جشن تولد

نویسنده

» اولیس

اسواومیر مروژک

ترجمه‌ی اسدالله امرایی

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 


اشاره:

اسواومیر مروژک از نویسندگان و طنزپردازان بزرگ لهستان است. او در سال ۱۹۳۰ به دنیا آمد. خوانندگان ایرانی با داستان‌های او آشنا هستند و مجموعه‌ی «فیل» را با ترجمه‌ی فخری گلستان به یاد دارند. بیش‌تر آثار او را داریوش مودبیان ترجمه کرده و برخی از آن‌ها هم با ترجمه‌ی ایرج زهری و احسان نوروزی و اسد امرایی منتشر شده اشت.

اولین‌بارم بود که سراغ وکیل و زنش می‌رفتم. اتاق پذیرایی خانه‌اش نیمه‌تاریک بود. روشنایی روز به زحمت از لابه‌لای پرده‌های توری و بوته‌های انبوه کاج تو می‌آمد. خانم خانه را دیدم که لباسی به تن داشت با نقش پروانه‌های بزرگ، که روی مبلی با روکش چلوار سفید نشسته بود. شرابه‌های بلوری چلچراغی که بالای سر من از سقف آویزان بود، هربار که ماشین سنگینی از خیابان عبور می‌کرد، به هم می‌خورد و جیرینگ جیرینگ صدا می‌داد. وقتی رفته‌رفته چشمم به نور کم اتاق عادت کرد، آن روبه‌رو، کنج اتاق، زیر نخل تزیینی متوجه یک چارچوب شبیه تخت بچه‌های نوپا شدم با نرده‌های چوبی. مردی نشسته بود و گلدوزی می‌کرد.

خانم صاحبخانه نه او را معرفی کرد، نه نگاهی به او انداخت، به همین علت صلاح ندیدم سوالی بکنم که از ادب به دور باشد، او را نادیده گرفتم، اما دلهره داشتم. معمولا این‌جور دیدارها کوتاه است برای همین وقتش که سرآمد بلند شدم و خداحافظی کردم. موقع خروج نگاه کنجکاوانه‌ای به آن تخت کوچک انداختم اما تنها نیم‌رخی را دیدم که روی گلدوزی خم شده بود. خانم میزبان که مرا بدرقه می‌کرد، پیش از خداحافظی با کمال مهربانی مرا به جشن تولد شوهرش شنبه‌ی هفته‌ی بعد دعوت کرد.

در این شهر کوچک غریب بودم و چیزی از عادات آن‌ها نمی‌‌دانستم، از جمله چیزی را که در تالار پذیرایی وکیل دیدم به حساب خصوصیات مردم آن‌جا گذاشتم. امیدوار بودم در ملاقات بعدی از ته و توی ماجرا سر در بیاورم.

روز موعود لباس مرتبی پوشیدم و به سوی ویلای وکیل راه افتادم. خانه، به برکت این‌که بزرگ‌ترین خانه‌ی شهر بود، از فاصله‌ی دور به چشم می‌آمد. به افتخار آن روز خانه را چراغانی کرده بودند و نور چراغ‌ها در رودخانه‌ی مجاور منعکس شده بود که از کنار خانه می‌گذشت. نمایش آتش‌بازی هم در تالار شهرداری برقرار بود. افراد مقر میلیشیا هم همراه کل جمعیت شهر در جشن تولد او شرکت کردند.

از پرچین ودر چوبی گذشتم. دهلیزی که از در ساختمان واردش می‌شدی مثل روز روشن بود. از آن‌جا یک راست به تالار وارد شدم. نور چلچراغ چشمم را زد. مبل‌ها بدون روکش سفید بودند. به صورت سرخ کشیش و صورت زرد خانم و آقای داروساز نگاه کردم. دکتر و رئیس اتحادیه‌ی تعاونی هم خانم‌های خود را آورده بودند و صاحب کارخانه‌ای هم که برای دولت قلم‌دان می‌ساخت، آمده بود. او هم زنش را آورده بود. جناب وکیل به استقبال من آمد.

تبریک گفتم و هدیه‌ی خودم را تقدیم کردم، خانم که لباس بسیار زیبایی پوشیده بود، دعوتم کرد که بنشینم. اول فرصتی دست نداد دور و برم را خوب نگاه کنم. بعد در گفت‌وگوی دسته‌جمعی شرکت کردم و در آن شلوغی، بدون این‌که کسی متوجه بشود، سرم را برگرداندم، کنج تالار را نگاه کردم. بله درست می‌دیدم، زیر نخل تخت را دیدم و مرد را که امشب سر و وضعش مرتب‌تر از دفعه‌ی پیش بود. صورتش را گذاشته بود روی دست‌هایش و چرت می‌زد. تا حدودی که ادب اجازه می‌داد به آن گشه خیره شدم، اما مهمان‌ها که ظاهرا مرتب در این خانه پلاس بودند کوچک‌ترین توجهی به مرد نداشتند و با حرارت حرف می‌زدند، خب آمده بودند به جشن تولد. به نظرم آن مرد سنگینی نگاه مرا حس کرد. لحظه‌ای بیدار شد، اما دوباره بلافاصله گرفت خوابید و هیچ محل نگذاشت.

وسط خنده‌ها و گپ‌زدن و سر به سر داروساز و کشیش‌گذاشتن، سعی می‌کردم جوابی برای معما پیدا کنم. درهای تالار چارلنگه باز شد و پیش‌خدمت‌ها میزی را به وسط تالار کشیدند و کارد و چنگال گذاشتند و غذاها و نوشیدنی‌های رنگارنگ آوردند و چیدند. بچه‌های میزبان هم آمدند و منظره‌ی قشنگ شام شور و هیجانی در مهمانان ایجاد کرد. بعد  از خالی کردن نخستین جام‌ها شادی و شوخی‌های آقایان، صدای کارد و چنگال و جرینگ لیوان‌ها صدای ترانه‌ای را شنیدم. بله مرد توی قفس زده بود زیر آواز. «ولگا، ولگا…» و آواز حزین و خاطره‌انگیز او را با لالایکا همراهی می‌کرد. جمعیت نسبت به این آواز با بی‌اعتنایی برخورد کرد طوری که گویی قناری آواز می‌خواند.

بعد از این ترانه، مرد «سیه‌چشم» را خواند و بعد از آن ترانه‌هایی پیوسته شادتر و پرشورتر. دسر را تقسیم کردند. ابری از دود سیگار اتاق را پوشانده بود. دیدم بچه‌های صاحبخانه از مادرشان اجازه گرفتند، تنگی را از روی میز برداشتند دویدند طرف قفس و از لای نرده‌ها ریختند توی لیوانی که به دست آن مرد داده بودند. او هم بالالایکا را گذاشت کنار و در نهایت آسودگی لیوان را سرکشید و بعد دوباره آواز خواند. کشیش با من درباره‌ی تئوری داروین بحث می‌کرد و به این جهت نمی‌توانستم درست دقیق بشوم. اما همه‌ی حواسم پیش او بود. کشیش می‌‌گفت: «بعضی‌ها ادعا می‌کنند که آدم از نسل میمون است، خب، یک چیز مسلم است. کسی که چنین مزخرفاتی می‌بافد لابد خودش از نسل میمون است.» کله‌ام گرم بود، اما متوجه شدم مرد درون قفس هم حال طبیعی ندارد.

میزبان که متوجه مسیر نگاه من شده بود، خنده‌کنان پرسید: «شما او را نمی‌شناسید؟ این سلیقه‌ی زنم است. دوست نداشت توی تالار پذیرایی قناری و این‌چیزها نگه دارد. می‌گوید خیلی پیش پا افتاده است. زنده گرفتم. نترسید. کاملا رام شده.»

مهمانان دیگر سرخوش رفته بودند تو بحر مرد و بالالایکا. وکیل توضیح می‌داد: «اهلی است. چند سال پیش وحشی بود، خسارت‌هایی هم وارد کرد. اما حالا دیگر کاملا رام شده و توی خانه نگه می‌داریم. گلدوزی می‌کند، بالالایکا می‌زند، آواز می‌خواند، گاهی هم هوس چیزهای دیگر ی به سرش می‌زند.»

من خجولانه گفتم: «شاید اشتیاق آزادی دارد و شوق حرکت. به هر حال موجودی متفکر است.»

وکیل از حرف من دلخور شد: «مگر این‌جا بد می‌گذرد؟ زندگی‌اش تامین است، سقفی بالا سرش هست، غم و غصه هم ندارد. تربیتش کردیم که از دست‌مان غذا می‌خورد. ملاحظه کردید. خطرناک هم نیست. فقط چد روز جشن ملی و سالگرد انقلاب می‌گذاریم برود چرخی بزند. می‌رود و برمی‌گردد. خب، شهر هم کوچک است و جایی ندارد که قایم شود.»

همان موقعی که وکیل برای من توضیح می‌داد، سوژه‌ی بحث چشم گرداند. چین به ابرو انداخت. کشیش با چنگال یک تکه پنیر سوئیسی به دهان می‌برد، وسط کار خشکش زد. صحبت قطع شد. قاشق از دست رئیس اتحادیه‌ی تعاونی افتاد. حتی وکیل هم ناگهان جدی شد، مرد نگاه غریبی به میز شام انداخت. بالالایکا را برداشت و خواند: «به پیش، به پیش، کارگر به پیش!…»

همه نفس راحتی کشیدند. کشیش پنیر را فرو ‌داد و همه با رغبت گوش دادند. وکیل با خوشحالی محکم به پای خود کوفت و داد زد: «بیست، بیست!» داروساز از خنده دل درد گرفت. فقط خانم وکیل بود که دل‌خور شد.

به شوهرش گفت: «عزیزم! دیروقت است، فکر نمی‌کنی بچه‌ها باید بروند بخوابند. روی او هم پتو می‌اندازیم تا امشب دیگر نخواند.»

وکیل گفت: «بله، حالا انقلابی هم باید کمی بخوابد!»

پاسی از شب گذشته، من هم میان آخرین مهمانان بودم. موقع رفتن از کنار قفس رد شدم. یک شمد بزرگ گلدوزی شده که گل‌های درشت بنفش داشت انداخته بودند روی آن. احساس کردم از زیر پتو زمزمه‌ی بالالایکا می‌آید. سرود «به پیش، به پیش…» را می‌شنیدم.