به دیدار یار رفتن سخت است. چه کسی گمان می برد سیاوش که تیر آرش رادر کمان زمانه گذاشت تا عشق و نان را به سرزمینش بیاورد، اینقدر دور از دماوند در خاک سرد غربت خفته باشد. نام سیاوش کسرائی را بر سنگ دیدن باورنکردنی است، اما واقعیت دارد.
روسپی نا مردمان در کار
باد خنکی می وزد و بر جانم می نشیند، احساس سبکی می کنم. آدرس گورستان را از کسی که نه می شناختمش و نه دیده بودمش گرفتم. ایستگاه های آخر تراموای 71، گورستان عمومی شهر، کنار قطعه هنرمندان ولی “بر خیابان”.
از میز پذیرش هتل آدرس تراموای 71 را می پرسم، مرد که هندی تبار می زند، با تعجب می پرسد: “کسی را آنجا داری؟” دنبال جمله کوتاهی می گردم و در ذهنم می گذرد “بیاد آر، عموهایت را می گویم، از مرتضی سخن می گویم” تلخ و کوتاه می گویم عمویم.
راننده ترام کمک می کند تا بلیت تهیه کنم. تراموا حرکت می کند. از روی نقشه تعداد ایستگاه ها را می شمارم. سواد گورستان پدیدار می شود و بعد ایستگاه، پیاده می شویم. با عجله از پیرزن گل فروش که در حال جمع کردن بساطش است دسته گلی می خرم. وارد دفتر اطلاعات می شوم، جوانک بیشتر به نئو نازیست ها می ماند تا نگهبان گورستان. انگلیسی نمی داند با ایماء و اشاره حالیم می کند که مقبره های بتهون، موتزارت وبقیه کجاست و تازه می فهمم از درب اصلی وارد نشده ام. گورستان بزرگ تر از آن است که فکر می کردم. آباد است ولی شهرشان آباد تر است. راه می افتیم سمت درب اصلی بلکه اطلاعات بیشتری بدست آید. گرمای هوا دور از انتظار است، امروز گرمترین روز تاریخ اطریش است. دما 39 درجه در وین باور نکردنی است. نگهبان درب اصلی پیرمردی است که او هم انگلیسی نمی داند در مقابل سئوال من با نگاهی حق به جانب شانه ها را بالا می اندازد و می گوید No Computer. در آخرین لحظه کاغذی بر می دارد و می نویسد 27A,27B.
مقبره های بزرگان موسیقی جهان را راحت پیدا می کنیم ولی حد و حصاری نمی یابیم که نشان دهد قطعه هنرمندان تا کجاست. گشتی می زنم، نه خبری نیست. “شاید راهنمایی پیرمرد موثر باشد” به سمت قطعات 27A,27B راه می افتیم. قطعه ای برای مسلمین جدا کرده اند، پیرمرد از نام ایران فکر کرده بود شاید سیاوش آنجا خفته است. قبرهای زیادی آنجا نیست همه را می بینم، دو سه ایرانی، یک بوسنیایی و الباقی پاکستانی، البته از روی نام ها حدس می زنم که اینطور باشد. با مقایسه این قطعه با الباقی گورستان یاد خاور میانه خودمان می افتم و البته اروپا. از قبله گاه این قطعه یاد شعر وحدت می افتم که برای والا پیامدار سروده بود و هراز گاهی از رسانه ملی و با صدای مرحوم فرهاد پخش می شود و رسانه ملی چه جمهوری اسلامی وارانه (صفت دیگری به ذهنم نرسید ) از آن استفاده می کند و در عوض سراینده اش اینجا تنها، با خود می گویم حقش این نبود و به یاد حق های مسلم مان می افتم.
صدای ناقوس وا میدارد به ساعت نگاه کنم، وقت زیادی نمانده، گورستان ساعت 8 تعطیل می شود. دوباره باز می گردیم به قطعه هنرمندان چند خیابان اصلی و فرعی را بالا و پایین می رویم. قرار گذاشته ایم یکی سمت چپ را بگردد و یکی سمت راست را در خیابان بین قطعات 33Aو33D چند ده متری جلو میرویم. فریاد پریزاد به خود می آوردم: “پیدایش کردم اینجاست”.
سیاوش کسرائی 1374-1305
بهمن ماه سال 74 در شب های جشن واره در سینما ماندانا منتظر فیلم ضیافت هستیم.
“راستی سیاوش کسرای فوت شد” فرج می گوید.
دلم مالش می رود، احساس خفقان دارم. صدایش در گوشم می پیچد “دلم از مرگ بی زار است، که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است”. یاد آرش می افتم و حماسه ای که سیاوش کسرائی سرائید. یاد دبستان و کتاب فارسی و به یاد می آورم که یاد گرفتم عشق به مرز و بوم را، آزادگی را، کار کردن، عشق ورزیدن، در غم انسان نشستن، امید، ایمان، مرگ، آرمیدن را. به یاد می آورم پیکار نیکی و بدی را که چگونه می دهد. امید می نماید راه. عمو کیوان کنار دیوار می نشیند سیگاری می گیراند و قطرات اشک، چند نفری در سینما دوره مان می کنند و برایشان می گویم.
راستی شعر آرش از کتاب های درسی حدف شده؟
کنار قبر می نشینم، چقدر تنهاست، به رسم بهشت زهرای خودمان چند ظرفی آب و شستشوی سنگ قبر و آب دادن چمن ها ی اطراف، شمع شمعدان را می خواهم روشن کنم قطعه کاغذی حاوی پیامی از یک کتاب فروش برای سیاوش در شمع دان قرار دارد.
باد خنکی می وزد و بر جانم می نشیند، احساس سبکی می کنم، سنجابی از گوشه ای می رمد و از درختی بالا می رود و باز به یاد می آورم “جنگلی هستی تو ای انسان، ای روئیده آزاده”. شعر “پس از من شاعری می آید” را برایش می خوانم و با سیاوش وداع می کنم.
به خیابان اصلی گورستان می رسیم. دلم شور می زند بی تاب می شوم یاد منصور اسانلو می افتم. نکند بکشندش و بر زبانم جاری می شود:
گرم رو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار