ازآرامش زندگی خودش و دخترکش پس از طلاق و مهاجرت به اتریش می گویدودر حالیکه تلاش میکندلهجه اش راعربی کندمی گوید “انشائ الله” دیکتاتورها شکست می خورند وما همه به کشورهایمان برمیگردیم. تصور می کنم او هم دامنه لغات انگلیسی اش محدود بود. وگرنه حرف های بیشتری داشت تا حالا سه جلد ازکتاب هایش منتشر شده. دراین میان صدای آرام و متین ارونداتی ساز دیگری می نوازد و ساکت مان می کند. همه را به کنار پنجره فرا میخواند. به نورماه اشاره می کند وتشویق مان می کند که به صدای باد ملایم در میان درختان گوش دهیم. راست می گفت بهترین صدا بود. مترجم آلمانی هم لازم نداشت. سعی می کند آراممان کند و با انگلیسی سلیس و روانش پیشنهاد می کند که آرام رو به ماه بنشینیم تا اوشعری را که درباره ویلا والدبرتا سروده برایمان بخواندو می خواند.
حالا همه رفتند ومن تنهایی درسرسرای ویلا والدبرتا نشستم. گیج و ترس زده از صدای بادوطوفان شدیدی که دردرختان انبوه باغ پیچیده این بار برای گوش ندادن به باد، به ذهنم فشارمی آورم. یک هفته پیش درهمین سرسرا، امیر، آدام، سرگئی، ماینات و من… دقیقا چه گفته بودیم. ارونداتی چرا در پاسخ به همه بحث ها و داد وقال های ما سکوت کردو با توجه به دانشی که درحوزه سیاست هم داشت اما فقط برایمان شعرخواند. تنها چیزی که از آن شب به یادم مانده شعر ارونداتی است وشمع هایی که ماینات برای صحنه آرایی آن شعرخوانی روشن کردوقول وقراری که گذاشتیم تا همگی شعراو را به زبان مادری مان ترجمه کنیم. اما انگاریک چیزدیگرهم بود. چیز دیگری که پس پشت آن شعرو شعر خوانی نهفته بود. نوعی یادگار ازیک لحظه آشتی همگانی بعد ازساعتها بحث وجدل. ترجمان نگاه هندی ازهیاهوی سیاسی. آنچه که این روزها میتواند کوره راهی برای پایان قهر وخشونت در کشورمان باشد. آنچه که این روزها میتواند پایانی دور از خشونت باشد برای آنچه درسوریه و برمه و…. می گذرد. میراثی به جا مانده از گاندی تا ارونداتی. پایانی هندی بر منازعات سیاسی.